دسته‌ها
ضرب المثل

میان پیغمبران جرجیس را انتخاب کرد

 

میان پیغمبران جرجیس را انتخاب کرد

 

مورد استفاده و استناد عبارت مثلی بالا هنگامی است که مخاطب در انتخاب مطلوبش بی سلیقگی نشان دهد و آنچه را که کم فایده و بی مایه تر باشد بر سر اشیا مرجح شمارد. اما ریشۀ این عبارت:

جرجیس نام پیغمبری است از اهل فلسطین که پس از حضرت عیسی بن مریم به پیغمبری مبعوث گردیده است. بعضی وی را از حواریون می دانند ولی میرخواند وی را از شاگردان حواریون نوشته است و برخی نیز گویند که وی خلیفه داود بوده است.

جرجیس چندان مال داشت که محاسب و هم از ضبط حساب آن به عجز اعتراف می کرد. در سرزمین موصل به دست حاکم جباری به نام داذیانه گرفتار شد. چون بت و صنم داذیانه به نام افلون را سجده نکرد به انواع عقوبتها او را می کشتند اما به فرمان الهی زنده می شد تا آنکه عذابی در رسید و همۀ کافران را از میان برداشت.

عطار می نویسد:”او را زنده در آتش انداختند، گوشتهایش را با شانۀ آهنین تکه تکه کردند و چرخی را که تیغهای آهنین به آن نصب کرده بودند از روی بدنش گذراندند اما با آنکه سه بار او را کشتند هر سه بار زنده شد و سرانجام هم نمرد تا آنکه دشمنانش به آتشی که از آسمان فرستاده شد هلاک شدند.”

اما جرجیس را چرا ضرب المثل قرار داده اند از آن جهت است که در میان چند هزار پیامبر مرسل و غیرمرسل که برای هدایت و ارشاد افراد بشر مبعوث گردیده اند گویا تنها جرجیس پیغمبر صورتی مجدر و نازیبا داشت. جرجیس آبله رو بود و یک سالک بزرگ بر پیشانی- و به قولی بر روی بینی- داشت که به نازیبایی سیمایش می افزود.

با توجه به این علائم و امارات، اگر کسی در میان خواسته های گوناگون خود به انتخاب نامطلوبی مادون سایر خواسته ها مبادرت ورزد به مثابۀ مومنی است که در میان یک صد و بیست و چهار هزار پیغمبر به انتخاب جرجیس اقدام کند و او را به رسالت و رهبری برگزیند.

راجع به این ضرب المثل روایت دیگری هم در بعض کتب ادبی ایران وجود دارد که فی الجمله نقل می شود.

گویند روباهی خروسی را از دیهی بربود و شتابان به سوی لانۀ خود می رفت. خروس در دهان روباه با حال تضرع گفت:”صد اشرفی می دهم که مرا خلاص کنی.” روباه قبول نکرد و بر سرعت خود افزود. خروس گفت:”حال که از خوردن من چشم نمی پوشی ملتمسی دارم که متوقع هستم آن را برآورده کنی.” روباه گفت:”ملتمس تو چیست و چه آرزویی داری؟” خروس گرفتار که در زیر دندانهای تیز و برندۀ روباه به دشواری نفس می کشید جواب داد:”اکنون که آخرین دقایق عمرم سپری می شود آرزو دارم اقلاً نام یکی از انبیای عظام را بر زبان بیاوری تا مگر به حرمتش سختی جان کندن بر من آسان گردد.”

البته مقصود خروس این بود که روباه به محض آنکه دهان گشاید تا کلمه ای بگوید او از دهانش بیرو افتد و بگریزد و خود را به شاخۀ درختی دور از دسترس روباه قرار دهد. روباه که خود سرخیل مکاران بود به قصد و نیت خروس پی برده گفت: جرجیس، جرجیس و با گفتن این کلمه نه تنها دهانش اصلاً باز نشد بلکه دندانهایش بیشتر فشرده شد و استخوانهای خروس به کلی خرد گردید. خروس نیمه جان در حال نزع گفت:”لعنت بر تو، که در میان پیغمبران جرجیس را انتخاب کردی.”

منبع:sarapoem.persiangig.com

 

دسته‌ها
ضرب المثل

چاه مکن بهر کسی اول خودت، دوم کسی

 

 

چاه مکن بهر کسی اول خودت، دوم کسی

 

چون کسی به دیگری بدی کند یا در مجلسی یک نفر از بدی‌هایی که با او شده صحبت کند مردم می‌گویند آنکه برای تو چاه می‌کند اول خودش در چاه می‌افتد.

در زمان حضرت محمد(ص) شخصی که دشمن این خانواده بود هر وقت که می‌دید مسلمانان پیشرفت می‌کنند و کفار به پیغمبر ایمان می‌آورند خیلی رنج می‌‌کشید. عاقبت نقشه کشید که پیغمبر را به خانه‌اش دعوت کند و به آن حضرت آسیب برساند.

به این منظور چاهی در خانه‌اش کند و آن را پر از خنجر و نیزه کرد آن وقت رفت نزد پیغمبر و گفت: “یا رسول‌الله اگر ممکن میشه یک شب به خانه من تشریف ‌فرما بشید”. حضرت قبول کرد، فرمود: “برو تدارک ببین ما زیاد هستیم”. شب میهمانی که شد پیغمبر(ص) با حضرت علی(ع) و یاران دیگرش رفتند خانه آن شخص. آن شخص که روی چاه بالش و تشک انداخته بود بسیار تعارف کرد که پیغمبر روی آن بنشیند. پیغمبر بسم‌آلله گفت و نشست. آن شخص دید حضرت در چاه فرو نرفت خیلی ناراحت شد و تعجب کرد. بعد گفت حالا که حضرت در چاه فرو نرفت در خانه زهری دارم آن را در غذا می‌ریزم که پیغمبر و یارانش با هم بمیرند. زهر را در غذا ریخت آورد جلو میهمانان، اما پیغمبر فرمود: “صبر کنید” و دعایی خواند و فرمود: “بسم‌الله بگویید و مشغول شوید” همه از آن غذا خوردند. موقعی که پذیرایی تمام شد پیغمبر و یارانش به راه افتادند که از خانه بیرون بروند. زن و شوهر با هم شمع برداشتند که پیغمبر را مشایعت کنند. بچه‌های آن شخص که منتظر بودند میهمانان بروند بعد غذا بخورند، وقتی دیدند پدر و مادرشان با پیغمبر از خانه بیرون رفتند پریدند توی اتاق و شروع کردند به خوردن ته بشقاب‌ها. پیغمبر که برای آنها دعا نخوانده بود همه‌شان مردند. وقتی که زن و شوهر از مشایعت پیغمبر و یارانش برگشتند دیدند بچه‌هاشان مرده‌اند. آن شخص ناراحت شد دوید سر چاه و به تشکی که بر سر چاه انداخته بود لگدی زد و گفت: “آن زهرها که پیغمبر را نکشتند، تو چرا فرو نرفتی؟” ناگهان در چاه فرو رفت و تکه‌تکه شد. از آن موقع می‌گویند: “چاه مکن بهر کسی اول خودت، دوم کسی”.

منبع:sarapoem.persiangig.com

 

دسته‌ها
ضرب المثل

ضرب المثل آش شله قلمکار ضرب المثل در مورد بی نظمی

 

 

ضرب المثل آش شله قلمکار،ضرب المثل آش شله قلمکار ضرب المثل در مورد بی نظمی

 

هر کاری که بدون رعایت نظم و نسق انجام گیرد و آغاز و پایان آن معلوم نباشد ، به آش شله قلمکار تشبیه و تمثیل می شود . اصولا هر عمل و اقدامی که در ترکیب آن توجه نشود، قهرأ به صورت معجونی در می آید که کمتر از آش شله قلمکار نخواهد بود.
اکنون ببینیم آش شله قلمکار چیست و از چه زمانی معمول و متداول گردیده است.
ناصر الدین شاه قاجار بنابر نذری که داشت سالی یک روز، آن هم در فصل بهار ، به شهرستانک از ییلاقات شمال غرب تهران و بعدها به علت دوری راه به قریه سرخه حصار، واقع در شرق تهران می رفت. به فرمان او دوازده دیگ آشی بر بار می گذاشتند که از قطعات گوشت چهارده رأس گوسفند و غالب نباتات مأکول و انواع خوردنیها ترکیب می شد. کلیه اعیان و اشراف و رجال و شاهزادگان و زوجات شاه و وزرا در این آشپزان افتخار حضور داشتتند و مجتمعأ به کار طبخ و آشپزی می پرداختند. عده ای از معاریف و موجهین کشور به کار پاک کردن نخود و سبزی و لوبیا و ماش و عدس و برنج مشغول بودند. جمعی فلفل و زرد چوبه و نمک تهیه می کردند. نسوان و خواتین محترمه که در مواقع عادی و در خانه مسکونی خود دست به سیاه و سفید نمی زدند، در این محل دامن چادر به کمر زده در پای دیگ آشپزان برای روشن کردن آتش و طبخ آش کذایی از بر و دوش و سر و کول یکدیگر بالا می رفتند تا هر چه بیشتر مورد لطف و عنایت قرار گیرند. خلاصه هر کس به فرا خورشان و مقام خویش کاری انجام می داد تا آش مورد بحث حاضر و مهیا شود. چون این آش ترکیب نامناسبی از غالب مأکولات و خوردنیها بود، لذا هر کاری که ترکیب ناموزون داشته باشد و یا به قول علامه دهخدا:” چو زنبیل در یوزه هفتاد رنگ” باشد؛ آن را به آش شله قلمکار تشبیه می کنند.

منبع:sarapoem.persiangig.com

 

دسته‌ها
ضرب المثل

مگر سراشپختر آوردی؟

 

مگر سراشپختر آوردی؟

 

عبارت مثلی بالا که بیشتر در تهران و مناطق شمالی و شمال غرب ایران مصطلح است هنگامی که به کار می رود که شخصی سرزده وارد شود و مطلب کم اهمیتی را بدون تمهید مقدمه و با شتاب و اضطراب و دستپاچگی عنوان کند و انتظار شگفتی و ناراحتی از شنوندگان را داشته باشد. جواب و عکس العمل مخاطب در مقابل چنین شخص مضطرب و شتاب زده این است که:”چرا این قدر دستپاچه هستی؟ مگر سراشپختر آوردی؟” سابقاً در این گونه موارد می گفتند:”مگر کلۀ عمر آوردی؟” و یا به عبارت دیگر:”مگر فرمان عمر آوردی؟” که هنوز هم گاهگاهی به کار می رود ولی از زمان فتحعلی شاه قاجار به بعد ضرب المثل بالا جایگزین این دو عبارت شده است.

اکنون ببینیم این اشپختر کیست و سر بریده اش را به کجا و نزد چه کسی برده اند که صورت ضرب المثل پیدا کرده است.
به طوری که می دانیم در زمان فتحعلی شاه قاجار دوبار بین ایران و روسیل تزاری جنگهای خونینی روی داد که جنگهای دورۀ اول در سال ۱۲۲۸ هجری قمری به انعقاد عهدنامۀ گلستان و جنگهای دورۀ دوم در سال ۱۲۴۳ هجری قمری به عهدنامۀ ترکمانچای منتهی گردیده است.

بحث در پیرامون علل بروز اختلاف و جنگها و لشکرکشیهای ایران و روسیه که از سال ۱۲۱۸ تا سال ۱۲۴۳ هجری قمری غالباً درگیر بود از حوصلۀ این مقاله و موضوع مورد بحث ما خارج است.

اجمالاً آنکه ناحیۀ گرجستان مطمع نظر دولت تزاری بود و سیاست روسیه بر تصرف این منطقۀ حساس تعلق گرفته بوده است، لذا تحریکات و دخالتهای ناروای آنها فی الواقع علت العلل جنگهای بیست و پنج ساله گردیده است.

باری، چون الکساندر اول به امپراطوری روسیه رسید گرگین خان والی گرجستان مانند پدر خود هراکلیوس حاضر نشد حمایت روسیه را بپذیرد و نسبت به سلطنت ایران وفادار باقی ماند، ولی مع الاسف در همان اوان بدرود زندگی گفت و دولت تزاری روسیه که منتظر چنین فرصتی بود علی رغم خانوادۀ گرگین و بسیاری از امرای گرجستان که به تابعیت حکومت روس تن درنمی دادند به آن منطقه لشکر کشیده آنجا را ضمیمۀ خاک خود نموده اند.

این واقعه که در سال ۱۲۱۸ هجری قمری روی داده بود موجب تشدید اختلاف و بروز جنگ گردیده سپاهیان روس به طرف شهر گنجه یورش بردند و آنجا را به تصرف خود درآوردند ولی حکام قراباغ و بعضی از نواحی دیگر با دولت تزاری بنای چاپلوسی و مداهنه را گذاشته از تعرض مصون ماندند.

فتحعلی شاه قاجار فرزند و ولیعهد خود عباس میرزا را به مقابله با دشمن فرستاد و در جنگهای عدیده که بین دو سپاه روی داد و غالب جنگها سربازان ایرانی حقاً جلادت و رشادت به خرج دادند و در مقابل اسلحۀ سنگین و آتشین و لشکریان منظم دشمن ایستادگی کردند به قسمی که ژنرال سیسیانوف سردار نامدار روسیه در آن سال از عهدۀ تسخیر شهر مستحکم ایروان برنیامد و ناگزیر به شهر تفلیس بازگشت.
زمستان سال بعد ژنرال مزبور مجدداً به شیروان آمد و از آنجا آهنگ بادکوبه کرد و خواست حسینقلی خان و حکمران آنجا را با مواعید فریبنده به سوی خود جلب کند. چون وسایل ملاقات فراهم گردید و طرفین بیرون قلعۀ بادکوبه به مذاکره و مشاوره نشستند سربازان ایرانی به دستور قبلی حسینقلی خان فرماندۀ اعزامی ناگهان بر سر ژنرال سیسیانوف ریخته او را کشتند و سر و دستهایش را حسینقلی خان برای فتحعلی شاه فرستاد.
به روایت دیگر از نوشتۀ شادروان سعید نفیسی:”… در این مصطفی قلی خان شروانی که از جانب ایران حکمرانی باکو را داشت و حسینقلی خان قاجار که از تبریز با لشکریانی به یاری او آمده بود و ایشان هم گرفتار همان دشواریها و سرما شده بودند قرار گذاشتند در بیرون شهر ملاقات کنند و قراردادی در متارکۀ جنگ بگذارند.
“حسینقلی خان نقشۀ خائنانه ای کشید و چون قرار گذاشته بودند که تنها و با دو سه تن از همراهان خود بروند وی ابراهیم خان عم زادۀ خود را همراه برداشت و چون از شهر بیرون آمدند و به ژنرال سیسیانوف رسید و بنای گفتگو را گذاشتند ژنرال روسی با اطمینان تمام گرم گفتگو بود و متوجه خطری نبود و همین که حسینقلی خان اشاره کرد ابراهیم خان با تفنگی که در دست داشت تیری از پشت سر به او زد و گلوله از سینه اش بیرون رفت و به روی در افتاد و سر او را فوراً بریدند و با کمال عجله به تهران به دربار فتحعلی شاه فرستادند و با کمال شتاب به تهران آوردند و فتحعلی شاه در موقع ورود آن سر بریده به سلام نشست و شهر تهران را چراغان کردند و چون به منتهای شتاب آن را به تهران آوردند از آن روز در زبان فارسی مثل شد که مرگ سراشپختر می آوری؟” در حال حاضر این عبارت به صورت ” مگر سر آورده ای ؟ ” استفاده می شود .

منبع:sarapoem.persiangig.com

 

دسته‌ها
ضرب المثل

آب گرما به پارگین شاید!

قرآن, مثل, ضرب المثل

این مثل را هنگامی می آورند که بخواهند بگویند:شخصی چیز بسیار پر ارزشی با بهایی ناچیز و اندک معاوضه کرده است.
آورده اند که ….
مؤذّن مسجدی در نیشابور سحرگاه بر مناره قرآن می خواند.در آن همسایگی شخصی بیمار بود.آن شخص از آواز موذن در دل شب،خوشحال شده و بسیار گریست تا روز شد،کسی فرستاد و موذن را بخواند و گفت:در سحرگاه بر مناره تو قرآن میخواندی؟
گفت:آری .گفت:پس یکباره دیگر بخوان. موذن پنج آیه از قرآن خواند،بیمار گریست و آن مؤذن را دو سکه طلا داد .چون مؤذن از نزدیک آن شخص بیرون آمد ،به مجلس شیخ ابوسعید ابوالخیر آمد.
شیخ سخن می گفت در میان مجلس،دو سگبان آمدند و از شیخ چیزی خواستند ، شیخ رو کرد به موذن و گفت:آن دو سکه طلا که آن بیمار به تو داد به این دو نفر بده.
موذن به فکر فرورفت که بیمار در تنهایی آن دو سکه را به من داد.
آنجا هیچ کس نبود،شیخ از کجا دانست.او هم چنان در تفکر بود.
شیخ گفت:اندیشه بسیار مکن،که آب گرمابه پارگین را شاید. مؤذن را وقت ،خوش گشت و طلا به ایشان داد.بله آب گرمابه پارگین را شاید !
منبع:shamimm.ir

 

دسته‌ها
ضرب المثل

ضرب المثل چاه ویل ضرب المثل افراد بخیل و حریص

 ضرب المثل چاه ویل ضرب المثل افراد بخیل و حریص

 

ضرب المثل, ریشه ضرب المثل، ضرب المثل چاه ویل ضرب المثل افراد بخیل و حریص

مثل بالا درمورد افراد بخیل و حریص به کار می رود چه همانطور که در چاه ویل هر چه بریزند پر نمی شود چاه بی پایان حرص و آزآزمندان هم هرگزپر نخواهد شد . باید بمیرند تا خود از شرو زحمت طمع و ولع و دیگران از لوث وجود چنان آزمندانی خلاصی یابند .
ویل از لحاظ ریشه لغوی به معنی وای و نفرین است و درآیاتی نظیر ویل للمطففین و ویل للمکذبین همین معنی را افاده می کند . در واقع ویل کلمه افسوس است و در فرهنگهای عربی وفارسی به معنی عداوت وسختی و شور و فغان بر مصیبت هم آمده است .
درمثال ویل نام چاهی ژرف وعمیق است که پلیدترین گناهکاران و تبهکاران را روز قیامت و رستاخیز در آن سرنگون می کنند . چه جهنم یا دوزخ که خانه ابدی گناهکاران است دارای مراتب و درکاتی است که هر درکه و مرتبه به تناسب و به شدت و ضعف مختلف جهنم جرم و گناه ، برای گناهکاران درنظر گرفته شده است .
رنج وزجر وشکنجه و عذاب در چاه ویل به قدری شدید ودردناک است که اگرساکنان چاه ویل را به درکه دیگری از درکات جهنم انتقال دهند آنجا را برای خود آسایشگاهی می پندارند . بعید نیست که چاه مزبور را از آن جهت که وحشتناک و هراس انگیزاست به چاه ویل یعنی چاه عذاب و رنج و سختی و شور و فغان تعبیر و تسمیه کرده باشند .
می گویند چاه ویل برای آن دسته از گناهکاران در نظر گرفته شده است که به مال و منال صغار و ایتام بی پناه و بدون سرپرست ، دست تجاوز و تعدی دراز کرده اند و یا جنایتکارانی که خون مظلومان و بی گناهان را ریخته باشند . از مختصات چاه ویل این است که هر قدر از دوزخیان را در روز حشر و رستاخیز درآن بریزند مانند دیگ طمع آزمندان مطلقا پر نشود و زیاده طلبی کند به همین جهت است که در افواه عامه در ارتباط با آزمندان زیاده طلب که شب و روز چون شتر بگرد مطلوب مجهول و یا بهتر بگوییم مجهول مطلق می گردند و میچرخند و شاهد مقصود را به دست نمی آورند مورد استناد و تمثیل قرار گرفته است و اصطلاحا می گویند: چاه ویل است هر چه بریزند پرنمی شود وهل من مزید می گوید .
منبع:iketab.com

 

دسته‌ها
ضرب المثل

برای من آب ندارد، برای تو که نان دارد!

 

بعضی از کارها جز زیان چیزی نصیب صاحب کار نمی کند البته به کسی که آن کار را انجام می دهد سود فراوانی می رسد ولی در اینگونه موارد صاحبکار می تواند بگوید ” برای من آب ندارد برای تو نان که دارد” در روزگاران گذشته آب آشامیدنی و آب کشاورزی ایران از قنات به دست می آمد . یکی از کارهای خیر نیکوکاران هم کندن چاه آب و کندن قنات بود تا به مردم آب برسانند . روزی میرزا آقاسی صدر اعظم محمد شاه قاجار تصمیم گرفت با کندن چند حلقه چاه ، قناتی درست کند و آب به مردم برساند . او یک چاه کن ماهر را استخدام کرد و تپه ای در اختیار او گذاشت تا کارش را انجام دهد . چاه کن چند نفر را به کار گرفت و همه مشغول کندن چاه های قنات شدند . روزها و هفته ها کار کردند و چاه کندند ، اما به آب نرسیدند . هر روز عصر ، میرزا آقاسی به چاه کن و همکارانش سر می زد ، حقوق روزانه آنها را می داد و از این که چاه ها به آب رسیده اند یا نه پرس و جو می کرد . روزها و هفته های آغاز کار ، چاه کن جوابهای امیدوارانه می داد و می گفت : ” انشاء ا… به زودی به آب می رسیم ” ، اما با گذشت زمان ، امید او به ناامیدی تبدیل شد . دیگر دست و دلش به کار نمی رفت . هیچ کدام از چاه هایی که کنده بودند ، به آن نرسیده بود ، با وجود این که چاه های کنده شده عمیق تر از چاه های قنات های دیگر شده بودند ، اما هیچ کدام به سفره های آب های زیر زمینی راه پیدا نکرده بودند . کم کم چاه کن بنای غر زدن را گذاشت و از نامناسب بودن تپه و زمینی که مرد نیکوکار برای حفر قنات انتخاب کرده بود ، سخن به میان آورد . با این که میرزا آقاسی باید زودتر از چاه کن ناامید می شد ، این طور نشد . او هر شب بعد از دادن اجرت چاه کن و همکارانش می گفت : ” به خدا توکل کنید و کارتان را ادامه بدهید . حتما ً به آب می رسید . ” کار کندن چاه ها ادامه پیدا کرد تا اینکه یک روز چاه کن به صاحب کار گفت : ” من که فکر نمی کنم این چاه ها به آب برسد . هم ما داریم آهن سرد می کوبیم و عمر خودمان را هدر می دهیم ، هم تو داری بیهوده پول خرج می کنی . بهتر است تا بیشتر از این ضرر نکرده ای ، دست از این کار برداری و جای بهتری را برای درست کردن قنات انتخاب کنی . ” میرزا آقاسی گفت : ” این جا تپه خوبی است . در این نزدیکی ، آبادیهای بسیاری است که مردم آن به آب نیاز دارند . بهتر است کارمان را ادامه بدهیم و به لطف خدا امیدوار باشیم . ” چاه کن گفت : ” من تا حالا ده قنات درست کرده ام . هیچ کدامشان این همه کار نبرده و به این دیری به آب نرسیده است . من که دیگر دست و دلم به کار نمی رود . ” میرزا آقاسی گفت : ” هرچه چاه های قنات دیرتر به آب برسد ، بهتر است چون به سفره های آبی که در عمق بیشتر زمین است ، راه پیدا می کند و آب بیشتر و بهتری به مردم می رسد ، ناامید نشو و به کارت ادامه بده . ” چاه کن گفت : ” قربان ، من کارم کندن چاه است و می دانم که از چاه های روی این تپه آبی در نمی آید . بگذار کارمان را تعطیل کنیم و برویم ، ما دیگر خسته شده ایم . ” میرزا آقاسی گفت : ” به حق چیزهای ندیده ! من که هر روز پول می دهم و به نتیجه نمی رسم ، باید خسته و ناامید شده باشم نه شما . این چاه ها چه به آب برسد و چه نرسد ، کارتان را می کنید و پولتان را می گیرید ؟ چرا بی خودی نق می زنید ؟ ” اگر از این چاه ها برای من آب در نمی آید ، برای شما که نان در می آید . سرتان را بیندازید پایین و کارتان را بکنید . دیگر هم از این حرف های ناامید کننده نزنید . ” چاه کن و همکارانش چاره ای نداشتند . میرزا آقاسی راست می گفت . در هر صورت آنها ضرر نمی کردند و هر روز اجرتشان را می گرفتند . آن ها باز هم مشغول کندن چاه شدند . آن قدر کندند و کندند تا به آب رسیدند . آبی بسیار زیاد ، شیرین و گوارا . از آن به بعد به کسی که در انجام کاری که برایش سود دارد ، بهانه تراشی کند ، می گویند چرا این کار را نمی کنی ؟ ” اگر برای من آب ندارد ، برای تو که نان دارد

www.negahmedia.

دسته‌ها
ضرب المثل

ما صد نفر بودیم تنها ، آنها دو نفر بودند همراه مثل بی نظمی

 

 

داستان ضرب المثل,ضربالمثل،مثل بی نظمی

این مثل را وقتی می آورند که بی نظمی بر یک گروه حاکم باشد .
آورده اند که …
در زمان قاجاریه یک فوج سرباز مأمور شدند که برای سرکوب یک عده اشرار از مرکز به طرفی عزیمت کنند . در عرض راه همین که لشگر به گردنه ای رسید ، دو نفر دزد مسلح از ترس جان خود به آنها حمله و شلیک کردند .
سربازها بر اثر ظلم و فساد حاکم بر مملکت انگیزه و شجاعتی برای تفنگها در خود نداشته و از شدت ترس و وحشت تفنگها را بر زمین ریختند و دستها را بالا بردند و تسلیم شدند .
دزدان چون بر جسارت خود را فزودند و از پشت سنگر فرود آمدند ، تمامی نقدینه و اشیاء سبک و سنگین قیمت آنها را گرفتند و از پی کار خود رفتند . وقتی خبر این واقعه به سلطان رسید سربازان را احضار کرد و از آنها با خشم و غضب پرسید : چگونه دو نفر توانستند شما یکصد نفر سرباز مسلح را لخت کنند ؟ اندام تمامی سربازان به لرزه افتاد و سخت دستخوش وحشت و دهشت گردید . در جواب دادن در ماندند ولی یکنفر که جرأت بیشتری داشت ، قدم پیش نهاد و به عرض رساند ، قربان ما صد نفر بودیم تنها ، آنها دو نفر بودند همراه .
منبع:shamimm.ir

دسته‌ها
ضرب المثل

نازم این سر را که تا به حال نشکسته ضرب المثل درباره خوش اخلاقی

 

 

ضرب المثل, داستان ضرب المثل، نازم این سر را که تا به حال نشکسته ضرب المثل درباره خوش اخلاقی

نازم این سر را که تا به حال نشکسته(ضرب المثل)

وقتی می خواهند از خوش اخلاقی و بخشندگی و شکیبایی کسی تعریف کنند، این مثل را می آورند. و قصه ای دارد که از این قرار است:
در سالهای خیلی پیش چند نفر دور هم جمع شده بودند و از هر دری صحبت می کردند. بین آنها آدم خوب و خوش اخلاقی بود که هیچ وقت با کسی مرافعه نداشت. یکی از آنها اشاره به سر همان آدم خوش اخلاق می کند و به رفیقش می گوید: « بنازم این سر را که تا حالا نشکسته.» رفیقش می گوید:« چطور تا حالا سر او نشکسته؟» می گوید برای اینکه هیچ وقت با کسی دعوا و نزاع نداشته.»

رفیقش می گوید: « من امروز سر او را می شکنم.»
بعد از اینکه مجلس تمام می شود متفرق می شوند و هر کسی به دنبال کار خودش می رود. مرد خوش رفتار هم بیلی بر می دارد و می رود در مزرعه اش آب را از سیل ۱ باز می کند و بنا می کند زمین هایش را که حاصل بوده آب دادن. مردی هم که گفته بود سر او را می شکند، می رود جلوی آب او را می بندد و بنا می کند بیابان را آب دادن. مرد خوش اخلاق که می بیند آبش بسته اند از راه دور صدا می زند:« آهای! خدا پدرت را رحمت کند، هرکس هستی هر موقع آبیاریت تمام شد، آب را ببند که بیاید.» آن مرد وقتی این حرف را می شنود خجالت می کشد و جلو آب را باز می کند و می گوید:« بنازم این سر را که تا حالا نشکسته.»
منبع:iribnews.ir