یکی بود، یکی نبود. پسر بچه ای بود که اصلاً نمی دانست دزدی یعنی چه و به چه کاری می گوینددزدی. این پسر بچه، نیمرو خیلی دوست داشت. یک روز که خیلی دلش می خواست نیمرو بخورد، به مادرش گفت: «مامان! برایم نیمرو درست کن.» مامان گفت: «بعداً درست می کنم؛ چون تخم […]
یکی بود، یکی نبود. پسر بچه ای بود که اصلاً نمی دانست دزدی یعنی چه و به چه کاری می گوینددزدی. این پسر بچه، نیمرو خیلی دوست داشت. یک روز که خیلی دلش می خواست نیمرو بخورد، به مادرش گفت: «مامان! برایم نیمرو درست کن.»
مامان گفت: «بعداً درست می کنم؛ چون تخم مرغمان تمام شده و باید منتظر بمانیم تا مرغمان تخم کند.»
پسر بچه که دوست نداشت به خاطر یک نیمروی ساده دو روز صبر کند، از خانه بیرون رفت و یک راست رفت خانه ی همسایه. همسایه ی آن ها چند تا مرغ و خروس داشت که توی مرغدانی از آن ها نگهداری می کرد.
پسر بچه رفت به طرف مرغدانی. دستش را از لای نرده های مرغدانی برد توی آن و دو سه تا تخم مرغ برداشت و به طرف خانه شان راه افتاد. اتفاقاً ظهر بود و هوا گرم بود و همسایه ها توی اتاق هایشان خوابیده بودند و استراحت می کردند هیچ کدام از همسایه ها آمدن و رفتن پسربچه را ندید و هیچ کس متوجه تخم مرغ دزدی او نشد. پسر بچه با خوشحالی به خانه برگشت، تخم مرغ ها را به مادرش داد و گفت: «بگیر مادر! این هم تخم مرغ حالا برایم نیمرو درست می کنی؟»
مادرش گفت: «ای وای! این تخم مرغ ها را از کجا آورده ای؟»
پسرش خندید و گفت: «از توی مرغدانی همسایه.»
مادرش به جای اینکه به بچه اش بگوید « چه کار بدی کرده ای! این کار دزدی است و باید تخم مرغ را به جای اولشان برگردانی»، فکری کرد و گفت: «کسی هم تو را دید؟»
پسرش گفت: «نه مادر! کسی مرا ندید.»
مادرش با مهربانی گفت: «باشد، برایت نیمرو درست می کنم. اما یادت باشد که تو کار خوبی نکرده ای که از مرغدانی همسایه تخم مرغ برداشته ای.»
پسرک فهمید همسایه ها نبایستی متوجه کارش شوند.
چند روز بعد، باز هم تخم مرغ نداشتند. پسرک این بار پاورچین پاورچین به مرغدانی همسایه نزدیک شد. هوای دور و برش را داشت تا همسایه ها متوجه نشوند. به مرغدانی نزدیک شد و چند تا تخم مرغ برداشت و با سرعت به خانه شان برگشت.
وقتی تخم مرغ ها را به مادرش داد، مادرش اعتراضی نکرد. فقط پرسید: «همسایه ها تو را دیدند یا نه؟» و برای اینکه یکباره بند را آب نداده باشد، با مهربانی گفت: «پسرم! کاری که کرده ای، کار خوبی نیست.»
چند دقیقه بعد، نیمرو حاضر بود و مادر و پسر مشغول خوردن نیمرو بودند.
کم کم پسرک بزرگ شد. گاه و بی گاه چیزی از این و آن می دزدید. چیزهایی را که دزدیده بود یا به خانه می آورد، یا با دوستانش که مثل خودش بودند حیف و میل می کرد.
چند سال بعد، پسرک دزد، که دیگر جوان بلند بالایی شده بود، گرفتار شد. او به دخل مغازه ای دستبرد زده بود و صاحب مغازه و اطرافیانش او را دستگیر کرده بودند. او که هرگز فکر نمی کرد گرفتار شود، تلاش زیادی کرد تا از دست آنان فرار کند، اما هر چه بیشتر تلاش می کرد، بیشتر کتک می خورد. بالاخره دزد کتک خورده و ناامید را پیش قاضی بردند.
قاضی بعد از آنکه جرم دزد ثابت شد، گفت: « طبق قانون باید انگشتان دست دزد بریده شود.»
وقتی جلاد برای بریدن دست دزد آمد، دزد فریاد زد: « دست نگه دارید. به من کمی فرصت بدهید، می خواهم مادرم را ببینم.»
به دستور قاضی، مادر دزد را آوردند.دزد گفت: «اگر قرار است کسی مجازات شود، آن کس مادر من است. چون او جلو دزدی های کوچک مرا نگرفت. او از من که فقط چند تا تخم مرغ دزدیده بودم، یک دزد حرفه ای ساخت.»
قاضی سکوت کرد. مادر به گناه خودش اعتراف کرد. دل قاضی به حال دزد بینوا سوخت و او را بخشید، اما دستور داد مادرش را به زندان بیندازند.
منبع:tebyan.net