دسته‌ها
داستان

داستان زیبای مادر؛ خود عید بود…

مادر عید بود ؛ حالا که فکر میکنم ؛ می بینم مادر خود خود عید بود …. شاید اصلا عمو نوروز هرسال فرصت نمیکرد به کوچه ما بیاید ؛ شاید این مادر بود که

 

داستان زیبای مادر,داستان مادر؛ خود عید بود,داستانک,داستان کوتاه مادر

مادر؛ خود عید بود…
مادر عید بود ؛ اصلا” خود ؛ خود بهـار بود . از چهار ؛ پنج ؛ روز مانده به سال نو گندم و عدس را شسته بود و زیر پارچه سفید  توی بشقابهای خوشگل می چید ؛ گلدانهای شمعدانی را رنگ میزد تا نونوار شوند و از یکماه جلوتر هم خانه تکانی شروع میشد ؛ آن هم چه تکانی … خانه نو می شد ؛ عید می شد ؛ بوی بهار می داد ؛ بوی تازگی ؛ بوی شکوفه.

آن اوایل که  این خانه را خریده بودند ؛ گوشه حیاط به اندازه یکی دو کاشی خالی بودکه مثلا باغچه بود ؛ اما یکروز که بابت کاری ” اوستای بنا ” به خانه آمده بود ؛ مادر داده بود دور تا دور این باغچه را به اندازه یک مربع بزرگ؛ در همان سه کنجی دیوار کنده بودند و با سلیقه و زیبا با آجرهای قدیمی که لوزی لوزی گذاشته بود جلوی باغچه تازه ساز ؛ حدو حدود باغچه نازنین را مشخص کرده بود . یعنی یک باغچه نقلی زیبا در کنار حیاط درست شده بود .

غوغای گلدانهای شمعدانی و محبوبه شب و یاس سفید به کنار ؛ در باغچه دست سازش؛ دو درخت کوچولوی  سیب و آلبالو و یک یاس امین الدوله که روی دیوار به بالا قـدکشیده بود کاشته بود و نزدیک عید زمین باغچه را بنفشه باران میکردو گلدانهایش را دورتا دور حوض آبی رنگ ؛ تازه رنگ زده اش که خودش آستین بالا میزد و باعشق رنگ میزد؛ میچید. حالا بیا و تماشا کن که این درخت میوه و یاس امین الدوله چه حال و هوایی به حیاط کوچک و حوض قشنگمان میداد..   و آن باغچه ؛ باغچه نگو ؛ باغ مــادر ! باغی بود که چشم تمام فامیل  و آشنا را به دنبال می کشید و همان جا بود که عمو نوروز بوسه ای بر پیشانی ننه سرما میزد و زمستان را روانه میکرد تـا از خجالت باغچه مادر برود و بهار جایش بیاید..!

اما مــادر خودش عید بود ؛ همیشه تازه بود !
همه کارهایش به جا و به موقع مثل دیگر مادرهای آن روزها ؛ … امان از خرید کفش و لباس عید که خود حدیث مفصلی بود در زمان خودش : باغ سپهسالار و لاله زار و میدان فوزیه و دست آخر هم بهارستان و بازار بزرگ…

عشق عجیبی به بازار رفتن داشت ؛ اما نزدیک عیـد کوچکترها را به بزرگتری می سپرد و با یکی دو دختر دیگر به بازار میرفت ؛ و همیشه کوله بار برگشتن از بازارش پر بود از شـــادی و خریدهای رنگارنگش  ؛ بخصوص برای آنان که همراهش نبودند .

اما مادر خود عید بود ؛  گندم و عدسش که لای دستمال خیس قد می کشید  و قد و بالایی به هم میزد در آن ظرفهای رنگارنگ و قشنگ ؛ دورشان با سلیقه ربانی قرمز می بست که یعنی که یعنی ! سبزه دیگر سبز شده.

سمنوی کوچه و بازار را نمی خرید هر سال برایش از زادگاهش به قول خودش ” سمنوی درست و حسابی ” می فرستادند  که ” سریش ” نبود !

روز قبل عید همه فرزندانش را شیک و نونوار میکردو به صف راه می افتاد به سمت میدان بهارستان ؛ همیشه میگفت: دیدن دارد میدان بهارستان شب عیدی . و راست هم می گفت ….  دست فروشها ؛ دوره گردها ؛ سمنو فروشها و گل فروشها و سبزی فروشهای دوره گرد و چاقاله بادام فروشها که یکریز با دستشان گل نم آب روی سبزی و چاقاله بادامها می پاچیدند تا تازه و شاداب بمانند ؛ همه و همه در حرکت ؛ زنده و جوشان در حال خواندن شعری ؛ تعریفی ؛ تمجیدی ؛ از جنسشان . اما هرسال تا سمنویی می گفت : آبجی سمنو بدم ؟ مادر به پشت گرمی سمنوی ولایت جواب میداد : مگه میخوام بادبادک واسه بچه ها درست کنم ؛ سریش بخرم …. و پشت آن صدای خنده ما و دیگر زن و مرد بودکه در هوا می پیچید …..  مادر به قول قدیمی ها  “لـوده” نبود ؛ یعنی زبان دار و حاضر جواب ! اما این دیگر نمک شب عید هرساله اش شده بود ؛ جوابی که به سمنوفروشها میداد و ما هرسال منتظر بودیم ؛ ببینیم این جواب قسمت کدام سمنوفروش خوش اقبال میشود ؛ شده بود یک انتظار هرساله !!

عاشق بود  ؛ عاشق دوره گردهای دستفروش بود؛ که روی چرخهای تازه رنگ شده اشان سبزی ها را می چیدند و دست آخر هم روی همه سبزی ها  ” تربهای لپ گلی ” را سوار میکردند… و دقیقه به دقیقه با دستشان ” گل نمی ” آب رویشان می پاچیدند و هر بار که چشم در چشم این تربهای لپ گلی می شدی انگار ده ها  ” حسن کچل” لپ گلی خندان نگاهمان میکردند !! آخ که چه دلفریب بودند این تربهــــا ؟

مادر عید بود ؛ اصلا خود ؛ خود بهار بود .سفره هفت سین چیدن را کودکانه می پرستید ؛ با وجود حضور چند دختر در منزل اما همیشه همچون اجرای یک مراسم مقدس شب قبل از سال نو ؛  آنچه را که روز از بهارستان خریده بود جمع و جور میکرد و بعد از بیرون آوردن سفره قلمکار قدیمی اش و ترمه سفره عقدش ؛ انداختن آنها روی میز بالای اطاق ؛ شروع به چیدن هفت سین میکرد ؛ آن هم با دقت و صبرو حوصله ای نگفتنی ؛ طوری به دانه دانه ظرفهای هفت دست میکشید و نگاه میکرد انگار فرزند تازه به دنیا آمده اش هستند.. و همیشه یک ظرف زیبای خالی سرسفره بود برای سبزی پلو و کوکو که اعتقاد داشت حتما” باید وسط سفره هفت سین در زمان تحویل سال بگذارد..

زیباترین ظرفهای آبی و سبز و قرمزش را برای هفت سین میگذاشت  ؛ گلاب پاش زیبای سرخابی با نقاشی گل و بلبل های قشنگش را هم پر از سرکه میکرد و میگذاشت سر هفت سین ! روی ظرف ماهی ها ؛ دو – سه پری برگ گل می انداخت ؛ همیشه . ماهی های شاد و شنگولی که هرسال به آنها چشم می دوختیم که وقت تحویل سال یکهو صاف بایستند….. یعنی واقعا ماهی های سر سفره هفت سین  ؛ در لحظه تحویل سال بی حرکت می مانند ؟ ؛ هنوز هم نمیدانم ؟؟؟

سیب را آنقدر برق می انداخت که دلت میخواست یواشکی گازش بگیری . سمنو هم که نگو ! با آنکه همیشه نزدیک عید یک ظرف بزرگش در خانه بود ؛ اما آن کاسهء کوچولوی زرشکی رنگ گل سفید وسط سفره ؛ چشمکهای طنازانه ای می زد به اهل خانه که باعث می شد گهگاهی اثر یک انگشت ناشی را وسطش ببینی ! ! !

هنرپیشه ئ اصلی  ” گذر زمان ”  در سفره هفت سین مادر ؛  “”ساعت شماطه ای چاقمان “” بود. همان ساعتی که در همه خانه ها بود : چاق و نقره ای ؛ با دو تا گوش گرد که یک دسته وسطش بود و یک چکش فلزی کوچک هم زیر آن دسته !! همان ساعتی که “” هر روز صبح با بی رحمی تمام با صدای بلندش که ده برابر هیکل خود ساعت بود (ما را اول میلرزاند و بعد بیدار میکرد!! ) و صدای تیک تاکش ؛‌ که اگر حتی زیر تمام رخت خوابها و لحاف کرسی های عالم هم میگذاشتیش ؛ تا پشت بام خانه بقلی میرفت  ! ! ! !

ماجرای سکه های سر سفره هفت سین ؛‌خودش یک کتاب هفتاد من بود ؛ قدرت خدا ! روایت این بود که مادر از دوران کودکی از سکه های عیدی که از پدر بزرگ و پدرش گرفته بود چند ؛ ده تایی را نگه داشته بود و  خرج نکرده بوده و تا روزی که شوهر کرده بود در کیسه ای پارچه ای نگه داشته بود حالا هر سال همین سکه های بزرگ و سنگین ؛‌ نور چشمی سفره هفت سین ما بودند ؛ و هرسال در روزهای قبل از عید  ؛ ما گرداگرد مادر می نشستیم و برق انداختن این سکه ها و ظرفهای نقره جهیزیه مادر را با سرکه و هزار کیمیاگری دیگر نگاه میکردیم ؛با این وعده که روزی روزگاری مادر یکی یکدانه از اینها را به بچه ها میدهد برای سر سفره هفت سینشان …. اما کوتاهترین و آخرین بخش چیدمان سفره هفت سین به دست پدر انجام میشد؛ پدر با احترام قرآن بزرگی را که روزهای تولد هر یک از ما پشتش نوشته شده بود و اسکناسهای عیدی را برای برکت و شگون پیدا کردن در میانه آن گذاشته بودند در یک گوشه سفره و کتاب اشعار حافظ نخ نمای قدیمی اش را درگوشه دیگری از سفره میگذاشت  ( کتاب حافظی که در گوشه و کنارش با قلم ریز و جوهر صدها لغت و جمله زیبا توسط پدر نوشته شده بود و بوی شیراز و حافظ و خاطره  از آن به مشام میرسید)؛ و خلاصه همه سینها با همین وسواس کنار هم چیده می شدند و ما گرداگرد سفره هفت سین منتظر سال نـــو ….

وقت تحویل سال پدر با افتخار به هفت سین مادر نگاه میکرد و می گفت  ماشاالله ؛ مثل هر سال قشنگ است. و مادر هم بالاخره بعد از یکسال می نشست ؛ با آن روسری آبی  رنگش که معتقد بود این رنگ ؛ رنگ خوبی است برای همه عیدها  و شگون دارد.

مادر قبل از شروع دعای سال تحویل شروع به خواندن قرآن میکرد و پدر محترمانه گوش میکرد و به فکر فرو میرفت ؛ همیشه هم مادر به زور و اجبار کتاب های درسی ریاضی و فارسی را در دامن لباسهای زیبای عیدمان میگذاشت و میگفت : اینجوری تا آخر سال درس می خوانید و یکریز میگفت : توپ سال تحویل که در میشود آرزو کن شاگرد اول بشوی! ! . که صد البته این  مسئله هم مانند  مسئله  صاف ایستادن ماهی ها در زمان سال تحویل برای من یکی ناگشوده ماند ! صدای شلیک توپ سال جدید که می آمد ما دست می زدیم و اول قرآن را یکی یکی می بوسیدیم و بعد از نقلهای بید مشک سر سفره هفت سین دهانمان را شیرین میکردیم ؛ همان نقلهایی که تا پدر زنده بود ؛ دوست دوران گرمابه و گلستانش از تبریز می فرستاد .

بعد پدر اول عیدی  مادر را میداد ؛ همیشه پارچه نگین دار یا چادر نمازی شاد یا گوشواره و گردنبند قشنگی ؛ که با سلیقه خودش خریده بود و در کنارش یک دسته اسکناس بود به مادر میداد و با احترام یک بزرگتر پیشانیش را می بوسید ؛ مادر هم که خود خود عید  بود ؛ هر سال و هرسال قرمز میشد ؛ مثل تربهای میدان بهارستان و : دست شما درد نکند آقایی میگفت و قرآن را به دست پدر میداد . پدر به ترتیب از بزرگ به کوچک ما را که حسابی خجالت می کشیدیم می بوسید و عیدی ها را از لای قرآن به ما تعارف میکرد !  و ما هر کدام می دانستیم که یک اسکناس سهم ما است و نه بیشتر ! و همان یک اسکناس چه غوغایی در دلمان به پا میکرد  ؟

پدر هم عیـــد بود ؛ اما انگار  نیمه های عیــد !  خود ؛ خود عید نبود ؛ بهاری بود که با او رودربایستی داشتیم ؛  بخصوص آن بوسه سال تحویل ؛ رسمی ؛ با احترام ؛ با دقت . اول دستی به سرمان می کشید و به قدو بالایمان نگاهی میکرد که می فهمیدی برق نگاهش از لـذت  است و بعد آن بوسه های دو طرف گونه! ؛ مانند دو مدال افتخار که به ما داده می شد . و اینگونه عیــد به خانه ما می آمد و بهار میشد……

مادر عید بود ؛ حالا که فکر میکنم ؛ می بینم مادر خود خود عید بود …. شاید اصلا عمو نوروز هرسال  فرصت نمیکرد به کوچه ما بیاید ؛ شاید این مادر بود که پیشانی ؛ ننه سرما را می بوسید و ننه سرما می خوابید و بهار به جای زمستان می آمد ؟؟؟ کسی چه می داند ؟؟ همانطور که هنوز نمیدانم واقعا ماهی ها ؛ در لحظه سال تحویل صاف می ایستند  ؟؟  و نمیدانم بقل کردن کتاب درس ریاضی در زمان سال تحویل مـا را  شاگرد اول  کرد یا نه ؟؟؟؟
شما به کسی نگوئیـــد اما من این یکی را مطمئنم  ؛ مـــادر خـود ؛ خــود ؛ عیـــد بود .

مینا یزدان پرست
منبع:seemorgh.com

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *