دسته‌ها
ضرب المثل

ضرب المثل دختر سعدی

 

ضرب المثل دختر سعدی

 

کسی که بیشتر ساعات شبانه روز را در خارج از خانه به سر ببرد دوستان و بستگان کنایتاً او را دختر سعدی می نامند و در لفافۀ طنز و هزل می گویند فلانی دختر سعدی است. همه جا هست جز خانه اش.

باید دید شیخ اجل دختری داشت یا نه، اصولاً چه عاملی موجب گردیده که چنین شوخی طنزآمیز و در عین حال دور از نزاکت اخلاقی در ساحت مقدسش انجام گیرد تا به حدی که صورت ضرب المثل پیدا کند.

افصح المتکلمین ابوعبدالله مشرف بن مصلح شیرازی مشهور و متخلص به سعدی که صیت لطف کلام و شیرینی بیانش سراسر جهان دانش و فرهنگ را فرا گرفته است در عشرۀ اول یا دوم از قرن هفتم هجری در شیراز به دنیا آمد. در سنین طفولیت یتیم شد و زیر نظر مادرش دوران خردسالی را گذارنید.
اگرچه در شیراز وسایل تحصیل از هر جهت مهیا بود ولی اغتشاشات و جنگهای داخلی و قتل و غارت که چندبار در شیراز اتفاق افتاد شیخ را مجبور به جلای وطن کرد و در سن پانزده سالگی راه بغدا را در پیش گرفت.

دلم از صحبت شیراز بکلی بگرفت
وقت آنست که پرسی خبر از بغدادم
سعدیا حب وطن گرچه حدیثی است شریف
نتوان مرد بسختی که من اینجا زادم

در آن موقع دارالعلمهای زیادی در مراکز اسلامی مانند هرات و نیشابور و اصفهان و بصره و بغداد و شام و مصر وجود داشت ولی به علت علاقه ای که اهالی شیراز به شیخ ابواسحاق شیرازی متولی مدرسۀ نظامیۀ بغداد اشته اند سعدی را به بغداد فرستاده در مدرسۀ نظامیۀ مزبور مقرری و وظیفه ای برایش مقدور کرده اند تا با فراغت خاطر تحصیل کند همان طور که خود می فرماید:

مرا در نظامیه ادرار بود
شب و روز تلقین و تکرار بود

(ادرار در اینجا به معنی: مرسوم، مستمری و راتبه آمده است.)

سعدی که تخلصش را از ابوبکرین سعدبن زنگی گرفت قریب سی سال به کسب علوم و دانش زمان پرداخت و محضر علما و دانشمندان مشهوری چون جمال الدین عبدالرحمن و ابوالفرج بن الجوزی و شیخ شهاب الدین سهروردی را درک کرد و از مصاحبت آنان استفاده نمود.
پس از فراغت از تحصیل مدت سی سال در بلاد عراق و شام و حجاز و آسیای صغیر و آفریقای شمالی و ایران و هندوستان و ماوراءالنهر سیاحت و جهانگردی کرده از هر جا و هر طبقه ارمغن و ره آورد معنوی به دست آورد چنان که خود گوید:

تمتع ز هر گوشه ای یافتم
زهر خرمنی خوشه ای یافتم

چون شنید که ابوبکر زنگی در شیراز به جای پدر نشست و هرج و مرج و خونریزی در خطۀ فارس جای خود را به امنیت و آسایش داد به جانب وطن مألوف شتافت و به تشویق و حمایت آن سلطان عادل و دانش دوست آنچه را که در این سفر طولانی از معارف و معلومات در خزینۀ خاطر اندوخته بود به رشتۀ نظم و نثر کشید. در سال ۶۵۵ هجری بوستان یا سعدی نامه را به بحر متقارب مشتمل بر ده باب به نظم آورد و یک سال بعد اثر بدیع و بی نظیر گلستان را در هشت باب که متضمن هزاران نکات اخلاقی و اجتماعی است تصنیف کرد که این هر دو به نام ابوبکرین سعد و دیباچه گلستان به نام سعدبن ابی بکربن سعد است. سعدی در مدت سی سال آثار دیگری نیز از قبیل مجالس و طیبات و بدایع و غزلیات قدیم و خواتیم به وجود آورده که هم اکنون مجموعۀ تمام آثارش به نام کلیات سعدی در دسترش علاقمندان و مشتاقان قرار دارد.

غرض از تمهید مقدمۀ بالا این بود که به تاریخچۀ زندگانی سعدی فی الجمله واقف شویم تا معلوم شود که شیخ اجل در خردسالی از شیراز خارج شد و در سنین کهولت و پیری مراجعت کرده است.
در طول مدت تحصیل و جهانگردی هم همیشه بی برگ و ساز بود و مانند درویشان زندگی می کرد. از طرف دیگر به علت دایم السفر بودم مجال ازدواج و تشکیل عائله نداشت تا فرزندی از او باقی مانده به نام دختر سعدی معروف شده باشد. آنهم دختر بی بندو باری که غالب لیالی را در خارج از خانه شب زنده داری کند! اظهار چنین مطالب بی گمان اهانت و اسائۀ ادب به ساحت مقدس استاد بزرگواری است که خود درس تهذیب اخلاق می دهد و اشعار و گفتارش نصب العین جامعۀ بشری می باشد.
گرچه که سعدی در باب دوم گلستان آنجا که درگیرودار جنگهای صلیبی اسیر مسیحیان شد اشاراتی به ازدواج با دختر رییس حلب می کند ولی این ازدواج دوامی نداشت و پس از مدت کوتاهی به جدایی منتهی گردید.
سعدی در سفر حجاز ظاهراً به صنعا پایتخت کشور یمن رفت و در آن سفر هم زن و فرزند داشت ولی فرزند خردسالش- دختر یا پسر معلوم نیست- در صنعا در گذشته است چنان که خود در بوستان گوید:
به صنعا درم طفلی اندر گذشت
چگویم کز آنم چه بر سر گذشت
قضا نقش یوسف جمالی نکرد
که ماهی گورش چو یونس نخورد
به دل گفتم ای ننگ مردان، بمیر
که کودک رود پاک، آلوده پیر
ز سودا و آشفتگی بر قدش
برانداختم سنگی از مرقدش
ز هولم در آن جای تاریک و تنگ
بشورید حال و بگردید رنگ
چو بازآمدم زان تغیر بهوش
ز فرزند دلبندم آمد بگوش
گرت وحشت آمد ز تاریک جای
بهش باش و با روشنائی درآی
شب گور خواهی منور چو روز
از اینجا چراغ عمل بر فروز
قطع نظر از اینکه هیچ یک از محققات و تذکره نویسان راجع به زن و فرزند سعدی مطلبی ننوشتند اصولاً معمول است که شاعران و نویسندگان مسایل اخلاقی و اجتماعی گهگاه برای فرزندانشان از باب موعظه و نصیحت نظم و نثری می نویسند و آنان را به صراط مستقیم تهذیب و تزکیه دلالت می کنند.

آقای ابوالقاسم امامی مترجم نوشتۀ مزبور می نویسد:
در سال ۱۳۴۵ هجری شمسی دست تصادف ترجمۀ عربی گلستان سعدی را در نیویورک به دست یک دختر عرب می دهد و بدین گونه پای او را به گلزار جانبخش ادب پارسی باز می کند و او را با سخن آفرین جاوید نام خطۀ فارس آشنا می سازد. آشنایی که تا مرز خویشاوند پیش می رود و دخترک را تا آنجا به خالق گلستان نزدیک می کند که خود را دختر سعدی می خواند. در نوشتۀ این بانوی با ذوق نکته ای سوای تحسینهای ادب شناسان نهفته است. شور و اخلاصی که در نوشتۀ این بانوی با ذوق عرب به چشم می خورد مرا بر آن داشته که آن را از عربی به فارسی برگردانم.

برای آنکه مقام سعدی در ادبیات جهان شناخته شود چند سطری از نوشته های غرورآمیز این دختر عرب را ذیلاً:
…گزاف نیست اگر بگویم سر شناسانی مانند الیوت و جویس و بکت و برشت و ایونسکو و سارتر و کامو و حتی کارل مارکس را در لابلای گلهای رنگارنگ گلزار سعدی با چشم دل دیده ام. اینها در دیگر ستارگان دانش و هنر جهان نو را مانند کودکان دبستانی دیده ام که با شلوارهای کوتاه و کودکانۀ خود در حال بازی و جست و خیز بوده اند.

در عالم تعمق همین که چشمم به آنها افتاد بر آنها بانگ زدم که: هی! و آنها پرسیدند: تو کی هستی؟ گفتم: من دختر صاحب گلستانم من دختر سعدی هستم. و آنها خوشحال شدند، خندیدند و به بازی خود ادامه دادند.

منبع:isfahanportal.ir

 

دسته‌ها
ضرب المثل

کله اش بوی قرمه سبزی می دهد! (ضرب المثل)

 

ضرب المثل ها ,داستان ضرب المثل,معنی ضرب المثل

این عبارت مثلی در مورد کسی به کار می رود که نسبت به مقام بالاتر سخنان درشت و توهین آمیزی بگوید و یا علیه مصالح کشور قیام و اقدام کند که اعمال و رفتارش مستحق اشد مجازات باشد .

در عصر حاضر محکومان به اعدام را به وسیله چوبه دار، یا تیرباران ، یا دراطاق گازو یا روی صندلی الکتریکی اعدام می کنند . اما در زمانهای قدیم که حکومت مطلقه و خودکامه حکمفرما بود سلاطین و حکام و امرای هر منطقه در سیاست مجرمین بسیار بی رحم و سختگیر بوده اند و در کشتن افراد محکوم که به حق یا به ناحق مورد خشم و غضبشان واقع می شده اند روشهای مختلف به کار می برده اند که در کتب تاریخی انواع و اقسام آن تفضیلاً شرح داده شده است از قبیل : سربریدن ، شکم دریدن ، شمشیر به پهلو فرو بردن ، زهر نوشیدن ، زیر لگد کشتن ، سنگسار کردن ، زنده پوست کندن ، شقه کردن و… یکی از روشهای بسیار موحش و چندش آور این بود که محکوم بیچاره را در دیگ می جوشاندند و یا زنده کباب می کردند و می خوردند

مثلاً : آستیاک یا آزیدهاک آخرین پادشاه سلسله مادها به انتقام آنکه هارپاک خلاف فرمان عمل کرده نوه دختری آستیاک را به قتل نرسانیده است دستور داد پسر سیزده ساله هارپاک را سر بریدند و از گوشت بدن آن طفل معصوم خوراکی تهیه کرده به پدرش خورانیدند . یا در عالم آرای عباسی آمده است که شاه اسماعیل اول پس از غلبه بر امیر حسین کیاچلاوی حکمران رستمداد و فیروزکوه فرمان داد مرادبیگ جهانشاه لو از همدستان امیرحسین را سربازانش زنده کباب کردند و خوردند .

غرض از تمهید مقدمه بالا و تنظیم این مقاله آن است که چون خوردن گوشت دشمن در ازمنه و اعصار گذشته معمول و متداول بوده است لذا عبارت کله اش بوی قورمه سبزی می دهد به قول شادروان عبدالله مستوفی :« کنایه از سری است که به علت حرفهای درشت مستحق کندن بشود تا از آن قورمه یا قورمه سبزی ساخت .» به عبارت دیگر یعنی کسی که علیه مصالح ملک و ملت و یا ارباب قدرت قیام و اقدام کند مجازاتش این است که مانند ادوار گذشته کباب شود و خوراک آدمخواران گردد .

«… منشا این اصطلاح سخیف آن است که افراد سیاسی در خطر زندانی شدن و به قتل رسیدن بودند لذا کسی که در معقولات دخالت می کرد خود را به خطر مرگ دچار می ساخت و بازماندگانش پس از او بایستی مجلس تذکر برپا دارند و قورمه سبزی به مهمانان بدهند ، مانند اصطلاح بوی حلوایش می آید در حق افرادی که سن آنها بسیار بالاست … » .

دسته‌ها
ضرب المثل

اگر پیش همه شرمنده ام پیش دزده رو سفیدم

ضرب المثل, دزد, ثروتمندان،اگر پیش همه شرمنده ام پیش دزده رو سفیدم

یکی از ثروتمندان ، میهمانی باشکوهی ترتیب داد و از همه ی اشراف و مقامات بلندپایه ی شهر دعوت کرد تا در میهمانی اش شرکت کنند.
همه ی میهمانان خوشحال به نظر می رسیدند. انواع و اقسام غذاها، میوه ها، نوشیدنی ها، شیرینی ها و خوردنی های ، برای پذیرایی از میهمانان آماده شده بود . خدمتگزاران از میهمانان پذیرایی می کردند.
یکی از خدمتگزاران بیمار و ضعیف بود و قدرت حرکت زیادی نداشت. به همین دلیل کارش این شده بود که گوشه ای بنشیند و کفش میهمانان را جفت کند.
به خاطر بیماری حال و حوصله ی خندیدن و خوش آمد گفتن هم نداشت. سرش را پایین انداخته بود و کار خودش را می کرد.
ناگهان یکی از میهمانان با صدای بلندی گفت: “ساعتم! ساعت طلای گران قیمتم نیست.”
میهمانان دور مردی که ساعت طلایش گم شده بود، جمع شدند و هرکس حرفی می زد:
ـ مطمئن هستید که آن را با خودتان آورده بودید؟
ـ نکند ساعتتان را توی خانه ی خودتان جا گذاشته باشید.
ـ بهتر نیست جیب لباس هایتان را یک بار دیگر بگردید؟
ـ شاید کسی ساعت شما را دزدیده باشد.
ـ آخر اینجا کسی نیست که اهل دزدی باشد.
ـ بله، راست می گفت. کسی باور نمی کرد که حتی یکی از آن میهمانان ثروتمند و با شخصیت دزد باشد.
صاحب ساعت گفت: “بله حتماً یک نفر آن را دزدیده است. من ساعت طلایم را با خودم به اینجا آورده بودم. مطمئنم، همین نیم ساعت پیش بود که به ساعتم نگاه کردم ببینم ساعت چند است.”
صاحب ساعت از این که ساعت باارزش و طلای خودش را از دست داده خیلی ناراحت بود. اما میزبان از او ناراحت تر بود. او اصلاً دلش نمی خواست میهمانی باشکوهش بهم بخورد و آن همه هزینه و دردسری که تحمل کرده از بین برود.
میهمانی تقریباً بهم خورد. همه دنبال ساعت طلا می گشتند . اوضاع ناجور میهمانی را فریاد یک نفر ناجورتر کرد: “هر کس خواست از باغ خارج شود بگردید تا شک و تردیدها از بین برود.”
این حرف، توهین بزرگی به آن میهمانان عالیقدر به حساب می آمد
صدای اعتراض همه بلند شده بود که ناگهان یکی از میهمانان رو کرد به بقیه و با صدای بلند گفت: “ما آدم های با شخصیتی هستیم. مسلماً دزدی ساعت کار هیچ یک از ما نیست. اما من فکر می کنم دزد ساعت را پیدا کرده ام.”
همه به حرف های او توجه کردند. او با اطمینان خدمتگزار بیمار و ضعیف را نشان داد و گفت: “رفتار او خیلی مشکوک است. حتماً ساعت را او دزدیده است.”
پیش از این که صاحب میهمانی واکنشی از خود نشان بدهد، خدمتگزاران دیگر به سر آن خدمتگزار بیچاره ریختند و تمام سوراخ سمبه های لباسش را جستجو کردند.
خدمتگزار بیچاره که گناهی نداشت، با ناله گفت: “اگر پیش همه شرمنده ام، پیش دزد رو سفیدم. لااقل یک نفر توی این جمع هست که به بی گناهی من اطمینان دارد. و او کسی جز دزد ساعت طلا نیست.”
نگاه خدمتگزار بیچاره، هنگامی که این حرف را می زد، به سوی همان کسی بود که او را متهم به دزدی کرده بود. ناخودآگاه همه متوجه او شدند. میزبان به طرف او رفت و گفت: “چه ناراحت بشوی و چه نشوی باید تو را بگردم.” و پیش از آن که مرد فرصت دفاع از خود را پیدا کند، به جستجوی جیب های او پرداخت.
خیلی زود ساعت طلا از توی جیب بغل میهمان ثروتمند پیدا شد. همه فهمیدند که بیهوده به خدمتگزار بیچاره اتهام دزدی زده اند. میهمان با سری افکنده میهمانی را ترک کرد.
از آن به بعد، وقتی آدم بی گناهی امکان دفاع از خود را نداشته باشد، می گوید: “اگر پیش همه شرمنده ام، پیش دزد روسفیدم.”
منبع:koodakan.org

دسته‌ها
ضرب المثل

از ترس عقرب جراره به مار غاشیه پناه می برد ضرب المثل سختی و دشواری

داستان ضرب المثل, مار غاشیه، از ترس عقرب جراره به مار غاشیه پناه می برد ضرب المثل سختی و دشواری

آدمی گهگاه به چنان سختی و دشواری گرفتار می شود که رنج و مصیبت سهل و ساده تر از مصیبت اولی را ،فوزی عظیم میداند.
آورده اند که ….
مراد از مار غاشیه،همان مار قیامت و رستاخیز است،یعنی ماری است که در جهنم به سر می برد،تا به فرمان خدای تعالی،گناهکاران را عذاب دهد
آری در جهنم یا دوزخ،مراتب و درجاتی به تناسب شدت و ضعف جرم گناهکاران در نظر گرفته شده است که آنرا هفت طبقه و بیشتر می داند از قبیل:حجیم ، جهنم ، سقر ، سعیر ، نطی،هاویه ، خطمه ، سکران ، سجین و بالاخره ویل که چاهی عمیق و بی انتهاست و در قعر جهنم قرار دارد به روایتی طبقه هفتم جهنم را تابوت نامیده اند که در این مورد چنین نقل شده است:
….از اوصاف جهنم پس از گرزهای آتشین و شعله های مداوم آن که معصیت کاران پیوسته در آن می سوزد و پس از خاکستر شدن دوباره زنده می شوند یکی هم مراتب و درجات آن است که به گناهکاران بزرگ اختصاص می یابد.
از جمله طبقه هفتمین تابوت جای مجرمین و بدعتگزاران است.
در آن عقربی به نام عقرب جراره و ماری به اسم مار غاشیه می باشد که تا هفتصد سر برای او معلوم کرده اند.اما با این همه,عقربهای آن چنان الیم است که جهنمی ها از زحمت آنها پناه به مار می آورند…
حالا باید دید عقرب جرارهٔ عالم عقبی چیست که گناهکاران از ترس و وحشت نیش دم کج و معوجش ،به مار غاشیه پناه می برند و آغوش این مار کذایی را مأمن و ملجاء خویش قرار میدهند.
منبع:shamimb.blogfa.com

 

دسته‌ها
ضرب المثل

با آب حمام ،دوست می گیرد ضرب المثل انتخاب دوست

 

 

ضرب المثل, حمام عمومی،با آب حمام ،دوست می گیرد ضرب المثل انتخاب دوست

کنایه از کسانی که به طرق سهل و ساده و بدون تحمل رنج و زحمت در مقام جلب دوست برآیند .
آورده اند که …
سابقاً در همه جای ایران حمام عمومی وجود داشت و اهالی محل ، اقلاً هفته ای یکبار به منظور نظافت به حمام می رفتند .
در حمام های عمومی خزینه دار که امروزه در ایران کمتر وجود دارد سنن و آدابی را از قدیم رعایت می کردند که بعضاً جنبهٔ ضرب المثل پیدا کرده است . یکی از آن آداب این بود که هر کس وارد حمام می شد برای اظهار ادب و تواضع نسبت به افراد بزرگتر که در صحن حمام نشسته ، مشغول کیسه کشی و صابون زدن بودند ، یک سطل یا طاس بزرگ آب گرم از خزینهٔ حمام بر می داشت و بر سر آن بزرگتر می ریخت .

البته این عمل به تعداد افراد بزرگ و قابل احترام که در صحن حمام نشسته بودند ، تکرار می شد و این تازه وارد وظیفه خود می دانست که بر سر یکایک آنان با رعایت تقدم و تاخر ، آب گرم بریزد .
بسیار اتفاق می افتاد که یک یا چند نفر از اشخاص مورد احترام در حال کیسه کشیدن و یا صابون زدن بودند و احتیاجی نبود که آب گرم به سر و بدن آنها ریخته شود مع ذلک این عوامل مانع از ادای احترام نمی شد و کوچکتر ها به محض ورود حمام ، خود را موظف می دانستند که یک طاس آب گرم بر سر و بدن آنها بریزند و بدین وسیله عرض خلوص و ادب کنند . در هر صورت این رسم از قدیمی ترین ایام یعنی از زمانیکه حمام خزینه به جای آب چشمه و رودخانه در امر نظافت و پاکیزگی مورد استفاده قرار می گرفت معمول گردید و چه بسا دوستی و صمیمیتی که در این رهگذر پایه گذاری شد و چه بسا افرادی که با آب حمام دوست پیدا کرده اند.
منبع:shamimm.ir

 

دسته‌ها
ضرب المثل

قبا سفید قبا سفید است ضرب المثل درباره چشم و هم چشمی

ضرب المثل, قبا سفید قبا سفید است،قبا سفید قبا سفید است ضرب المثل درباره چشم و هم چشمی

یکی بود و یکی نبود،در زمان های قدیم دو برادر بودند که با همسرانشان در منزل پدری زندگی می کردند .
این دو برادر ، بسیار تلاشگر و فعال بودند و از اخلاق و رفتار مناسبی هم برخوردار بودند ولی همسران آن ها دایم چشم و هم چشمی داشتند و با هم لجبازی می کردند .
روزی از روزها این دو برادر به خاطر این که کار و کاسبی کساد شده بود ، تصمیم گرفتند برای تجارت به سفر بروند .
وقتی که این دو برادر در سفر بودند ، همسرانشان با یکدیگر مهربان بودند و دست از چشم و هم چشمی برداشته بودند .
روزی همسر برادر بزرگتر گفت :« می خواهم به بازار بروم پارچه ای تهیه کنم تا برای همسرم قبایی زیبا بدوزم ، وقتی که از سفر برگردد آن را به او هدیه خواهم کرد ! »
همسر برادر کوچکتر گفت : « من هم برای خرید پارچه می آیم ! »
وقتی هر دو پارچه خریدند ، همسر برادر کوچکتر پارچه را توی صندوق گذاشت ، ولی همسر برادر بزرگتر از همان لحظه ی اول تا پنج روز مشغول دوختن و تزئین قبا شد .
تا بازگشت همسرانشان یک روز بیشتر باقی نمانده بود ، همسر برادر کوچکتر ، با عجله قبای ساده و گشادی برای همسرش دوخت ، همسر برادر بزرگتر رو کرد به او و گفت : « چرا قبا را به این سادگی دوخته ای ، وقتی همسر من قبایی را که برایش دوخته ام بپوشد همه تفاوت بین لباس این دو برادر را خواهند فهمید ! »
همسر برادر کوچکتر جواب داد : « اشتباه می کنید ، مردم این حوالی هیچ کدام حواسشان به نوع و جنس لباس آن ها نیست و حواسشان به این است که ببینند آن دو نفر در این سفر چه کرده اند ؟ و چه تجربه ای را کسب نموده اند ! »
خلاصه دو برادر آمدند و در روزی که میهمانی گرفته بودند لباس های خود را پوشیدند و هیچکس متوجه فرق آنها نشد !
از آن زمان به بعد هر وقت می خواهند بگویند مردم عادی تفاوت بین دو کار خوب و بد یا دو جنس خوب و بد را نمی فهمند می گویند : « قبا سفید ، قبا سفید است . »
منبع:nonahal.org

 

دسته‌ها
ضرب المثل

نازم این سر را که تا به حال نشکسته ضرب المثل درباره خوش اخلاقی

 

 

ضرب المثل, داستان ضرب المثل، نازم این سر را که تا به حال نشکسته ضرب المثل درباره خوش اخلاقی

نازم این سر را که تا به حال نشکسته(ضرب المثل)

وقتی می خواهند از خوش اخلاقی و بخشندگی و شکیبایی کسی تعریف کنند، این مثل را می آورند. و قصه ای دارد که از این قرار است:
در سالهای خیلی پیش چند نفر دور هم جمع شده بودند و از هر دری صحبت می کردند. بین آنها آدم خوب و خوش اخلاقی بود که هیچ وقت با کسی مرافعه نداشت. یکی از آنها اشاره به سر همان آدم خوش اخلاق می کند و به رفیقش می گوید: « بنازم این سر را که تا حالا نشکسته.» رفیقش می گوید:« چطور تا حالا سر او نشکسته؟» می گوید برای اینکه هیچ وقت با کسی دعوا و نزاع نداشته.»

رفیقش می گوید: « من امروز سر او را می شکنم.»
بعد از اینکه مجلس تمام می شود متفرق می شوند و هر کسی به دنبال کار خودش می رود. مرد خوش رفتار هم بیلی بر می دارد و می رود در مزرعه اش آب را از سیل ۱ باز می کند و بنا می کند زمین هایش را که حاصل بوده آب دادن. مردی هم که گفته بود سر او را می شکند، می رود جلوی آب او را می بندد و بنا می کند بیابان را آب دادن. مرد خوش اخلاق که می بیند آبش بسته اند از راه دور صدا می زند:« آهای! خدا پدرت را رحمت کند، هرکس هستی هر موقع آبیاریت تمام شد، آب را ببند که بیاید.» آن مرد وقتی این حرف را می شنود خجالت می کشد و جلو آب را باز می کند و می گوید:« بنازم این سر را که تا حالا نشکسته.»
منبع:iribnews.ir

 

دسته‌ها
دسته‌بندی نشده ضرب المثل

داستان ضرب المثل از این نبود سر علم

 

 

از این که نبود سر علم،ضرب المثل, خیاط،علم, ضرب المثل, خیاط, داستان ضرب المثل, توبه کردن, صحرای محشر, ضرب المثل ها, ضرب المثل ایرانی, داستان های ضرب المثل, راه توبه کردن

وقتی کسی کار ناصواب خود را توجیه کند ، این مثل آورده می شود .
آورده اند که …
حکایت کنند شبی خیاطی در خواب دید که صحرای محشر بر پاست و علمی از آتش سوزان بر بالای سرش نگه داشته اند که شدت حرارتش تا اعماق استخوانهای بدنش اثر می کند . همین که سر بلند کرد ، دید پارچه آن علم ، مرکب از هزاران قطعه پارچه هایی است که در موقع بریدن لباسهای مردم زیاد آورده است و همگی را برای خود برداشته است .
از مشاهدهٔ این منظره هولناک بر خود لرزید و بیدار شد و همان موقع توبه کرد و تصمیم گرفت که از آن پس دست تصرف در پارچه های ارباب رجوع دراز نکند .
وقتی سرد وارد دکان شد ، بدون اینکه به داستان خواب خویش ، اشاره ای بکند به شاگردان خود دستور داد که هر وقت پارچه ای را برش می دهد آنها بگویند ، علم ! ( مقصود اینکه استاد ، علم را فراموش مکن یا علم را بخاطر داشته باش .
شاگردانش انگشت اطاعت بر دیدهٔ قبول نهاده ، هر موقع استاد ، سرگرم برش لباس میشد بنابر دستور او رفتار می کردند و خیاط هم از تصرف در قطعات پارچه و یا کم و کسر بریدن آن خودداری می کرد . تا اینکه روزی شخصی طاقهٔ شال بسیار اعلایی را نزد استاد آورد تا لباس مناسبی برای او تربیت دهد . چون طاقهٔ شال خیلی قیمتی بود ، اوستا نتوانست از کیش رفتن آن دریغ کند و به همین خیال تا پاگردانش بر حسب معمول گفتند : استاد علم ! علم !
خیاط سخت خشمگین شد و در جواب آنان فریاد زد : درد و ورم ، از این که نبود سر علم
منبع:shamimm.ir