دسته‌ها
ضرب المثل

خر ما از کرگی دم نداشت

 

 

 

خر ما از کرگی دم نداشت

 

عبارت مثلی بالا از طرف کسی اصطلاحاً اظهار می شود که از کیفیت قضاوت و داوری نومید شود و حکم محکمه را بر مجرای عدالت و بی نظری نبیند . در واقع چون محکمه را به مثابه دیوان بلخ ملاحظه می کند از طرح دعوی منصرف شده به ذکر ضرب المثل بالا متبادر می شود . این ضرب المثل رفته رفته عمومیت پیدا کرد و در حال حاضر به طور کلی هر گاه کسی از قصد و نیت خویش انصراف حاصل کرده باشد به آن تمسک و تمثیل می جوید .

اکنون ببینیم ریشه تاریخی آن چیست و خر این دراز گوش زحمتکش و بی آزار ، چه نقشی در آن بازی می کند . همان طوری که در مقاله دیوان بلخ یادآور شد ریشه تاریخی ضرب المثل بالا هم مربوط به عصر زمان سلطان محمود غزنوی است که شهر بلخ از بزرگترین بلاد خراسان بزرگ بود و بلخیان از نعمت امنیت و آسایش به حد وفور برخوردار بوده اند .

تجربه نشان داد که اگر نعمت و آسایش توأم با تلاش و فعالیت نباشد آحاد و افراد مردم به سوی تن پروری و تن آسایی گرایش پیدا می کنند و لاجرم مفاسد اخلاقی و اجتماعی که لازمه عیش و عشرت و نوشخواری است در روح و جان آن ملت نفوذ و رسوخ می کند .

سکنه بلخ در قرن چهارم و پنجم هجری چنان وضعی را داشته اند . همه و همه از حاکم گرفته تا سالار شهر و میرشب و کلانتر و محتسب و شحنه ، حتی قاضی دیوان بلخ که علی القاعده باید حافظ نظم و قانون و حامی حقوق و ناموس مردم باشد در منجلاب فسا و تباهی مستغرق بوده اند .

در این تاریخ که مورد بحث و مقال است مرد فاسد جاه طلبی به نام ابوالقاسم غلجه صدر و قاضی القضات دیوان بلخ بود که با مأموران انتظامی و ضابطین دادگستری همدستی داشت و از هر گونه ظلم و ستم و زورگویی نسبت به افراد ضعیف و ناتوان دریغ نمی ورزید .

قضا را شخصی به نام مهرک که پسر یک نفر بازرگان بود و پس از مرگ پدر تمام مال و میراث را در راه مناهی و ملاهی بر باد داده بود بر اثر توصیه و سفارش مادرش نزد شمعون یهودی صراف ثروتمند بلخ رفت و از او مبلغ یک هزار درم وام خواست تا سرمایه و دستمایه کار خویش قرار دهد .

چون شمعون با پدر مهرک سابقه دوستی داشت حاضر شد مبلغ پانصد درم به مهرک قرض دهد و در سر سال مبلغ شش صد و پنجاه درم بگیرد . ضمناً از نظر محکم کاری در سند قید کرد : « چنانچه مهرک در موعد مقرر نتواند قرضش را بپردازد شمعون مجاز باشد پنج سیر از گوشت رانش را ببرد و به جای طلبش بردارد . »

به همین ترتیب توافق به عمل آمد و مهرک با آن سرمایه استقراضی مشغول کسب و کار شد . اتفاقاً چون زرنگ و دست اندر کار تجارت و بازرگانی بود سود کلانی برد و سرمایه را چند برابر کرد ولی متأسفانه معاشران ناجنس که از پیش با او آشنا بودند دوباره به سراغش آمدند و هنوز سال به سر نرسیده بود که سود و سرمایه همه را از دستش خارج کردند .

شمعون مطالبه وجه کرد ، مهرک نداشت که بدهد ولی چون راضی نبود گوشت بدنش بریده شود شکایت به دیوان بلخ بردند . شمعون برای آنکه زهر چشمی از سایر بدهکارانش بگیرد مهرک را که روزگاری اعتبار و احترام داشت از بازار پر جمعیت بلخ عبور داد . در بین راه خری که قماش و مال التجاره بارش کرده بودند در زیر بارگران از پای در افتاد و رهگذران به کمک خر و خرکچی شتافتند . مهرک برای آنکه کار خیری انجام دهد شاید وسیله نجات و خلاصی او از دست شمعون شود دم خر را گرفت و بازور وقت هر چه تمامتر به طرف بالا کشید . خر برنخاست ولی دمش کنده شد و در دست مهرک ماند .

خر کچی بنای داد و فریاد را گذاشت و برای اقامه دعوی و دادخواهی به دنبال شمعون و مهرک روان گردید .
مهرک بیچاره که وضع را چنین دید از هول و اضطراب به هر سو می دوید و راه فراری می جست تا بگریزد . در این فکر و اندیشه اش بود که در خانه ای را نیمه باز دید ، همین که در را به شدت باز کرد تا داخل خانه شود زن صاحبخانه را که باردار و پا به ماه بود چنان تنه زد که به شدت اصابت ، جنین افتاد و بچه سقط شد . شوهر آن زن که هفت سال قبل عروسی کرده بود و پس از نذر و نیازها تازه می خواست صاحب فرزند شود از این پیشامد غیر منتظره برافروخت و با مهرک درآویخت . مردم جمع شدند و او را نصیحت کردند که به جای نزاع و مجادله بیهوده به معیت دو نفر شاکی دیگر به دیوانخانه برود و به قاضی ابوالقاسم غلجه شکایت کند .

دسته جمعی به راه افتادند ولی مهرک دل توی دلش نبود و از بخت بد و حواس پرتی دم بریده الاغ را که به هر سو تکان می داد به چشم اسب تصادف کرده آن حیوان زبان بسته را از یک چشم نابینا کرد .

صاحب اسب که پسر کنیز خسوره امیر بلخ بود پس از جار و جنجال به جمع مدعیان پیوست و به جانب دارالقضا راهی گردیدند . در بین راه متهم بیچاره که محکومیتش را حتمی و قطعی می دانست در یک لحظه از غفلت همراهان استفاده کرد و از دیوار کوتاهی بالا رفت تا مگر در ورای آن راه ناگزیری بجوید . از قضای روزگار از بالای دیوار کوتاه که اتفاقاً از داخل باغ بسیار مرتفع بود بر روی شکم پیرمرد خفته ای افتاد و خفته از سنگینی بدن مهرک و هول حادثه ناگهانی در دم جان داد و پسرش به خونخواهی پدر با چهار نفر مدعی دیگر هم عنان شده رهسپار دارالقضا گردیدند . نرسیده به دیوانخانه مرد خیراندیشی که از اول به دنبالش افتاده بود و سایه به سایه آنها می آمد سر در گوش مهرک کرد و گفت : « اگر می خواهی از شر و مزاحمت این عده شاکیان جوراجور خلاص شوی باید یک زرنگی به خرج دهی ، و آن این است که زودتر از همه خودت را به قاضی القضات بلخ ابوالقاسم غلجه برسانی و قول و وعده انعامی دهی ، شادی برائت حاصل کنی و یا اقلاً در محکومیت تو تخفیف کلی حاصل شود . » مهرک گفت : « مرگ بعد از این همه جرمها و خطاها که از من سر زده چنین چیز امکان پذیر است ؟ » مرد خیراندیش جواب داد : « از این قاضی دیوان بلخ همه کار برمی آید زیرل پیچ و مهره حل و عقد مشکلات دست خودش است . پسر جان ، مگر نمی دانی که اینها تخم و ترکه شریح قاضی هستند و به دنبال جاه و مال می روند نه حق و راست ؟ » مهرک تصدیق کرد و به دستور آن خیراندیش قبل از مدعیان ، خود را پشت در اطاق قاضی رسانید و به خلوتگاه درون شد . اتفاقاً نیمروز گرمی بود و قاضی به خلوت بساط عیش و طرب گسترده با زیبا پسری به هم آمیخته بود . مهرک زیرک که انتظار چنین فرصتی را می کشید قدم واپس نهاد و با صدای بلند که به گوش قاضی برسد فریاد زد :

« حضرت قاضی سرگرم عبادت هستند ؛ حال خوشی دارند و با خدا راز و نیاز می کنند ؛ دست نگهدارید و حالشان را بر هم نزنید تا از نماز و عبادت فارغ شوند !! » قاضی ابوالقاسم غلجه چون حرفهای مهرک را شنید از زرنگی و کاردانی او خوشش آمد و با خاطری جمع کارش را انجام داد و بساط را جمع کرد ، آن گاه مهرک را به درون خواس و گفت : « فرزند ، تو کیستی و چه جاجتی داری ؟ » مهرک پس از تعظیم و دستبوسی گرفتاری هایش را یکایک بر شمرد و از قاضی در نجات و خلاص خویش استمداد کرد .

قاضی گفت : « چون یقین دارم که جوانی پخته و رازدار هستی و شتر را نادیده خواهی گرفت لذا از شکایت شاکیان باکی نداشته باش . هر حکمی بخواهی به نفع تو صادر خواهم کرد . »

مهرک عرض کرد : « با اطمینان و پشتگرمی به عدالت و عنایت حضرت قاضی ، شتر که هیچ ، فیل را نیز نادیده خواهم گرفت ! »
ساعتی بعد دارالقضا تشکیل شد و قاضی با ریش شانه زد و دستار مرتب و سجه در دست بر مسند قضاوت نشست و پس از بیان شرح مبسوطی مبنی بر خداپرستی و دین پروری و شرافت و عزت نفس و پاک نظری و بی طرفی خویش و بیزاری از جیفه دنیا ! دیدگانش را به سقف اطاق محکمه دوخت و دعایی خواند و گفت : « خدایا بیامرز و ببر . » آن گاه دستور داد شاکیان به نوبت جلو بیایند و شکایت خود را مطرح کنند . شاکیان پیش آمدند و جنایات مهرک را بر شمردند .

قاضی ابوالقاسم غلجه پس از اضغای بیانات شاکیان که جنایات مهرک را با آب و تاب تمام شرح داده بودند . لاحولی خواند و با آهنگی غلیظ که ویژه قاضیان کلاش و کهنه کار است به این شرح آغاز سخن کرد :

« رسم دادگاه ها و محاضر قضایی است که مدعیان به ترتیب و جداگانه طرح دعوی کنند ، به علاوه شما مدعیانید و این مرد – مهرک – در معرض اتهام است . متهم را جنایت محقق و مسلم نیست . اکنون باید به قضیه افترا که در محضر ما رخ داده و جرم مشهود است قبل از سایر مسایل رسیدگی شود مگر آنکه همگی از متهم و مدعیان توافق کنید که رسیدگی به این قضیه فعلاً مسکوت بماند ، و البته می دانید که متهم در قضیه افترا مدعی است و شما متهم » پس از مدتی بحث و گفتگو عاقبت مقرر شد که جرم افترا نیز در صف جرایم دیگر منظور شود و جرمها را به ترتیب اهمیت رسیدگی کنند .

ابتدا موضوع طلب مشعون مطرح شد . شمعون سندی که از مهرک در دست داشت تقدیم و به عرض رسانید که به موجب این سند چون مهرم مبلغ شش صد و پنجاه درم بدهی خود را در سر سال تأدیه نکرده است پنج سیر از گوشت رانش به من تعلق دارد . »

قاضی به مهرک گفت : « آیا این مرد راست می گوید ؟ »
مهرک جواب داد « بلی » قاضی لحظه ای درنگ کرد و آن گاه گفت : « اگر چه این داد و ستد شرعی نیست و از نظر مذهبی و اخلاقی کاری ناروا و احمقانه است مع ذالک من با تو همراهی می کنم تا حق و طلب خود را وصول کنی . این کارد و این هم ترازو ، اما توجه داشته باش که دو کار نباید بشود : یکی آنکه قطره خونی ریخته نشود زیرا جزء قرار داد نیست . دیگر آنکه ذره ای از پنج سیر گوشت نباید کم یا زیاد شود ، و گرنه شدیداً مجازات خواهی شد ! »

شمعون گفت : « حضرت قاضی قربانت گردم ، خودتان فکر کنید چگونه می توانم پنج سیر از گوشت رانش را بی کم و زیاد با کارد ببرم که حتی یک قطره خون هم ریخته نشود ؟ »

قاضی گفت : « چون قرار تعلیق به محال بستی پس حقی هم ندار و باید تاوان زحمتی که به این مرد داده او را از کار بیکار کردی به علاوه حق دیوانخانه را بپردازی و آزاد شوی ! »

شمعون خواست داد و بیداد راه بیندازد که مأموران اجرا او را گرفتند و بعد از کتک مفصل به مبلغ شش صد و پنجاه درم غائله را ختم کردند که شمعون بابت تاوان مهرک و حق دیوانخانه و حق الزحمه مأموران دارالقضا بپردازد و خلاص شود !

پس از آن قضه قتل پیرمرد مطرح شد . مدعی پدر کشته با گریه و زاری عرض کرد : « پدر بیمارم در پای دیوار باغ خفته بود که این جوان مانند اجل معلق از بالای دیوار روی شکمش فرود آمد و مرا بی پدر کرد . »

قاضی گفت : « اولاً غلط کردی آدم ناخوش را پای دیوار خوابانیدی که این اتفاق رخ دهد . ثانیاً حالا که این کار را کردی بگو ببینم پدرت چند سال داشت ؟ » عرض کرد هفتاد و دو سال .

قاضی از مهرک پرسید : « تو چند سال داری ؟ » گفت : « بیست و هشت سال » . قاضی بدون تفکر و تأمل حکم خود را این طور انشاد کرد :

« قاتل مستحق قصاص و قصاص از جنس عمل است . نظر به اینکه متهم بیش از بیست و هشت سال ندارد جوان پدر مرده موظف است که چهل و چهار سال از متهم نگاهداری کند ، مسکن و غذا و لباسش را تدارک ببیند و از او به خوبی مواظبت و پذیرایی کند تا هفتاد و دو ساله شود . آن وقت متهم را در پای همان دیوار و محل وقوع جرم بخواباند . سپس از بالای دیوار به همان کیفیت بر روی او جستن کند تا جانش درآید و مردم بلخ به عدالت ما امیدوار شوند !! »

خونخواه پدر چون حکم رأی قاضی را شنید از حق خویش صرف نظر کرد ولی قاضی گفت : « گذشت شما کافی نیست . از کجا که فردا برای پدرت وارث و مدعی دیگری پیدا نشود و علیه متهم اقامه دعوی نکند ؟ باید وجه الضمان کافی بسپاری که خسارت احتمالی مدعی از آن محل تأمین شود ! » این بگفت و شاکی بیچاره را برای پرداخت وجه الضمان و حق دیوانخانه به عمله سیاست سپرد .

سپس نوبت به مدعی سقط جنین رسید . جوان شاکی گفت : « هفت سال است ازدواج کرده ام و آرزوی فرزند داشتم که اتفاقاً چند ماه پیش این آرزو برآمد و همسرم باردار شد اما متاسفانه در حادثه امروز جنین افتاد و آرزوی چندساله ام را بر باد داد . »

قاضی اندیشمند ! تبسم ملیحی بر لب آورد و فرمود : « برای موضوعی به این سادگی چرا اینجا آمدید ؟ خودتان می توانستید دوستانه با هم کنار بیایید و دعوی را مرضی الطرفین خاتمه دهید تا وقت شریف ما ضایع نگردد ! » جوان پرسید : « چطور دوستانه حل می شد ؟ » حضرت قاضی فرمود : « قبلاً بگو ببینم جنین سقط شده پسر بود یا دختر ؟ »

شاکی گفت : « با نهایت تاسف پسر بود . »

قاضی ابوالقاسم غلجه با حالت تبختر سری تکان داد و حکم محکمه را چنین انشاد فرمود : « در اصول قضا مقرر است :

لاضرر ولاضرار و از توابع حتمی قاعده مقرر این است که هرکس ضرری به دیگری وارد سازد از عهده غرامت آن برآید .

غرامت سقط جنین ، ایجاد جنین دیگر به علاوه تحمل و قبول مخارج آن است . مهرک محکوم است مخارج همسر شاکی را از لباس و غذا و مسکن و از امروز تا هنگامی که دوباره باردار و نزدیک به وضع حمل شود از مال خود بپردازد . بدیهی است زحمت ایجاد جنین جدید هم بر عهده متهم موصوف است که شخصاً باید تقبل کند !! چنانچه نوزاد پسر بود فبهاالمراد ، ولی اگر دختر بود بر محکوم فرض است که به همان سیاق به ایجاد جنین دیگر اقدام کند ! مرتبه دوم اگر نوزاد پسر بود شاکی یک دختر سود برده است ! ولی اگر باز هم دختر بود چون دو دختر برابر با یک پسر است دیگر دین و تکلیفی بر عهده محکوم نخواهد بود !! » شاکی فرزند باخته از هول و وحشت حکم قاضی لرزه بر اندامش افتاد و عرض کرد : « جناب عدالت پناهی ، این چه حکمی است که صادر فرمودید ؟ »

قاضی جواب داد : « همین است که گفتم ذره ای از طریق انصاف و عدالت خارج نشوم ! » شاکی گفت : « من از حق خودم گذشتم و عرضی ندارم . شاید مشیت الهی چنین اقتضا کرده که من فرزند نداشته باشم . » قاضی فریاد زد : « خیره سر ، کدام حق ؟ استرداد دعوی قبل از صدور حکم است . وقتی حکم صادر شد فرار از تبعات آن منوط به توافق طرفین خواهد بود . » سپس روی برگردانید و به مأموران دارالقضا فرمان داد که همسر شاکی را برای اجرای حکم در اختیار محکوم قرار دهند مگر آنکه شاکی از غرامت خسارت احتمالی محکوم برآید و حق دیوانخانه را نیز تأدیه نماید !

مأموران پس از گذشت شاکی و رضایت مهرک ، حق دیوانخانه را به علاوه یک صد و پنجاه درم برای خودشان از آن بیچاره گرفتند و رهایش کردند .

چون قضه اسب کور مطرح شد و متهم به وقوع جرم اعتراف کرده بود دیگر تحقیق و اقامه شهود را لازم ندانست و بدون تأمل حکم قاضی دیوان بلخ به این شرح زیب صدور یافت : « مقرر می شود اسب مصدوم را از سر تا دم دو نیمه کنند و محکوم باید آن نیمه را که چشمش کور شده تصرف کند و قیمت مزبور را به مدعی بپردازد تا خسارتش جبران گردد ! » مدعی که هاج و واج مانده بود و به زحمت دست و پایی جمع کرد و گفت : « جناب قاضی ، اولاً این حیوان زبان بسته را چرا باید دو نیمه کرد ؟ ثانیاً اسبی که دو نیمه شد لاشه ای بیش نیست در حالی که محکوم نصف قیمت را می پردازد . »

قاضی با خونسردی جواب داد : « حکم عادلانه همین است که صادر شد . اگر حرفی دارید خارج از محضر قضا می توانید با یکدیگر کنار بیایید ، فی المثل محکوم را راضی کنید که از حق خود درباره دو نیمه کردن اسب صرفنظر کند و در عوض قیمت نیمه معیوب آن را پرداخت نکند ! » صاحب اسب که قافیه را تنگ دید عرض کرد : « جناب قاضی ، مگر مرا نمی شناسید ؟ من پسر کنیز خسوره امیر بلخ هستم »

قاضی گفت : « حالا که این طور است قیمت اسب و حق دیوانخانه را از همان شمعون بازرگان بگیرید و پول اسب را به شاکی بدهید تا کنیز خسوره امیر بلخ از حکم عادلانه ما خشنود و راضی باشد ! »

صاحب خر دم کنده که در تمام این مدت شاهد و ناظر صحنه ها و قضاوت های عجیب و غریب قاضی ابوالقاسم غلجه بود حساب کار خود را کرد و خواست از اطاق محکمه خارج شود که قاضی متوجه شد و گفت : « هنگام طرح دعوای شماست ، می خواهی کجا بروی ؟ » صاحب خر عرض کرد : « عمر و عدالت حضرت قاضی دراز باد ، شهود من در بیرون دیوانخانه منتظر هستند ، می خواهم آنها را برای ادای شهادت به حضور آورم تا در کار قضاوت و اجرای عدالت تأخیری رخ ندهد ! »
قاضی گفت : « متهم منکر وقوع جرم نیست که تا حاجت به اقامه شهود باشد . دستور می دهم شهود را مرخص کنند و شما برای ادای توضیحات آماده باشید زیرا امر قضا تعطیل بردار نیست ! » خر جواب داد :

« اتفاقاً کسی که منکر وقوع جرم است من بیچاره فلک زده هستم که در خارج از عدالتخانه شهودی حاضر کردم تا شهادت حسن عینی بدهند که نه تنها مهرک دم خر مرا نکنده است بلکه خر من از کرگی دم نداشت و مانند انواع خران بی دم که در جهان به حد وفور یافت می شوند متولد گردیده است ! »

قاضی گفت : « استرداد دعوی نیز احتیاج به اقامه شهود ندارد منتها چون با طرح دعوی مایه خسارت متهم شده اید غرامت بر عهده شماست و مقرر می شود خر بی دم را به علاوه مبلغی بابت غرامت نقصان دم به متهم تسلیم کنید تا سکنه بلخ به عدالت ما امیدوار شوند !! »

و این عبارت از آن زمان یعنی عصر غزنویان در افوه عامه صورت ضرب المثل پیدا کرده است .

 

دسته‌ها
ضرب المثل

گندم خورد و از بهشت بیرون رفت

 

 

 

گندم خورد و از بهشت بیرون رفت

 

کسی که صرفاً به مصالح شخصی پای بند باشد و پس از نیل به مقصود ، از دوستان و آشنایان خاصه آنهایی که وی را در اجابت مسئول یاری کرده اند یاد نکند و بر اسب مراد آن چنان بتازد که حتی واپس ننگرد در چنین مواردی به ضرب المثل بالا استناد کرده از باب طنز و کنایه می گویند :

فلانی گندم خورد و از بهشت بیرون رفت .
پیداست که فرجام کار این دسته مردم غافل که وسواس شیطانی آنها را از مراتب حق شناسی و سپاسگزاری باز می دارد همان خواهد بود که دامنگیر قهرمان اصلی این داستان یعنی جد بزرگوار ما آدم ابوالبشر شده است !
چون خلقت آدم ابوالبشر از طرف حضرت رب الارباب به انجام رسید و همچنین همسرش حوا نیز زیور هستی یافت در روضه رضوان به زندگانی مرفه و فارغ البال پرداختند .
خدای متعال آن دو را با استفاده از کلیه نعمتها و فواکه بهشتی مجاز فرمود مگر میوه یک درخت که همان گندم باشد ( سوره بقره آیه ۳۴ )

ابلیس که به علت تمرد از فرمان الهی و سجده نکردن به آدم ابوالبشر از دخول بهشت محروم شده بود در مقام انتقام برآمد و با حیله و نیرنگ که در کتب تاریخی و مذهبی شرح داده شده است به بهشت درآمد و در لباس ناصحی مشفق چندان وسوسه کرد که آدم و حوا به خوردن گندم راغب شدند و از آن خوردند : ( سوره طه آیه ۱۲۰ ) یعنی از گندم بهشت خوردند و عورتهایشان نمودار شد . به ناچار از برگهای بهشتی خود را پوشانیدند و سترعورت کردند .

آری عصیان و نافرمانی آدم از پروردگارش موجب زیان و ضرر گردیده است . خدای تعالی ایشان را از نعمت بهشت محروم ساخت و ندا داد که : آیا شما را از این جهت نهی نکردم و نگفتم که شیطان شما را دشمنی آشکار است ؟

در این هنگام آدم و حوا از کرده خود پشیمان شدند و زبان به توبه گشودند .
خدای تعالی توبه آنها را قبول کرد و آن دو را آمرزید . آدم و حوا از پذیرش توبه امیدوار گشتند که حتماً در بهشت می مانند و از نعمت هایش کامیاب خواهند شدند ولی فرمان الهی برخروج آنها از بهشت و نزول به زمین صادر گردید ( سوره طه آیه ۱۲۲ ) و به ایشان خبر داد که این دشمنی میان آدم و شیطان همچنان ادامه خواهد داشت ولی باید از وساوس شیطان برحذر باشند و هدایت الهی را هیچ گاه از نظر دور ندارند تا رستگار شوند : ” پس درخت طوبی شاخه های خود را به هم آورده آدم و حوا را بر گرفت و از بهشت بیرون انداخت . آدم به کوه سر اندیب در هندوستان فرود آمد و صد سال درآنجا گریست تا توبه او قبول شد . ”

روایت است که آدم ابوالبشر پس از خروج از بهشت به طواف بیت المعمور که موضع آن همین خانه کعبه است مامور گردید و به انجام مناسک حج پرداخت .

آن گاه به اشارات رب الامین به کوه عرفات شتافت و در طلب حوا به تجسس پرداخت .

اتفاقاً حوا نیز از جده به آن حدود آمده بود . هر دو در زیر آن کوه یکدیگر را دیدند ولی نشناختند . جبرئیل امین سبب معرفت و آشنایی آنها شد و بدین جهت آن کوه را کوه عذفات و آن شهر را به مناسبت نزول و مدفن حوا که جده آدمیان است شهر جده گویند .

آدم و حوا سپس به جانب سر اندیب عزیمت کردند و به زندگانی زناشویی و بقای نسل پرداختند . هر بار که حوا حامله می شد یک پسر و یک دختر می زایید که آدم به موجب وحی آسمان ، دختر بطنی را با پسر بطن دیگر در سلک ازدواج می کشید و این امر موجب تکثیر نسل و تشکیل جوامع بشری گردید .

در خاتمه برای مزید اطلاع خواننده محترم لازم است این نکته را متذکر شود که به گفته فقیه دانشمند شادروان سید محمود طالقانی :

” … این بهشت که آدم در آغاز در آن می زیست نباید بهشت موعود باشد … چون کسی که اهل این بهشت گردید از آن بیرون نمی رود و محیط وسوسه شیطان نمی باشد به این جهت عرفای اسلامی برای بهشت نخستین و هبوط آن توجیهاتی نموده به تاویلاتی پرداخته اند …

چنان که در روایت معتبر از حضرت صادق علیه السلام است که فرمود : ” این بهشت از باغهای زمین بوده و آفتاب و ماه بر آن می تافته . اگر بهشت خلد بود هیچ گاه از آن بیرون نمی رفت و ابلیس داخل آن نمی شد . ” تا آنجا که بعضی از مفسرین برای تعیین و سرزمین آن بهشت بحث نموده اند .

بقول لسان الغیب :
پدرم روضه ی رضوان به دو گندم بفروخت
ناخلف باشم اگر من به جویی نفروشم !

دسته‌ها
ضرب المثل

ضرب المثل لقمه گلو گیر

لقمه گلو گیر

مجله سر گرمی اسکیمو:

سابقاً در میان اهل طریقت این اعتماد وجود داشت که لقمه حرام و شبهه ناک از گلوی مردان خاص خدا قاطبتاً پایین نمی رود در گلو گیر می کند و موجب زحمت و دشواری می شود.

در عصر حاضر از این عبارت که به صورت ضرب المثل درآمده است غالباً معانی مجازی و مفاهیم ملی و سیاسی آن مورد نظر و استشهاد است چنان که فی المثل می گویند : ” ایران لقمه گلوگیری است که هیچ هاضمه ای نمی تواند آن را هضم و بلع کند . ”
خلاصه این گونه لقمه ها را از باب تمثیل لقمه گلوگیر گویند که ریشه تاریخی آن به این شرح آمده است:

ریشه و علت تسمیه عبارت مثلی لقمه گلوگیر را به حوادث و وقایع چندی مرتبط می دانند که چهار مورد آن قابل ذکر است و از این چهار مورد البته مورد اول را بیشتر قابل توجه و اعتنا می دانند.

۱ – حارث محاسبی ( وفات ۲۴۳ هجری در بغداد ) از بزرگان متصوفه و علمای مشایخ و پیشوای طریقت محاسبیان از صوفیه است.
در شرح حال و کرامات و ریاضت هایش مطالب بسیار نوشته اند که از جمله چهل سال روز و شب پشت به دیوار و جز به دو زانو ننشست. پرسیدند که : ” قبول تحمل این همه رنج و تعب برای چیست ؟”
جواب دادم : ” شرم دارم که به هنگام مشاهده در پیشگاه حضرت رب الاربا بنده وار ننشینم . ” چون در محاسبه مبالغی تمام داشت به لقب محاسبی ملقب گردید.
روزی حارث نزد قطب اعظم و سید الطایفه جنید بغدادی رفت . جنید در ناصیه حارث آثار گرسنگی دید و تقاضا کرد طعامی برایش حاضر کنند . حارث پذیرفت و جنید به خانه رفت و غذای مأکولی که شبانه از مجلس عروسی یکی از بستگان و نزدیکان آورده بودند مختصری پیش حارث نهاد . چون حارث دست به طعام برد انگشت دست راستش کشیده شد و به زحمت لقمه ای در دهان نهاد ولی هر چه تلاش کرد لقمه در گلوگیر کرد و فرو نمی رفت . ناگزیر لقمه را از دهان بیرون افکند و خواست از خانه بیرون رود که جنید بغدادی جلویش را گرفت و علت را جویا شد . حارث گفت : ” آن طعام از کجا بود ؟ ” جنید گفت : ” از خانه خویشاوندی . ”
حارث گفت : ” مرا با خدای عزوجل نشانی است که لقمه مشکوک و شبهه آمیز در گلویم گیر می کند و پایین نمی رود . ”
جنید گوید خواهش کردم روز بعد به خانه ام آمد پاره ای نان خشک آوردم ، بخورد و لذت فراوان برد . آن گاه گفت : ” چیزی که پیش درویشان آری ، چنین آر . ”

منبع:aftabir.com

 

دسته‌ها
ضرب المثل

ضرب المثل سر و گوش آب دادن

 

 

 

سر و گوش آب دادن،ضرب المثل سر و گوش آب دادن

 

عبارت بالا اصطلاحی است که در میان طبقات از وضیع و شریف رایج و معمول است و هر گاه که پای تجسس و تحصیل اطلاع از امری پیش آید آن را به کار می برند.

در قرون و اعصار قدیمه که سلاح گرم هنوز به میدان نیامده با سلاح های سرد از قبیل شمشیر و کمان و گرز و نیزه و جز اینها مبارزه می کردند و مدافعان اگر خود را ضعیفتر از مهاجمان می دیدند در دژها و قلاع مستحکم جای می گرفتند و در مقابل دشمن مهاجم پایداری می کردند.
برای تامین آب مشروب قلعه غالبا از قنات استفاده می کرده اند که مظهر قنات در درون قلعه به اصطلاح آفتابی می شد.

با این توصیف اجمالی که از کیفیت و چگونگی ساختمان قلعه به عمل آمد ساکنان و مدافعانشان سربازان مهاجم را کاملا می دیدند و از کم و کیف اعمال آنها آگاه بودند زیرا در بلندی و مشرف بر مهاجمان قرار داشته اند در حالی که سربازان مهاجم جز دیوارهای بلند چیزی را نمی دیدند و از حرکات و سکنات محصورین به کلی بی خبر بوده اند.

گاهی که کار بر مهاجمان سخت و دشوار می شد و هیچ گونه راه علاجی برای تسخیر قلعه متصور نبود فرمانده قوای مهاجم یک یا چند نفر از افراد چابک و تیزهوش را از درون چاه تاریک قنات به داخل قلعه می فرستاد و به آنان دستورات کافی می داد که در مظهر قنات در درون قلعه سر و گوش آب بدهند یعنی سرو گوششان را هم هر به چند دقیقه در درون آب قنات فرو برند و بدین وسیله خود را از معرض دید محصورین محفوظ دارند تا هوا کاملا تاریک شود و آن گاه داخل قلعه شده به جاسوسی و تجسس در اوضاع و احوال قلعه راجع به تعداد مدافعان و میزان اسلحه و نقاط ضعف و نفوذ آن بپردازند .

منبع:aftabir.com

 

دسته‌ها
ضرب المثل

ضرب المثل قمپز در نکن

 

قمپز در نکن،ضرب المثل قمپز در نکن

 

قمپز ( در اصل قپوز) نام توپی است که عثمانی‌ها در سلسله جنگ‌هایی که با ایران داشته‌اند مورد استفاده قرار می‌دادند. این توپ اثر تخریبی نداشت چرا که در آن از گلوله استفاده نمی‌شد و فقط از باروت و پارچه‌های کهنه که با فشار درون لوله توپ جای می‌دادند تشکیل شده بود. هدف از استفاده آن ایجاد رعب و وحشت در بین سپاهیان و ستوران بوده است. در جنگ‌های اولیه بین ایران و عثمانی، این توپ نقش اساسی در تضعیف روحیه سربازان ایرانی داشت ولی بعدها که دست آنها رو شد، دیگر فاقد اثر اولیه بود و هر گاه صدای دلخراش این توپ به صدا در می‌آمد، سپاهیان می‌گفتند: نترسید، قمپز در کردند

 

دسته‌ها
ضرب المثل

ضرب المثل میرزا میرزا رفتن

 

 

میرزا میرزا رفتن،ضرب المثل میرزا میرزا رفتن

 

آهسته و با تأنی راه رفتن یا غذا خوردن را اصطلاحاً در دهات و روستاها میرزا میرزا رفتن و میرزا میرزا خوردن گویند که پیداست به جهت وجود کلمۀ میرزا باید علت تسمیه و ریشۀ تاریخی داشته باشد.

واژۀ میرزا ملخص کلمۀ امیرزاده است که تا چندی قبل به شاهزادگان و فرزندان امراء و حکام درجۀ اول ایران اطلاق می شد. این واژه اولین بار در عصر سربداران در قرن هشتم هجری معمول و متداول گردیده که به گفتۀ محقق دانشمند عباس اقبال آشتیانی:خواجه لطف الله را چون پسر امیر مسعود بوده مردم سبزوار میرزا یعنی امیرزاده می خواندند و این گویا اولین دفعه ای است که در زبان فارسی کلمۀ میرزا معمول شده است.

واژۀ میرزا بر اثر گذشت زمان مراحل مختلفی را طی کرد یعنی ابتدا امیرزاده می گفتند. پس از چندی از باب ایجاز و اختصار به صورت امیرزا مورد اصطلاح قرار گرفت: عازم اردوی پادشاه بودند و پادشاه امیرزا شاهرخ بوده به سمرقند رفته بود.

دیری نپایید که حرف اول کلمۀ امیرزا هم حذف شد و در افواه عامه به صورت میرزا درآمد.

اما اطلاق کلمۀ میرزا به طبقۀ باسواد و نویسنده از آن جهت بوده است که در عهد و اعصار گذشته تنها شاهزادگان و امیرزادگان معلم سرخانه داشته علم و دانش می آموختند. مدارس و حتی مکتب خانه ها نیز به تعدادی نبود که فرزندان طبقات پایین سوادآموزی کنند و چیزی را فرا گیرند.

به همین جهات و ملاحظات رفته رفته دامنۀ معنی و مفهوم کلمۀ میرزا از امیرزاده بودن و شاهزاده بودن به معانی و مفهوم باسواد و ملا و منشی و مترسل و دبیر و نویسنده و جز اینها گسترش پیدا کرد و حتی بر اثر مرور زمان معنی و مفهوم اصلی تحت الشعاع معانی و مفاهیم مجازی قرار گرفت به قسمی که ملاها و افراد باسواد در هر مرحله و مقام را میرزا می گفته اند خواه امیرزاده باشد و خواه روستازاده.

توضیح آنکه چون در ازمنۀ گذشته افراد باسواد خیلی کم بوده اند لذا میرزاها قرب و منزلتی داشته و مردم برای آنها احترام خاصی قائل بوده اند.

میرزاها هم چون به میزان احترام و احتیاج مردم نسبت به خودشان واقف گشتند از باب فخرفروشی و یا به منظور رعایت شخصیت خود شمرده و لفظ قلم حرف می زدند و مخصوصاً در کوچه ها و شوارع عمومی خیلی آرام و سنگین راه می رفتند تا انظار مردم به سوی آنها جلب شود و بر متانت و وزانت آنان افزوده گردد.

 

دسته‌ها
ضرب المثل

ضرب المثل خان یغما

 

 

ضرب المثل, ضرب المثل فارسی

 

هر گاه ثروت و مکنتی در معرض دستبرد و غارت و چپاول افراد زورمند متعدی قرار گیرد و چیزی برای صاحب مال و یا وارثان صغیر و ناتوان باقی نگذارند ناظران خیراندیش اصطلاحاً می گویند:”مگر خوان یغماست که این طور چپاول می کنند؟”

به طوری که ملاحظه می شود از ترکیب دو لغت خوان و یغما به مفهوم سفرۀ غارت و چپاول افاده معنی می کنند در حالی که چنین نیست و واژۀ یغما در این عبارت معنی و مفهوم دیگری دارد و عمل غارتگری و چپاول به هیچ وجه با معنی واقعی و تاریخی خوان یغما تطبیق نمی کند.

همانطوری که اشاره شد خوان یغما به معنی سفرۀ غارت چپاول نیست و متأسفانه مانند سایر غلطهای مشهور، این عبارت هم به غلط، مشهور و مصطلح گردیده است. نگارنده نیز تحت تأثیر همین اشتباه در صدد برنیامد راجع به ریشۀ تاریخی این ضرب المثل زحمت تحقیق و حتی تفکر به خود دهد زیرا ظاهراً چنین به نظر می رسید که خوان یغما لغت مرکبی است از دو واژۀ خوان به معنی سفره و یغما به معنی غارت، و ارتباطی با این قسمت که ناظر بر ریشه های تاریخی و واقعی امثال و حکم است نخواهد داشت ولی در یکی از مجلات ماهانۀ تهران مقالۀ محققانه ای به قلم دکتر علی اصغر حریری تحت عنوان: تحقیقی دربارۀ نام و هنگام جشن سده، درج و حقیقت قضیه- البته بر راقم این سطور- روشن گردیده است.

نویسندۀ محترم در مقالۀ مزبور ضمن شرح مبسوط و مستدلی ثابت کرد که جشن سده در اصل جشن شگه بود و با جشنی که پنجاه روز پیش از نوروز برپا می داشتند به هیچ وجه ارتباطی ندارد. چون در آن مقاله مطالب جامع و سودمندی راجع به خوان یغما نوشته شده است لذا برای روشن شدن ریشۀ تاریخی این عبارت مثلی که به غلط شهرت یافته بهتر دانست که آن مطالب را عیناً نقل کند:

“… ما در ضمن مطالعات خود به جشنی برخوردیم که معمول اقوام سگان بود که در ایران به غلط ساکاها می نویسد و نام آن جشن را سیاحان یا مورخان یونانی سکئه یا سگه ضبط کرده اند. تشریفات این جشن درست مطابق همان تشریفات جشن سده است و از اینجاست که می توان گفت که سده در اصل سگه بوده است- سدک= سگک- و اینکه حرف گاف مبدل به دال شده است به چندین دلیل امکانی دارد که پذیرفتنی است.

“در عهد اسلامی پس از آنکه طوایف تورانی ماوراءالنهر جای سگان قدیم را گرفتند دین و آیین قدیم و حتی عادات سگان را اخذ کرده بودند و از آن جمله جشنی که به طرز جشن سگه می گرفتند خوان یغما می نامیدند و چنان که می دانیم یغما نام گروهی از تورانیان است که چندی بعد به شهری داده شده است که در نزدیکی خجند کنونی واقع بوده است. در عهد مغولی و تیموری به این گونه جشنهای همراه با ضیافت نام طوی بر وزن خوی داده می شد که امروز در آذربایجان به جشن عروسی اطلاق می شود.

در اوستا چندین بار از رسم طویهای عظیم و خوان یغما که از ملوک کیان و ملوک قدیم و خراسانی، اشکانیان اباورد- ابیورد- داده می شده است سخن رفته است. و آخرین ملک ایرانی اسلامی که جشن سده را به طرز سگان گرفت و خوان یغما نهاده مرداویج دیلمی بود. در باب خوان یغما سعدی گوید:

ادیم زمین سفرۀ عام اوست

برین خوان یغما چه دشمن چه دوست

“نسبت غارتگری نیز که بر ترکان یغما داده اند اشاره به همین جشن و به همین عادت سورچرانی و ضیافت عام است و گرنه ترکان یغما در حقیقت مردمی سغدی و ایرانی و سخت متمدن بوده اند و شهرنشین، نه مانند و تراکمه که از تربیت مواشی و ترکتازی و غارتگری معاش می گذرانیدند.

از سطور بالا چنین معلوم می شود که خوان یغما نام یکی از جشنهای مجلل و باشکوه تورانیان ماوراء النهر بوده است که آداب و رسوم آن را از جشن سگه اقتباس کرده اند. توضیح آنکه در این جشن سفره های وسیعی می گسترانیدند. انواع و اقسام خوراکهای لذیذ و نوشیدنیهای خوشگوار در آن می نهادند. از عموم طبقات دعوت می کردند که در این ضیافت عمومی حاضر شوند و ضمن انجام سایر مراسم معموله بخورند و بنوشند. اگر به این سفره و ضیافت عام نام خوان یغما داده شده است شاید از این جهت بوده که شرکت کنندگان در جشن مجاز بودند ضمن اکل و شرب هر چه می خواهند با خود ببرند.

منبع:sarapoem.persiangig.com

 

دسته‌ها
ضرب المثل

هر چیز که خوار آید،روزی بکار آید ضرب المثل برای صرفه جویی

 

 

مثل, روستایی, گیلاس, داستان ضرب المثل،هر چیز که خوار آید،روزی بکار آید ضرب المثل برای صرفه جویی

این مثل را بیشتر برای تشویق به صرفه جویی بکار می برند و می خواهند بگویند هر چیز اندک و بی اهمیت هم یک روز به درد می خورد .
آورده اند که …
یک روز مردی روستایی با پسرش می خواستند از دهی به ده دیگر بروند پدر سفرهٔ نان را برداشت و گفت آب هم در صحرا پیدا می شود . وقتی از کوچه باغها می گذشتند در راه یک نعل آهنی افتاده بود ، پدر گفت : این را بردار که به کار خواهد آمد . پسر گفت : پدر جان ، یک پاره آهن شکسته به چه کاری می آید ، به زحمت برداشتن نمی ارزد .
پدر دید که پسر هنوز زندگی را خوب نمی شناسد و به سختی نیفتاده و هر چیز کم ارزش در نظرش بی فایده می آید . دیگر حرفی نزد و خودش خم شد و نعل پاره را برداشت . رفتند و در آخر آبادی به دکان نعلبندی رسیدند ، پدر آن نعل را به نعلبند فروخت و دو پول گرفت و رفتند تا رسیدند به دوره گردی که طبق گیلاس روی سرش گذاشته بود و می برد در ده بفروشد . پدر با آن دو پول ، یک مشت گیلاس خرید و در پاره کاغذی نگاهداشت و راه صحرا در پیش گرفتند .
روز گرمی بود و در راه آب نبود و پسر تشنه بود و از راه رفتن خسته بود و پدر و پیش پسر همراه هم می رفتند ، پسر پرسید : بابا اینجاها آب نیست دهنم خشک شده ؟ پدر گفت : چرا ، آب هست به آن می رسیم ، وقتی پدر دانست که پسر تشنه است ، یک دانه گیلاس به زمین انداخت . چون پسر به آن رسید آهسته گیلاس را برداشت و خورد . دهنش که از تشنگی خشک شده بود ترو تازه شد . صد قدمی که رفتند باز پدر یک دانه گیلاس به زمین انداخت و سپس آهسته آن را برداشت و خورد و همین طور ، هر صد قدم که می رفتند پدر یک دانه گیلاس به زمین می انداخت و پسر بر می داشت تا گیلاسها تمام شد و به آب رسیدند و زیر درختی نشستند . پدر گفت : یادت هست که گفتم نعل را بردار و گفتی به زحمتش نمی ارزد ؟
پسر گفت : یادم هست . پدر گفت : دیدی که من آنرا برداشتم و با پول آن گیلاس خریدم ؟ پسر گفت : دیدم .
پدر گفت : من این گیلاس را برای تو خریدم اما یکجا به تو ندادم تا این مطلب را بفهمی .
گیلاسها ۳۷ دانه بود و تو یکبار به خود زحمت ندادی که آن نعل را از زمین برداری اما ۳۷ بار به خودت زحمت دادی و دانه دانه گیلاسها را برداشتی و دیدی که نعل پاره که در نظر تو خردو بی مقدار بود ، چگونه برای رفع تشنگی بکار آمد ، پس همیشه به یاد داشته باش که هر چیز که خوار آید ، روزی بکار آید .
منبع:shamimm.ir