به گزارش خبرنگار کتاب و ادبیات خبرگزاری فارس، محمود اکبرزاده از پیرغلامان مشهد و از شاعران نامدار اهل بیت (ع) در ۸۷ سالگی درگذشت. رضا اسماعیلی از شاعران کشورمان به همزمان با درگذشت این شاعر یادداشتی با عنوان «صدای سخن عشق» را در اختیار خبرگزاری فارس قرارداد. در گرامیداشت یاد و خاطره حاج محمود اکبرزاده. […]
به گزارش خبرنگار کتاب و ادبیات خبرگزاری فارس، محمود اکبرزاده از پیرغلامان مشهد و از شاعران نامدار اهل بیت (ع) در ۸۷ سالگی درگذشت. رضا اسماعیلی از شاعران کشورمان به همزمان با درگذشت این شاعر یادداشتی با عنوان «صدای سخن عشق» را در اختیار خبرگزاری فارس قرارداد.
در گرامیداشت یاد و خاطره حاج محمود اکبرزاده. مردی که «صدای سخن عشق» را در گوش زمین زمزمه کرد:
خداحافظ رفیق!
چه آرام شال و کلاه کرد و رفت. آرام و بی صدا… پاورچین، پاورچین. گویا نمیخواست کسی از رفتنش باخبر شود. همچنان که بودنش را در هیاهو بازار دنیا هرگز به رخ نمیکشید.
مثل خاک، بی ادعا و فروتن، و همچون نسیم بهاری، مهربان و نوازشگر بود. وقتی در کنارت مینشست، سراپا گوش و هوش میشد تا پارههای دلت را برایش بخوانی، و تو برای زمزمه کردن «صدای سخن عشق» به وجد میآمدی. وقتی در چشمهای روشنش نگاه میکردی، خودت را در آغوش کرامتی بیکران میدیدی. با معنویت چشمانش، دست روحت را میگرفت و پله پله به ملاقات خدا میبرد. خدایی که در همین نزدیکی است.
چه آرامش لطیفی در چشمانش موج میزد. آرامشی معنوی که بوی عاشقانههای سعدی و عارفانههای حافظ را میداد. آرامشی که تو را وسوسه به غزلخوانی میکرد. این که هر چه شعر نگفته داری، برایش بخوانی و از لبان متبسمش سیب سرخ «ماشاالله» صله بگیری.
مرد روشنی که انگشت اشارهاش همواره به سمت آسمان سبز بود. مردی که صدای بال ملائک را میشنید و با یاکریمها «یاهو» میگفت. مردی که خدا را میدید و میشنید. عارف دل شدهای که مشربش عاشقی و مستی، و مذهبش «یکتاپرستی» بود.
آه…! باور نمی کنم، مردی که «صدای سخن عشق» را در گوش زمین زمزمه کرد، تا دیروز چقدر به ما نزدیک بود و امروز چقدر دور…! آنقدر دور که دیگر دست ما به ساحت فروتنیاش نمیرسد. خوشا به حال او که چون بوی گل پرید، و سبکبار و سبکبال، در آغوش «رفیق اعلی» آرمید.
چشمانم را میبندم. نم نم باران صورتم را خیس میکند. چشم که باز میکنم، کبوتر سفیدی را میبینم که در خلسه آسمان گم میشود. آنسوتر حافظ را میبینم که مرا به خویش میخواند. دلتنگ کنارش مینشینم و با همنوایی حضرت حافظ غزل زیر را برایش فاتحه میخوانم:
منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالودهام به بد دیدن
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافریست رنجیدن
به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات؟
بخواست جام می و گفت: عیب پوشیدن
مراد دل ز تماشای باغ عالم چیست؟
به دست مردم چشم از رخ تو گل چیدن
به می پرستی از آن نقش خود زدم بر آب
که تا خراب کنم نقش خود پرستیدن
به رحمت سر زلف تو واثقم، ور نه
کشش چو نبود از آن سو، چه سود کوشیدن
عنان به میکده خواهیم تافت زین مجلس
که وعظ بی عملان واجب است نشنیدن
ز خط یار بیاموز مهر با رخ خوب
که گرد عارض خوبان خوش است گردیدن
مبوس جز لب ساقی و جام می حافظ
که دست زهدفروشان خطاست بوسیدن
انتهای پیام/