دسته‌ها
ضرب المثل

من نوکر بادنجان نیستم

 

من نوکر بادنجان نیستم

 

نوکر بادنجان به کسانی اطلاق می شود که به اقتضای زمان و مکان به سر می برند و در زندگی روزمره خود تابع هیچ اصل و اساس معقولی نیستند . عضو حزب باد هستند ، از هر طرف که باد مساعد بوزد به همان سوی می روند و از هر سمت که بوی کباب استشمام شود به همان جهت گرایش پیدا می کنند.

خلاصه طرفدار حاکم منصوب هستند و با حاکم معزول به هیچ وجه کاری ندارند . آنان که عقیده ثابت و راسخ ندارند و معتقدات خویش را به هیچ مقام و منزلتی نمی فروشند اگر به آنها تکلیف کمترین انعطاف و انحراف عقیده شود بی درنگ جواب می دهند من نوکر بادنجان نیستم.

 

اما ریشه این ضرب المثل :
نادر شاه افشار پیشخدمت شوخ طبع خوشمزه ای داشت که هنگام فراغت نادر از کار های روزمره با لطایف و ظرایف خود زنگار غم و غبار خستگی و فرسودگی را از ناصیه اش می زدود . نظر به علاقه و اعتمادی که نادرشاه به این پیشخدمت داشت دستور داد غذای شام و ناهارش با نظارت پیشخدمت نامبرده تهیه و طبخ شود و حتی به وسیله همین پیشخدمت به حضورش آوردند تا ضمن صرف غذا از خوشمزگی ها و شیرین زبانی هایش روحاً استفاده کند.

روز برنامه غذای نادرشاه خورشت بادنجان بود و چون بادنجان به خوبی پخته و مأکول شده بود . نادر ضمن صرف غذا از فواید و مزایای بادنجان تفصیلاً بحث کرد.
پیشخدمت زیرک و کهنه کار نه تنها اظهارات نادرشاه را با اشارت سر و گردن و زیر و بالا کردن چشم و ابرو تصدیق و تأیید کرد بلکه خود نیز در پیرامون مقوی و مغذی و مشهی و مأکول بودن بادنجان داد سخن داد و حتی پا را فراتر نهاده ارزش بهداشتی آن را به آب حیات رسانید!
چند روزی از این مقدمه گذشت و مجدداً خورشت بادنجان برای نادر آوردند . اتفاقاً در این برنامه غذایی بادنجان به خوبی پخته نشده بود و به طعم و ذائقه نادرشاه مطبوع و مأکول نیامد لذا به خلاف گذشته و شاید برای آنکه پیشخدمت را در معرض امتحان قرار دهد از بادنجان به سختی انتقاد کرد و با قیافه برافروخته گفت : ” اینکه می گویند بادنجان باد داردف نفاخ است ، ثقیل الهضم و ناگوار است دروغ نگفته اند . ” خلاصه بادنجان بیچاره را از هر جهت به باد طعن و لعن گرفت و از هیچ دشنامی در مذمت آن فروگذار نکرد.

پیشخدمت موقع شناس که درسش را روان بود بدون آنکه ماجرای چند روز قبل را به روی خود بیاورد با نادرشاه همصدا شد و هر چه از ضرر و زیان بعضی از گیاهان و نباتات در حافظه داشت همه را بی دریغ نثار بادنجان کرد و گفت : ” اصولاً بادنجان با سایر گیاهان خوراکی قابل مقایسه نیست زیرا به همان اندازه که مثلاً کدو از جهت تغذیه و تقویت مفید و سودمند است خوراک بادنجان به حال معده و امعا و احشا بدن مضر و زیان بخش می باشد! بادنجان نفاخ است بله قربان! بادنجان باد دارد بله قربان ! ”

نادرشاه که با گوشه چشمش ناظر ادا و اطوار مضحک پیشخدمت و بیانات پر طمطراق او در مذمت بادنجان بود سر بلند کرد و گفت : ” مرتکه احمق ، بگو ببینم اگر بادنجان تا این اندازه زیان آور است پس چرا روز قبل آن همه تعریف و تمجید کردی و از نظر مغذی و مقوی بودن ، آن را آب حیات خواندی ؟ اینکه گفته اند دروغگو را حافظه نیست بیهوده نگفته اند . ”
پیشخدمت بدون تأمل جواب داد : ” قربان ، من نوکر بادنجان نیستم من نوکر قبله عالم هستم . هر چه را که قبله عالم بپسندد مورد پسند من است . پریروز اگر طرفدار بادنجان بودم از آن جهت بود که قبله عالم را از آن خوش آمده بود . امروز به پیروی از عقیده و سلیقه سلطان وظیفه دارم که دشمن آن باشم ! ”
منبع:۱۰۰۱۰۰٫ir

 

دسته‌ها
ضرب المثل

ضرب المثل سایه تان از سر ما کم نشود

 

 

 

سایه تان از سر ما کم نشود

 

درعبارت بالا معنی مجازی و استعاره ای سایه همان محبت و مرحمت و تلطف و توجه مخصوصی است که مقام بالاتر و مؤثرتر نسبت به کهتران و زیردستان مبذول می دارد . این عبارت بر اثر لطف سخن نه تنها به صورت امثله سائره درآمده بلکه دامنه آن به تعارفات روزمره نیز گسترش پیدا کرده ؛ در عصر حاضر هنگام احوالپرسی یا جدایی و خداحافظی از یکدیگر آن را مورد استفاده و اصطلاح قرار می دهند .

قبلاً گمان نمی رفت که این عبارت ریشه تاریخی داشته باشد ، ولی از آنجا که کمتر اصطلاحی بدون مأخذ و مستند تاریخی است ، ریشه تاریخی ضرب المثل مزبور نیز به دست آمد .

دیوژن یا دیوجانس از فلاسفه مشهور یونان است که در قرن ششم قبل از میلاد مسیح می زیست و محل سکونتش در منطقه ای به نام ” کرانه ” واقع در یکی از حومه های ” کورنت ” بوده است .

دیوژن پیرو فلسفه کلبی بود و چون کلبی ها معتقد بودند که : « غایت وجود در فضیلت و فضیلت در ترک تمتعات جسمانی و روحانی است . » به همین جهت دیوژن از دنیا و علایق دنیوی اعراض داشت و ثروت و رسوم و آداب اجتماعی را از آن جهت که تماماً اعتباری است به یک سو نهاده بود .

یعقوبی در مورد علت تسمیه کلب یا کلبی عقیده دیگری ابراز می کند : « پس به او گفتند چرا کلب نامیده شدی ؟ گفت برای آنکه من بر بدان فریاد می زنم و برای نیاکان تملق و فروتنی دارم و در بازارها جای می گزینم . »

به عبارت اخری کلبیون هیچ لذتی را بهتر از ترک لذات و نعمت های مادی و طبیعی نمی دانستند .

دیوژن با سر و پای برهنه و موی ژولیده در انظار ظاهر می شد و در رواق معبد می خوابید . غالب ساعات روز را دور از قیل و قال شهر و در زیر آسمان کبود آفتاب می گرفت و در آن سکوت و سکون به تفکر و تعمق می پرداخت . لباسش یک ردا و مأوایش یک خمره ( خم ) بود . فقط یک کاسه چوبین برای آشامیدن آب داشت ، که چون یک روز طفلی را دید که دو دستش را پر از آب کرده آن را آشامید ، در همان زمان کاسه چوبین را به دور انداخت و گفت : « این هم زیادی است ، می توان مانند این بچه آب خورد . »

بی اعتنایی او به مردم دنیا تا به حدی بود که در روز روشن فانوس به دست می گرفت و به جستجوی انسان می پرداخت . چنان که گویند : روزی بر بلندی ایستاده بود و به آواز می گفت : ای مردمان ! خلقی انبوه بنابر اعتقاد درباره او جمع آمدند . گفت : « من مردمان را خواندم ، نه شما را ! »

بی اعتنایی به مردم و بی ملاحظه سخن گفتن ، موجب شد که دیوژن را از شهر تبعید کردند . از آن به بعد آغوش طبیعت را بر مصاحبت مردم ترجیح داد و خم نشین شد . در همین دوران تبعیدی بود که کسی به طعن و تمسخر گفت : « دیوژن ؛ دیدی همشهریان ترا از شهر بیرون کردند ؟ » جواب داد : « نه ، چنین است . من آنها را در شهر گذاشتم » .

دیوژن همیشه با زبان طعن و شماتت با مردم برخورد می کرد ، « به قدری به مردم طعنه زده و گوشه و کنایه گفته که امروزه در اصطلاح فرنگیان دیوژنیسم به جای نیشغولی زدن مصطلح است . »

میرخواند از دیوژن چنین نقل می کند : « چون اسکندر را فتح شهری که مولد دیوجانس بود میسر شد به زیارت او رفت . حکیم را حقیر یافت ، پای بر وی زد و گفت : « برخیز که شهر تو در دست من مفتوح شد . » جواب داد که : « فتح امصار عادت شهریاران است و لگد زدن کار خران . »

به روایت دیگر : زمانی که اسکندر مقدونی در کورنت بود ، شهرت وارستگی دیوژن را شنید و با شکوه و دبدبه سلطنتی به ملاقاتش رفت .

دیوژن که در آن موقع دراز کشیده بود و در مقابل تابش اشعه خورشید خود را گرم می کرد ، اعتنایی به اسکندر ننموده از جایش تکان نخورده است . اسکندر برآشفت و گفت : « مگر مرا نشناختی که احترام لازم به جای نیاوری ؟ » دیوژن با خونسردی جواب داد : « شناختم ، ولی از آنجا که بنده ای از بندگان من هستی ادای احترام را ضرور ندانستم . »

اسکندر توضیح بیشتر خواست . دیوژن گفت : « تو بنده حرص و آز و خشم و شهوت هستی ؛ در حالی که من این خواهش های نفس را بنده و مطیع خود ساختم . »

به قولی دیگر در جواب اسکندر گفت : « تو هر که باشی مقام و منزلت مرا نداری ، مگر جز این است که تو پادشاه و حاکم مطلق العنان یونان و مقدونیه هستی ؟ »

اسکندر تصدیق کرد ! دیوژن گفت : « بالاتر از مقام تو چیست ؟ »

اسکندر جواب داد : ” هیچ ” . دیوژن بلافاصله گفت : « من همان هیچ هستم و بنابراین از تو بالاتر و والاترم ! »

اسکندر سر به زیر افکند و پس از لختی تفکر گفت : « دیوژن ، از من چیزی بخواه و بدان که هر چه بخواهی می دهم . »

آن فیلسوف وارسته از جهان و جهانیان ، به اسکندر که در آن موقع بین او و آفتاب حایل شده بود ، گوشه چشمی انداخت و گفت : « سایه ات را از سرم کم کن . » به روایت دیگر گفت : « می خواهم سایه خود را از سرم کم کنی . »

این جمله به قدری در مغز و استخوان اسکندر اثر کرد که بی اختیار فریاد زد : « اگر اسکندر نبودم ، می خواستم دیوژن باشم . »

باری ، عبارت بالا از آن تاریخ بصورت ضرب المثل درآمد ، با این تفاوت که دیوژن می خواست سایه مردم ، حتی اسکندر مقدونی از سرش کم شود ، ولی مردم روزگار علی الاکثر به این گونه سایه ها محتاج اند و کمال مطلوبشان این است که در زیر سایه ارباب قدرت و ثروت به سر برند .

او مردی بود که در طول زندگانی دراز خود ، هرگز گوهر آزادی و سبکباری را به جهانی نفروخت و پیش هیچ قدرتی سر فرود نیاورد . زر و زن و جاه در چشم او پست می نمود .

او پس از هشتاد سال عمر همان گونه که آزاد به دنیا آمده بود ، آزاد و رها از قید و بند و عاری از هر گونه تعلق با خوشرویی دنیا را بدرود گفت .

 

دسته‌ها
ضرب المثل

ضرب المثل قمپز در نکن

 

قمپز در نکن،ضرب المثل قمپز در نکن

 

قمپز ( در اصل قپوز) نام توپی است که عثمانی‌ها در سلسله جنگ‌هایی که با ایران داشته‌اند مورد استفاده قرار می‌دادند. این توپ اثر تخریبی نداشت چرا که در آن از گلوله استفاده نمی‌شد و فقط از باروت و پارچه‌های کهنه که با فشار درون لوله توپ جای می‌دادند تشکیل شده بود. هدف از استفاده آن ایجاد رعب و وحشت در بین سپاهیان و ستوران بوده است. در جنگ‌های اولیه بین ایران و عثمانی، این توپ نقش اساسی در تضعیف روحیه سربازان ایرانی داشت ولی بعدها که دست آنها رو شد، دیگر فاقد اثر اولیه بود و هر گاه صدای دلخراش این توپ به صدا در می‌آمد، سپاهیان می‌گفتند: نترسید، قمپز در کردند

 

دسته‌ها
ضرب المثل

میان پیغمبران جرجیس را انتخاب کرد

 

میان پیغمبران جرجیس را انتخاب کرد

 

مورد استفاده و استناد عبارت مثلی بالا هنگامی است که مخاطب در انتخاب مطلوبش بی سلیقگی نشان دهد و آنچه را که کم فایده و بی مایه تر باشد بر سر اشیا مرجح شمارد. اما ریشۀ این عبارت:

جرجیس نام پیغمبری است از اهل فلسطین که پس از حضرت عیسی بن مریم به پیغمبری مبعوث گردیده است. بعضی وی را از حواریون می دانند ولی میرخواند وی را از شاگردان حواریون نوشته است و برخی نیز گویند که وی خلیفه داود بوده است.

جرجیس چندان مال داشت که محاسب و هم از ضبط حساب آن به عجز اعتراف می کرد. در سرزمین موصل به دست حاکم جباری به نام داذیانه گرفتار شد. چون بت و صنم داذیانه به نام افلون را سجده نکرد به انواع عقوبتها او را می کشتند اما به فرمان الهی زنده می شد تا آنکه عذابی در رسید و همۀ کافران را از میان برداشت.

عطار می نویسد:”او را زنده در آتش انداختند، گوشتهایش را با شانۀ آهنین تکه تکه کردند و چرخی را که تیغهای آهنین به آن نصب کرده بودند از روی بدنش گذراندند اما با آنکه سه بار او را کشتند هر سه بار زنده شد و سرانجام هم نمرد تا آنکه دشمنانش به آتشی که از آسمان فرستاده شد هلاک شدند.”

اما جرجیس را چرا ضرب المثل قرار داده اند از آن جهت است که در میان چند هزار پیامبر مرسل و غیرمرسل که برای هدایت و ارشاد افراد بشر مبعوث گردیده اند گویا تنها جرجیس پیغمبر صورتی مجدر و نازیبا داشت. جرجیس آبله رو بود و یک سالک بزرگ بر پیشانی- و به قولی بر روی بینی- داشت که به نازیبایی سیمایش می افزود.

با توجه به این علائم و امارات، اگر کسی در میان خواسته های گوناگون خود به انتخاب نامطلوبی مادون سایر خواسته ها مبادرت ورزد به مثابۀ مومنی است که در میان یک صد و بیست و چهار هزار پیغمبر به انتخاب جرجیس اقدام کند و او را به رسالت و رهبری برگزیند.

راجع به این ضرب المثل روایت دیگری هم در بعض کتب ادبی ایران وجود دارد که فی الجمله نقل می شود.

گویند روباهی خروسی را از دیهی بربود و شتابان به سوی لانۀ خود می رفت. خروس در دهان روباه با حال تضرع گفت:”صد اشرفی می دهم که مرا خلاص کنی.” روباه قبول نکرد و بر سرعت خود افزود. خروس گفت:”حال که از خوردن من چشم نمی پوشی ملتمسی دارم که متوقع هستم آن را برآورده کنی.” روباه گفت:”ملتمس تو چیست و چه آرزویی داری؟” خروس گرفتار که در زیر دندانهای تیز و برندۀ روباه به دشواری نفس می کشید جواب داد:”اکنون که آخرین دقایق عمرم سپری می شود آرزو دارم اقلاً نام یکی از انبیای عظام را بر زبان بیاوری تا مگر به حرمتش سختی جان کندن بر من آسان گردد.”

البته مقصود خروس این بود که روباه به محض آنکه دهان گشاید تا کلمه ای بگوید او از دهانش بیرو افتد و بگریزد و خود را به شاخۀ درختی دور از دسترس روباه قرار دهد. روباه که خود سرخیل مکاران بود به قصد و نیت خروس پی برده گفت: جرجیس، جرجیس و با گفتن این کلمه نه تنها دهانش اصلاً باز نشد بلکه دندانهایش بیشتر فشرده شد و استخوانهای خروس به کلی خرد گردید. خروس نیمه جان در حال نزع گفت:”لعنت بر تو، که در میان پیغمبران جرجیس را انتخاب کردی.”

منبع:sarapoem.persiangig.com

 

دسته‌ها
ضرب المثل

یک گِل دوست بدتر از هزار سنگ دشمن

 

یک گِل دوست بدتر از هزار سنگ دشمن

 

مردی بود دو دختر داشت خیلی از آنها خوب نگهداری می‌کرد، وسواس داشت که دخترها چون خوشگلند از خانه کمتر بیرون روند که چشم اشخاص ناشایست به آنها نیفتد. دخترها دستور پدر را شنیده بودند اما از بس دلشان در خانه خفه می‌شد هر وقت پدر از خانه بیرون می‌رفت آنها هم دم در خانه‌شان توی کوچه می‌نشستند و به تماشای مردم مشغول می‌شدند و این رسم اکثر مردم و خانواده‌ها بود که برای رفع دلتنگی در خانه می‌نشستند. از قضا روزی پادشاه و خدمتکارانش از جلو خانه آنها رد می‌شد چشمش به دخترها افتاد، دختر کوچکتر را پسندید و عاشق او شد. موقعی که به قصر رسید فرستاد آن دختر را آوردند و به اجازه پدرش او را به عقد خود درآورد. بهترین قصرهای خود را به او داد آخر این دختر، خانم اول شهر و مملکت شده بود. آیا خواهرش در چه حالی بود؟

می‌توانست این همه شوکت و جلال خواهر را ببیند و هیچ نگوید؟ نه، هرگز، خیلی حسودیش می‌شد. خیلی داشت غصه می‌خورد. نمی‌دانست چه کند؟ عاقبت به فکر انتقام افتاد. برای خواهر پیغام فرستاد که خیلی هم به خود مغرور نشو. می‌دانم که منتظری مادر شاهزاده بشوی اما هرطور باشد داغ آن را به دلت می‌گذارم. من چه کرد و تو چه کرد چرا باید تو ملکه باشی و من دختر یک مرد فقیر؟ خواهر که زن پادشاه بود هرچه برای خواهرش مهربانی می‌کرد، تعارف و هدیه می‌فرستاد باز هم خواهر حسود و بدطینت همان پیغام‌ها را می‌فرستاد که داغ مادر شاهزاده شدن را به دلت می‌گذارم. این را دیگر نمی‌توانم تحمل کنم. مدت‌ها گذشت و گذشت تا خواهر اولی مادر شاهزاده شد. خداوند به او پسری داد بسیار زیبا. با کمال خوشحالی این خبر را به شاه دادند. قرار شد روز بعد شاه برای دیدن پسر کاکل‌زری به قصر زن تازه خود برود. غافل از اینکه پسری نخواهد دید زیرا به هر وسیله‌ای که بود خواهر زن سیاه دل بچه را دزدید و به جای آن توله سگی گذاشت. اتفاقاً شاه رسید و به جای پسر خوشگل توله سگ را دید. فریادش بلند شد آنقدر خشمگین شد که خواست زنش را بکشد. هرچه زن گریه و التماس می‌کرد قسم می‌خورد که من پسر زائیدم نمی‌دانم چرا کتی شده به خرج شاه نرفت که نرفت. بالاخره هم دستور داد تا کمر، زن را گچ بگیرند به مجازات اینکه توله سگ زائیده و او را در محلی که گذرگاه مردم است نگهداری کنند تا مردم ببینند و عبرت بگیرند. چنین هم کردند. سال‌ها گذشت بزرگترها به حال دختر بدبخت تأسف می‌خوردند و بچه‌های بی‌ادب مسخره‌اش می‌کردند و سنگ و چوبش می‌زدند و او چون عادت کرده بود و چاره‌ای نداشت، تحمل می‌کرد و چیزی نمی‌گفت. روزی پسربچه هشت نه ساله‌ای بسیار موقر و آرام آمد تا نزدیک زن نگاهی به او کرد گلی را که در دست داشت به طرف زن پرت کرد و رفت. زن برخلاف همیشه زارزار شروع به گریستن کرد آنقدر گریست که دل همه مردم به حالش سوخت نمی‌دانستند چه بکنند. بالاخره به شاه خبر دادند. شاه که تقریباً قضیه را فراموش کرده بود با خوشرویی با او حرف زد و گفت: “تو که سال‌هاست به این وضع عادت کردی حالا چرا گریه می‌کنی؟ سنگ به تو می‌زدند حرف نمی‌زدی مگر توی این گل چه بود که ناگهان عوض شدی؟” زن بیشتر گریه کرد و گفت: “مردم از این بدتر هم با من می‌کردند حرفی نداشتم تحمل می‌کردم چون از آنها توقع نداشتم اما این پسر خودم بود که گل به من پرتاب کرد دلم سوخت گریه‌ام گرفت. نمی‌توانم آرام شوم”. شاه راستی گفتار او را باور کرد. به هر ترتیبی بود بچه را پیدا کرد و مادرش را آزاد کرد و به جای خود به قصر خود برد. مادر و پسر را به هم رسانید عذرخواهی کرد و خواهر زن سیاه‌دل جفاکار را دستور داد به دم اسب دیوانه ببندند و از شهر بیرون کنند و کردند.
روایت دوم
سنگ دوست کشنده است

در زمان‌های قدیم زنباره‌ای را سنگسار می‌کردند و بنا به حکم شرع هرکس از آنجا می‌گذشت سنگی به او می‌زد. اما او اصلاً اظهار درد نمی‌کرد. تا اینکه یکی از دوستان خیلی نزدیک او از کنارش رد شد و او هم بنا به حکم شرع سنگریزه‌ای به طرف او انداخت. فریاد مرد بلند شد و گفت: “آخ! مردم”. مردم از این جریان تعجب کردند و علت را پرسیدند. مرد جواب داد: “سنگ دوست کشنده است”.

قصه دیگری هم به طنز برای این مثل ساخته‌اند که از این قرار است.

می‌گویند دو رفیق در مکه به هم رسیدند. اولی گفت: “حاج قاسم واقعاً که جایت در بهشت است. تو چقدر آدم نیکوکاری هستی!” حاج قاسم که هیچ انتظار نداشت رفیقش اینطور از او تعریف کند، پرسید: “از کجا می‌گویی؟” رفیقش جواب داد: “دیروز که ما سنگ جمره می‌انداختیم من با چشم خودم دیدم که همه سنگ‌ها به شیطان خورد اما او خم به ابرو نیاورد، تا نوبت تو رسید و چند تا سنگ به طرف شیطان انداختی. در همین موقع بود که شیطان فریادی از ته دل کشید. همه ما از این کار او تعجب کردیم و از شیطان پرسیدیم که چرا از سنگ حاج قاسم به فریاد آمدی؟” شیطان جواب داد: آخر شما نمی‌دانید، سنگ دوست کشنده است

منبع:sarapoem.persiangig.com

 

دسته‌ها
ضرب المثل

ضرب المثل رایج کشورها

 

ضرب المثل رایج کشورها
بی خبری ، خوش خبری

No news is good news.

 

********************

 

تا زحمت نباشد ، چیزی حاصل نمی شود

 

( نا برده رنج ، گنج میسر نمی شود ) No pain , No gain

 

********************

 

زن نداری ، غم نداری No wife , no worry

صاعقه هرگز دو بار در یک محل اصابت نمی کند

Lightning never strikes twice in the same place

 

********************

 

برای خوردن زندگی نکن ، بلکه بخور تا زندگی کنی
Live not to eat , but eat to live

 

********************

 

باران نمی آید ، وقتی هم که می آید سیل راه می اندازد
It never rains but it pours

 

********************

 

غازی را که تخم ها ی طلا می دهد ، نمی کشند
Kill not the goose that lays the golden eggs

 

********************

 

اگر نمی توانی گرما را تحمل کنی از آشپزخانه برو بیرون

 

(چون پیر شدی حافظ ، از میکده بیرون شو )
If you cant stand the heat , get out of the kitchen

 

********************

 

از یک گوش بشنو و از گوش دیگر بیرون کن .

 

( یه گوش در و یک گوش دربازه )
In at one ear and out at the other

 

********************

 

چه برای یک پنی ، چه برای یک پوند

 

( آب که از سر گذشت ، چه یک وجب ، چه صد وجب )
In for a penny , in for a pound

 

********************

 

در اتحاد ، قدرت می باشد ( یک دست صدا ندارد )
In unity there is strength

 

دسته‌ها
ضرب المثل

مگر سراشپختر آوردی؟

 

مگر سراشپختر آوردی؟

 

عبارت مثلی بالا که بیشتر در تهران و مناطق شمالی و شمال غرب ایران مصطلح است هنگامی که به کار می رود که شخصی سرزده وارد شود و مطلب کم اهمیتی را بدون تمهید مقدمه و با شتاب و اضطراب و دستپاچگی عنوان کند و انتظار شگفتی و ناراحتی از شنوندگان را داشته باشد. جواب و عکس العمل مخاطب در مقابل چنین شخص مضطرب و شتاب زده این است که:”چرا این قدر دستپاچه هستی؟ مگر سراشپختر آوردی؟” سابقاً در این گونه موارد می گفتند:”مگر کلۀ عمر آوردی؟” و یا به عبارت دیگر:”مگر فرمان عمر آوردی؟” که هنوز هم گاهگاهی به کار می رود ولی از زمان فتحعلی شاه قاجار به بعد ضرب المثل بالا جایگزین این دو عبارت شده است.

اکنون ببینیم این اشپختر کیست و سر بریده اش را به کجا و نزد چه کسی برده اند که صورت ضرب المثل پیدا کرده است.
به طوری که می دانیم در زمان فتحعلی شاه قاجار دوبار بین ایران و روسیل تزاری جنگهای خونینی روی داد که جنگهای دورۀ اول در سال ۱۲۲۸ هجری قمری به انعقاد عهدنامۀ گلستان و جنگهای دورۀ دوم در سال ۱۲۴۳ هجری قمری به عهدنامۀ ترکمانچای منتهی گردیده است.

بحث در پیرامون علل بروز اختلاف و جنگها و لشکرکشیهای ایران و روسیه که از سال ۱۲۱۸ تا سال ۱۲۴۳ هجری قمری غالباً درگیر بود از حوصلۀ این مقاله و موضوع مورد بحث ما خارج است.

اجمالاً آنکه ناحیۀ گرجستان مطمع نظر دولت تزاری بود و سیاست روسیه بر تصرف این منطقۀ حساس تعلق گرفته بوده است، لذا تحریکات و دخالتهای ناروای آنها فی الواقع علت العلل جنگهای بیست و پنج ساله گردیده است.

باری، چون الکساندر اول به امپراطوری روسیه رسید گرگین خان والی گرجستان مانند پدر خود هراکلیوس حاضر نشد حمایت روسیه را بپذیرد و نسبت به سلطنت ایران وفادار باقی ماند، ولی مع الاسف در همان اوان بدرود زندگی گفت و دولت تزاری روسیه که منتظر چنین فرصتی بود علی رغم خانوادۀ گرگین و بسیاری از امرای گرجستان که به تابعیت حکومت روس تن درنمی دادند به آن منطقه لشکر کشیده آنجا را ضمیمۀ خاک خود نموده اند.

این واقعه که در سال ۱۲۱۸ هجری قمری روی داده بود موجب تشدید اختلاف و بروز جنگ گردیده سپاهیان روس به طرف شهر گنجه یورش بردند و آنجا را به تصرف خود درآوردند ولی حکام قراباغ و بعضی از نواحی دیگر با دولت تزاری بنای چاپلوسی و مداهنه را گذاشته از تعرض مصون ماندند.

فتحعلی شاه قاجار فرزند و ولیعهد خود عباس میرزا را به مقابله با دشمن فرستاد و در جنگهای عدیده که بین دو سپاه روی داد و غالب جنگها سربازان ایرانی حقاً جلادت و رشادت به خرج دادند و در مقابل اسلحۀ سنگین و آتشین و لشکریان منظم دشمن ایستادگی کردند به قسمی که ژنرال سیسیانوف سردار نامدار روسیه در آن سال از عهدۀ تسخیر شهر مستحکم ایروان برنیامد و ناگزیر به شهر تفلیس بازگشت.
زمستان سال بعد ژنرال مزبور مجدداً به شیروان آمد و از آنجا آهنگ بادکوبه کرد و خواست حسینقلی خان و حکمران آنجا را با مواعید فریبنده به سوی خود جلب کند. چون وسایل ملاقات فراهم گردید و طرفین بیرون قلعۀ بادکوبه به مذاکره و مشاوره نشستند سربازان ایرانی به دستور قبلی حسینقلی خان فرماندۀ اعزامی ناگهان بر سر ژنرال سیسیانوف ریخته او را کشتند و سر و دستهایش را حسینقلی خان برای فتحعلی شاه فرستاد.
به روایت دیگر از نوشتۀ شادروان سعید نفیسی:”… در این مصطفی قلی خان شروانی که از جانب ایران حکمرانی باکو را داشت و حسینقلی خان قاجار که از تبریز با لشکریانی به یاری او آمده بود و ایشان هم گرفتار همان دشواریها و سرما شده بودند قرار گذاشتند در بیرون شهر ملاقات کنند و قراردادی در متارکۀ جنگ بگذارند.
“حسینقلی خان نقشۀ خائنانه ای کشید و چون قرار گذاشته بودند که تنها و با دو سه تن از همراهان خود بروند وی ابراهیم خان عم زادۀ خود را همراه برداشت و چون از شهر بیرون آمدند و به ژنرال سیسیانوف رسید و بنای گفتگو را گذاشتند ژنرال روسی با اطمینان تمام گرم گفتگو بود و متوجه خطری نبود و همین که حسینقلی خان اشاره کرد ابراهیم خان با تفنگی که در دست داشت تیری از پشت سر به او زد و گلوله از سینه اش بیرون رفت و به روی در افتاد و سر او را فوراً بریدند و با کمال عجله به تهران به دربار فتحعلی شاه فرستادند و با کمال شتاب به تهران آوردند و فتحعلی شاه در موقع ورود آن سر بریده به سلام نشست و شهر تهران را چراغان کردند و چون به منتهای شتاب آن را به تهران آوردند از آن روز در زبان فارسی مثل شد که مرگ سراشپختر می آوری؟” در حال حاضر این عبارت به صورت ” مگر سر آورده ای ؟ ” استفاده می شود .

منبع:sarapoem.persiangig.com

 

دسته‌ها
ضرب المثل

ضرب المثل خان یغما

 

 

ضرب المثل, ضرب المثل فارسی

 

هر گاه ثروت و مکنتی در معرض دستبرد و غارت و چپاول افراد زورمند متعدی قرار گیرد و چیزی برای صاحب مال و یا وارثان صغیر و ناتوان باقی نگذارند ناظران خیراندیش اصطلاحاً می گویند:”مگر خوان یغماست که این طور چپاول می کنند؟”

به طوری که ملاحظه می شود از ترکیب دو لغت خوان و یغما به مفهوم سفرۀ غارت و چپاول افاده معنی می کنند در حالی که چنین نیست و واژۀ یغما در این عبارت معنی و مفهوم دیگری دارد و عمل غارتگری و چپاول به هیچ وجه با معنی واقعی و تاریخی خوان یغما تطبیق نمی کند.

همانطوری که اشاره شد خوان یغما به معنی سفرۀ غارت چپاول نیست و متأسفانه مانند سایر غلطهای مشهور، این عبارت هم به غلط، مشهور و مصطلح گردیده است. نگارنده نیز تحت تأثیر همین اشتباه در صدد برنیامد راجع به ریشۀ تاریخی این ضرب المثل زحمت تحقیق و حتی تفکر به خود دهد زیرا ظاهراً چنین به نظر می رسید که خوان یغما لغت مرکبی است از دو واژۀ خوان به معنی سفره و یغما به معنی غارت، و ارتباطی با این قسمت که ناظر بر ریشه های تاریخی و واقعی امثال و حکم است نخواهد داشت ولی در یکی از مجلات ماهانۀ تهران مقالۀ محققانه ای به قلم دکتر علی اصغر حریری تحت عنوان: تحقیقی دربارۀ نام و هنگام جشن سده، درج و حقیقت قضیه- البته بر راقم این سطور- روشن گردیده است.

نویسندۀ محترم در مقالۀ مزبور ضمن شرح مبسوط و مستدلی ثابت کرد که جشن سده در اصل جشن شگه بود و با جشنی که پنجاه روز پیش از نوروز برپا می داشتند به هیچ وجه ارتباطی ندارد. چون در آن مقاله مطالب جامع و سودمندی راجع به خوان یغما نوشته شده است لذا برای روشن شدن ریشۀ تاریخی این عبارت مثلی که به غلط شهرت یافته بهتر دانست که آن مطالب را عیناً نقل کند:

“… ما در ضمن مطالعات خود به جشنی برخوردیم که معمول اقوام سگان بود که در ایران به غلط ساکاها می نویسد و نام آن جشن را سیاحان یا مورخان یونانی سکئه یا سگه ضبط کرده اند. تشریفات این جشن درست مطابق همان تشریفات جشن سده است و از اینجاست که می توان گفت که سده در اصل سگه بوده است- سدک= سگک- و اینکه حرف گاف مبدل به دال شده است به چندین دلیل امکانی دارد که پذیرفتنی است.

“در عهد اسلامی پس از آنکه طوایف تورانی ماوراءالنهر جای سگان قدیم را گرفتند دین و آیین قدیم و حتی عادات سگان را اخذ کرده بودند و از آن جمله جشنی که به طرز جشن سگه می گرفتند خوان یغما می نامیدند و چنان که می دانیم یغما نام گروهی از تورانیان است که چندی بعد به شهری داده شده است که در نزدیکی خجند کنونی واقع بوده است. در عهد مغولی و تیموری به این گونه جشنهای همراه با ضیافت نام طوی بر وزن خوی داده می شد که امروز در آذربایجان به جشن عروسی اطلاق می شود.

در اوستا چندین بار از رسم طویهای عظیم و خوان یغما که از ملوک کیان و ملوک قدیم و خراسانی، اشکانیان اباورد- ابیورد- داده می شده است سخن رفته است. و آخرین ملک ایرانی اسلامی که جشن سده را به طرز سگان گرفت و خوان یغما نهاده مرداویج دیلمی بود. در باب خوان یغما سعدی گوید:

ادیم زمین سفرۀ عام اوست

برین خوان یغما چه دشمن چه دوست

“نسبت غارتگری نیز که بر ترکان یغما داده اند اشاره به همین جشن و به همین عادت سورچرانی و ضیافت عام است و گرنه ترکان یغما در حقیقت مردمی سغدی و ایرانی و سخت متمدن بوده اند و شهرنشین، نه مانند و تراکمه که از تربیت مواشی و ترکتازی و غارتگری معاش می گذرانیدند.

از سطور بالا چنین معلوم می شود که خوان یغما نام یکی از جشنهای مجلل و باشکوه تورانیان ماوراء النهر بوده است که آداب و رسوم آن را از جشن سگه اقتباس کرده اند. توضیح آنکه در این جشن سفره های وسیعی می گسترانیدند. انواع و اقسام خوراکهای لذیذ و نوشیدنیهای خوشگوار در آن می نهادند. از عموم طبقات دعوت می کردند که در این ضیافت عمومی حاضر شوند و ضمن انجام سایر مراسم معموله بخورند و بنوشند. اگر به این سفره و ضیافت عام نام خوان یغما داده شده است شاید از این جهت بوده که شرکت کنندگان در جشن مجاز بودند ضمن اکل و شرب هر چه می خواهند با خود ببرند.

منبع:sarapoem.persiangig.com

 

دسته‌ها
ضرب المثل

خر عیسی (ضرب المثل)

 

 

 

خر عیسی ,ضرب المثل

 

 

عنوان بالا که غالباً به صورت خر عیسی گرش به مکه برند مصطلح می باشد کنایه از این است که صرفاً با انتساب به رجال و بزرگان نمی توان بزرگ و صاحب شخصیت شد بلکه بزرگی و احراز شخصیت فرع بر لیاقت و شایستگی است. همت و پشتکار می خواهد تا واحد نام و نشان توان شد.

به طوری که می دانیم حضرت عیسای مسیح شارع دین مسیحیت است و این دین ابتدا به صورت کلیسای ابتدایی یا کلیسای کاتولیک اداره می شد و بعدها مذاهب اورتودوکس و پرتستان که اصطلاحاً کلیسای اورتودوکس و کلیسای پرتستان گفته می شود از آن متفرع و منشعب گردید.

در حال حاضر اکثریت اقوام لاتین و مدیترانه ای و ایرلند و آلمان جنوبی از کلیسای کاتولیک، و سکنه اروپای شرقی از کلیسای اورتودوکس و اقوام ژرمن و اروپای شمالی از کلیسای پرتستان پیروی می کنند.

بر طبق مندرجات انجیل متی و لوقار ولادت عیسی چنین بود که چون مادرش مریم به یوسف نامزد شده بود قبل از آنکه با هم در آیند او را حامله یافتند.

شوهرش یوسف چون مردی صالح بود و نمی خواست او را رسوا کند پس اراده نمود که پنهانی او را راها کند. مدتی در شک و تردید به سر برد و در این نیت وتصمیم گیری فکر کرد. روزی در حال تفکر بود که خوابش در ربود. در عالم رویا فرشته خداوند بر وی ظاهر شد و گفت:”ای یوسف پسر داود، از گرفتن زن خویش باک نداشته باش زیرا آنچه در وی قرار گرفته از روح القدس است. او پسری خواهد زایید و نام او را عیسی خواهی نهاد.”

ولادت عیسی در ایام سلطنت هیرودیس در بیت اللحم یهودیه اتفاق می افتاد. چون بزرگ شد و به رسالت مبعوث گردید، به دعوت و ارشاد یهودیان پرداخت.حضرت عیس گاهی در معبد یهود و زمانی در سایر نقاط و روستاها بیماران و عاجزان را با دست کشیدن به سر و بدن آنان معالجه می کرد و برخی اوقات اعضا و محل زخم و بیماری بیماران را با آب دهان اندود می کرد و به شفا بافتگان خود سفارش می کرد که در این باب با کسی سخن نگویند. اکنون ببینیم خر عیسی از کجا و چگونه پیدا شده است؟

به گفته طبری:”فرشته ای بیامد و مریم را آگاه کرد و بفرمودش که عیسی را از بیت المقدس بیرون برد. پس مریم بر خر نشست و عیسی را پیش گرفت و یوسف نجار را که پسر عمش بود با خویشتن برد و از بیت المقدس بیرون رفت.”

در روایت بالا مریم بر خر نشست در حالی که صحبت از خر عیسی و زمانی است که بایستی عیسی بزرگ شده بر خر سوار شده است.

دنباله مطلب در همین کتاب به نقل از قاموس کتاب مقدس راجع به این روایت چنین آمده است که:”حضرت عیسی هنگام مراجعت از اردن به بیت المقدس چون نزدیک اورشلیم شد به حواریون گفت:”بروید به سمت آن قریه و در آنجا ماده خری کرده دار خواهید دید آن را نزد من آرید.” آوردند و بر آن خر سوار شد و به بیت المقدس آمد و کوران و بیماران را شفا داد.

به هر حال خر عیسی موجب شد که این درازگوش زحتمکش بی آزار از آن تاریخ نظر مومنان مقام و منزلتی پیدا کرد و چون حضرت عیسی هم پیغمبر بود و هم طبیب، لذا این دو طبقه یعنی روحانیون و پزشکان تا قبل از رواج درشکه و اتومبیل برای سواری از خر استفاده می کردند و این ظاهراً از باب تیمن و پیروی از مشی و روش عیسی مسیح بود.

منبع:sarapoem.persiangig.com