دسته‌ها
ضرب المثل

قربون چماق دود کشت، کاش بده ،جوش پیش کشت

 

داستان ضرب المثل, فروش محصول, چپق،قربون چماق دود کشت، کاش بده ،جوش پیش کشت

قربون چماق دود کشت، کاش بده ،جوش پیش کشت

یک روز مرد دهاتی می آید شهر برای فروش محصول و خرید اجناس خوردنی و بعضی لوازم کشاورزی. پس از فروش محصولات و دریافت پول، مایحتاج خود را می خرد و بعد از خوردن نان و ماست و پنیری که از ده با خود آورده، می رود دکان پینه دوزی و پینه دوز گیوه های او را وصله می کند، بعد خرش را هم نعلبند نعل می کند تا این کارها را می کند نزدیک غروب می شود.

 

با شتاب سوار الاغش می شود و در هوای سرد به طرف ده راه می افتد، نیم فرسخی که هن هن کنان می رود هوس می کند چپقی بکشد و گرم بشود در سابق چپق های نی ای بلندی بود که یک ذرع قد نی آنها بود.

 

مرد دهاتی چپق نئوی بلندش را در می آورد و چاق می کند و مشغول کشیدن می شود که صدای سم یک الاغ را از پشت سرش می شنود، به پشت سر نگاه می کند می بیند کدخدای ده سوار یک الاغ سفید تندرو است و به سرعت می آید با رسیدن به همدیگر سلام و حال و احوال می کنند، مرد دهاتی می بیند الاغ کدخدا قدم به قدم از خر او جلو می افتد بنا می کند به هن هن کردن و زنجیر محکمی به خر زدن، فایده نمی بیند، اوقاتش تلخ می شود آتش چپق نیمه کشیده را خالی می کند و نی چپق را به هوار خر می کشد و می گوید : «روزی ۱۰۰ درم جو بشد می دم کوفت می کنی حالا باس از یه خر مردنی وامونی ؟»

 

کدخدا با شنیدن این حرف مرد دهاتی افسار الاغش را می کشد و شش شش کنان الاغ را نگاه می دارد و رو می کند به طرف مرد دهاتی و می گوید : «ای رفیق ! قربون چماق دود کشد کاش بده جوش پیش کشد» (کاه بهش بده جو هم ندادی ندادی)
منبع:forum.gigapars.com

دسته‌ها
ضرب المثل

ضرب المثل مگر کار دختر جعفر را کردی

داستان ضرب المثل, کدخدا،مگر کار دختر جعفر را کردی

هرکس یک کاری که کسی نکرده بکند که بخواهند خیلی از او تعریف کنند می‌گویند: «‌ها! فلانی کار دختر جعفر را کرد». یا اگر کسی به خاطر کاری خیلی خودنمایی بکند و بخواهند مذمتش کنند می‌گویند: «چه خبره مگه کار دختر جعفر را کردی؟»

 

می‌گویند در اسفندآباد ابرقو یک اربابی زندگی می‌کرد که خیلی ظالم و بی‌رحم بود و اسمش هم «سرورخان» بود. یکی از ظلم‌هاش این بود که از مردم «بیگاری» می‌گرفت. مثلاً وقتی می‌خواست خانه‌ای بسازد یا دیواری بکشد مردم را به زور سر کار می‌برد. تا اینکه یک شب عروسی یک پسری بوده. فردا که می‌شود داماد را به زور می‌برد سر کار تا گل بسازد و خنچه بزند.

 

عروس که توی خانه بوده، فکر و خیال به سرش می‌زند و دلش هوای شوهرش را می‌کند. می‌آید سر کار، پیش مردها که کار می‌کرده‌اند و چادرش را از سرش برمی‌دارد و شلوارش را بالا می‌زند و بنا می‌کند گل لگد کردن. مردها می‌گویند: «تو جلو این همه مرد خجالت نمی‌کشی چادرت را زمین گذاشتی و شلوارت را بالا زدی و گل لگد می‌کنی؟»

 

عروس می‌گوید: «طوری نیست اگر می‌دانستم عیب دارد این کار را نمی‌کردم» همینطور که کار می‌کردند «سرورخان» پیدایش می‌شود؛ وقتی که خوب نزدیک می‌شود زن چادرش را به سرش می‌کشد و رویش را تنگ می‌گیرد و کناری می‌نشیند.

 

مردها موقعی که رفتار او را می‌بینند می‌گویند: «ما چند نفر مرد، اینجا کار می‌کردیم روبه ‌روی ما اصلاً رو نگرفتی حالا از سرورخان اینطوری رو گرفتی و کناری نشستی!» زن جواب می‌دهد: «سرورخان مرد بود از او رو گرفتم شماها زن بودید ازتان رو نگرفتم!» مردها می‌گویند: «چطوره که سرورخان مرد هست و ماها زنیم؟» زن جواب می‌دهد: «او مرد هست که شماها را به زور میاره سر کار، شماها اگر مرد هستید او را بگیرید بگذارید لای چینه!»

 

مردها که این سرزنش و سرکوفت را می‌شنوند خونشان به جوش می‌آید و سرورخان را می‌گیرند و می‌گذارند لای چینه اما یک تکه از لباسش را بیرون از چینه‌‌ها نگه می‌دارند که باقی بماند و عبرت ظالم‌های دیگر بشود و این قصه به یادگار بماند.

 

چون اسم پدر این دختر جعفر بوده می‌گویند: «مگر کار دختر جعفر را کردی؟»
منبع:iketab.com