دسته‌ها
ضرب المثل

خلایق هرچه لایق!

 

 

خلایق هرچه لایق, داستان ضرب المثل

در ادبیات و فرهنگ خود ضرب المثلهای سنجیده و با معنی زیاد داریم (گرچه بسیار هم ضرب المثلهایی هستند که نه تنها مفید نبوده چه بسا بازدارنده و مانع هستند که فعلا کاری به آنها نداریم) به نظر من یکی از بهترینهای آنها همین ضرب المثل است:” خلایق هر چه لایق” در مورد ریشه و فلسفه آن مطالعه نکرده ام، البته به نظرم خیلی هم مهم نیست که چه داستان یا حکایتی پشت آن است، مهم این است که این ضرب المثل فراتر از زمان و مکان است. در مورد همه کس صدق میکند به فرهنگ و قوم خاصی هم تعلق ندارد.هر چقدر زمان به جلوتر میرود صحت و صلابت آن بیشتر نمود پیدا میکند. هر کس به هر جایگاه و مقامی که دست پیدا کرده است لایقش است در واقع خود خواسته است که به آنجا برسد.

این به فرد و جامعه خاصی هم تعلق ندارد..یاد جمله ای از هنری فورد افتادم که تقریبا نزدیک به مضمون همین ضرب المثل است: “اگر فکر کنی که میتوانی یا فکر کنی که نمیتوانی در هر صورت حق با توست”. این مفهوم یکی از مهمترین دستاوردهای بشری است که عمری فراتر از چند دهه ندارد، اینکه انسان به هر جایی که میرسد خود خواسته است و ارزش و لیاقتش هم همان است. هر چقدر درزمان گذشته به عقب تر برویم از این مضمون بیشتر فاصله میگیریم در گذشته انسان به عنوان یک عنصر منفعل و تاثیرپذیر و دستخوش حوادث و اتفاقات در نظر گرفته میشد که کمتر میتوانست در سرنوشت خود دخالت داشته باشد ولی اکنون اینگونه نیست اکثر دانشمندان و انسانهای موفق و صاحب نظر به این معنی معترفند که خواست انسان بیشترین و مهمترین عامل در جهت رسیدن به آن جایگاهی است که فرد خواستار آن است، در مورد جامعه نیز همین گونه است، سطح دانش و معرفت هر جامعه محصول خواسته تک تک افراد آن جامعه است.

اندکی در این مفهوم تامل کنیم، خود را به چالش بکشیم و نقد کنیم. آیا هنوز عادت داریم که دیگران و شرایط را در رسیدن به جایی که هستیم مقصر بدانیم و در دل به مظلومیت خود اشک بریزیم و دیگران را متهم به این کنیم که سد راه ما شده اند و مانع از آن شده اند که به جایی که میخواستیم برسیم. در خلوت خود دادگاهی تشکیل دهیم خرد را قاضی بدانیم و به دور از تعصب و یک جانبه نگری تمام افکار و باورهای خود را به چالش بکشیم، گذشته خود را نقد کنیم و افکارو باورهای غلط را در جای جای آن ریشه یابی و ردیابی کنیم و با چراغ عقل به آنها نور بتابانیم و به قضاوت بنشینیم. اگر هنوز هم عادت داریم ناکامی خود را به دیگران نسبت دهیم لازم است تلاش بیشتری بکنیم و خود را بیشتر و بهتر بشناسیم. این دیگران نیستند که ما را به سمت و سوی مشخصی سوق میدهند این ماییم که به دیگران میگوییم ما در اختیار شما هستیم هر جا میخواهید ما را ببرید برای اینکه میخواهیم بعدا مظلوم نمایی کنیم و به ظاهر دلیل برای تبرئه خود داشته باشیم و اشک بر معصومیت و مظلومیت خود بریزیم، هیچ توجیهی مسموع نیست ما لایق آن چیزی هستیم که به آن رسیده ایم.
منبع:rangin-kaman.org

 

دسته‌ها
دسته‌بندی نشده ضرب المثل

داستان ضرب المثل از این نبود سر علم

 

 

از این که نبود سر علم،ضرب المثل, خیاط،علم, ضرب المثل, خیاط, داستان ضرب المثل, توبه کردن, صحرای محشر, ضرب المثل ها, ضرب المثل ایرانی, داستان های ضرب المثل, راه توبه کردن

وقتی کسی کار ناصواب خود را توجیه کند ، این مثل آورده می شود .
آورده اند که …
حکایت کنند شبی خیاطی در خواب دید که صحرای محشر بر پاست و علمی از آتش سوزان بر بالای سرش نگه داشته اند که شدت حرارتش تا اعماق استخوانهای بدنش اثر می کند . همین که سر بلند کرد ، دید پارچه آن علم ، مرکب از هزاران قطعه پارچه هایی است که در موقع بریدن لباسهای مردم زیاد آورده است و همگی را برای خود برداشته است .
از مشاهدهٔ این منظره هولناک بر خود لرزید و بیدار شد و همان موقع توبه کرد و تصمیم گرفت که از آن پس دست تصرف در پارچه های ارباب رجوع دراز نکند .
وقتی سرد وارد دکان شد ، بدون اینکه به داستان خواب خویش ، اشاره ای بکند به شاگردان خود دستور داد که هر وقت پارچه ای را برش می دهد آنها بگویند ، علم ! ( مقصود اینکه استاد ، علم را فراموش مکن یا علم را بخاطر داشته باش .
شاگردانش انگشت اطاعت بر دیدهٔ قبول نهاده ، هر موقع استاد ، سرگرم برش لباس میشد بنابر دستور او رفتار می کردند و خیاط هم از تصرف در قطعات پارچه و یا کم و کسر بریدن آن خودداری می کرد . تا اینکه روزی شخصی طاقهٔ شال بسیار اعلایی را نزد استاد آورد تا لباس مناسبی برای او تربیت دهد . چون طاقهٔ شال خیلی قیمتی بود ، اوستا نتوانست از کیش رفتن آن دریغ کند و به همین خیال تا پاگردانش بر حسب معمول گفتند : استاد علم ! علم !
خیاط سخت خشمگین شد و در جواب آنان فریاد زد : درد و ورم ، از این که نبود سر علم
منبع:shamimm.ir

 

دسته‌ها
ضرب المثل

روغن ریخته را نذر امامزاده کرده

 

 

ضرب المثل, امامزاده،ضرب المثل, امامزاده, ثروتمند, خسیس, داستان ضرب المثل, ریشه ضرب المثل, متولی امامزاده, ضرب المثل ها, معنی ضرب المثل, داستان های ضرب المثل

در مورد خسیسی و گدا صفتی بعضی پولداران گفته می شود .
آورده اند که …
روزی روزگاری یک آدم مالدار و ثروتمند که از همه رقم ملک و اموال داشت ولی خسیس و گداصفت بود ، در یک آبادی زندگی می کرد .
دیگر اهالی این آبادی ، با اینکه وضع مالی خوبی نداشتند ، در کارهای خیر ، مانند ساختن مسجد امامزاده و غیره شرکت می کردند و هر کدام مبالغی خرج می کردند و یکدفعه تمامی اهالی برای ساختن یک امامزاده پیش قدم شدند . از پول اهالی ساختمان امامزاده به نصف رسیده بود . اما چون قدرت مالی آنها کفاف نمی داد نتوانستند کار را به اتمام برسانند .
متولی امامزاده به سراغ شخص پولدار رفت و تقاضای کمک کرد . او قول داد که باشد همین روزها سهمیه خودم را می پردازم ، متولی هم خوشحال و خندان رفت ، بنا و عمله ای پیدا کرد و این مژده را هم به اهل محل داد . مردم می گفتند : خدا کند بلکه این امامزاده ساخته شود و نیمه کاره نماند . بعضی ها می گفتند : اگر بدهد درست و حسابی می دهد ، هم ساختمان امامزاده درست می شود و هم یک تعمیری از حمام آبادی می شود خلاصه ، هر کس درباره او حرفی می زد . در یکی از روزها که متولی و بنا و کارگران امامزاده به انتظار ایستاده بودند ( مردک خسیس چند تا از قاطرهایش را پوست و روغن بار کرده بود که به تجارت و مسافرت برود . ) اتفاقاً گذارش از مقابل امامزاده بود . ناگهان یکی از قاطرهایش به سوراخ موشی رفت و به زمین خورد و یکی از پوستهای روغن پاره شد .
آن مرد فوراً زرنگی کرد . پوست را جمع کرد ولی کمی روغن آن به زمین ریخت پیش خودش گفت : این روغن حیف است اینجا بماند .
این طرف و آن طرف را نگاه کرد و متولی امامزاده را دید آنها را صدا کرد .
متولی بیچاره به کارگرها گفت : دست به کار شوید که ارباب پول آورده و دوان دوان پیش ارباب آمده و سلامی کرد و گفت : خدا عز و عزت ارباب را زیاد کند گفتم : بناها دست بکار شوند . مرد خسیس با خونسردی گفت : ببین آنجا قاطرم به زمین خورده و یکی از پوستهای روغن پاره شده است و مقداری روغن ریخته ، برو آنها را جمع کن و خرج امامزاده کن .
این هم سهمیه من برای امامزاده ! متولی نگاه کرد و دید خاک فقط کمی چرب شده است بدون اینکه جوابی بدهد پشیمان و ناراحت برگشت و بقیه پرسیدند : پس پول چطور شد ؟ متولی گفت : ای بابا ول کنید ، بس که دویدم و پدرم را دیدم ، یارو روغن ریخته را نذر امامزاده کرده .
منبع:shamimm.ir

 

دسته‌ها
ضرب المثل

رطب خورده منع رطب چون کند؟

 

 

 پیامبر اکرم, داستان ضرب المثل،رطب, پیامبر اکرم, داستان ضرب المثل, ریشه ضرب المثل, نصیحت کردن, رطب خورده منع رطب چون کند, کتاب ضرب المثل, حدیث پیامبر اکرم, داستان های ضرب المثل, ریشه ضرب المثلهای ایرانیرطب, پیامبر اکرم, داستان ضرب المثل, ریشه ضرب المثل, نصیحت کردن, رطب خورده منع رطب چون کند, کتاب ضرب المثل, حدیث پیامبر اکرم, داستان های ضرب المثل, ریشه ضرب المثلهای ایرانی

این مثل را در موردی به کار می برند که می خواهند بگویند کسی که دیگران را در کاری نصیحت می کند اول باید خودش به آن نصیحت عمل کند .
آورده اند که …
می گویند در زمان حضرت رسول یک مادر همراه کودک خردسالش آمد پیش آن حضرت و گفت یا رسول الله من از دست این بچه عاجز شده ام ! این بچه رطب را خیلی دوست دارد و زیاد می خورد و حالا هم حالش خوب نیست ولی حرف مرا نمی شوند و هر چه سفارش می کنم که خرما نخورد باز هم گوش نمی دهد. چون شما پیغمبر هستید و حرف شما اثری دارد ، امروز او را آورده ام اینجا که نصیحتش کنید و بفرمائید از خوردن رطب پرهیز کند، پیغمبر فرمود: بسیار خوب، شما امروز بروید و فردا کودک را بیاورید تا نصیحت کنم.
مادر، بچه را برد و فردا آورد و پیغمبر با زبان خوش با کودک صحبت کرد و در میان حرفها او را نصیحت کرد که به حرف مادرش گوش بدهد و از خوردن رطب پرهیز کنید تابیماریش خوب شود و بعد بتواند بیشتر رطب شیرین بخورد و بازی کند و مادرش از او راضی باشد کودک قبول کرد و گفت : تا حالا نگفته بودند که چرا نباید بخورم، اگر درست می فهمیدم که خرما چرا ضرر دارد گوش می کردم ولی مادرم می خواست با داد و فریاد و نفرین و آفرین مرا به حرف شنوی مجبور کند ، من هم خرما می خواستم، حالا دلیلش را فهمیدم تا هر وقت که مادر بگوید پرهیز می کنم.
پیغمبر کودک را نوازش کرد . وقتی حرفها تمام شد مادر از حضرت تشکر کرد و پرسید : حالا که کار به این آسانی بود آیا ممکن است بفرمائید چرا دیروز او را نصیحت نکردید ؟ مگر دیروز و امروز چه تفاوتی داشت ؟ حضرت فرمود : دیروز و امروز با هم فرق نداشت ولی من دیروز خودم خرما خورده بودم و شایسته این بود روزی دیگران را منع کنم که خودم خرما نخورده باشم. حرف خوب وقتی اثر دارد که خود گوینده هم به آن عمل کرده باشد.

منبع:shamimm.ir

دسته‌ها
ضرب المثل

بچه قنداق کرده تو دامن آدم می‌گذارند!

 

 

تهمت, داستان ضرب المثل، بچه قنداق کرده تو دامن آدم می‌گذارند!

بچه قنداق کرده تو دامن آدم می‌گذارند!

کنایه است از حرفی ناحق و تهمت و اسنادی ساخته و پرداخته که به کسی بندند. هرکس کاری ناروا نکرده باشد یا حرفی به دروغ نگفته باشد و به او نسبت دهند و گویند که: «فلانی، فلان کار کرده یا فلان حرف زده» او می‌گوید «عجب مردمی هستند! بچه قنداق کرده توی دامن آدم می‌گذارند». یعنی دروغ پرداخت کرده برای آدم می‌سازند.

گویند در زمان قدیم، روزی مردی از کوچه خلوتی می‌گذشت. زنی را دید که در کنار دیوار ایستاده عز و جز و گریه و زاری می‌کند. مرد از زن علت گریه و زاریش را پرسید. زن دست انداخت دامن او را گرفت و گفت: «ای مرد! ترا به مقدسات عالم، ترا به مردانگیت قسم می‌دهم کمکی به من بکن که توی کارم سخت درمانده‌ام» مرد گفت: «اگر از دست من کاری برآید مضایقه ندارم» .

زن که محکم دامن او را به دست گرفته بود گفت: «ای مرد، تو فرشته‌ای هستی که خدای مهربان برای کمک من درمانده از آسمان فرستاده، من شوهری داشتم بسیار بدخلق و خسیس که چند سالی جوانی خودم را پای او تلف کردم بس که از آن زندگی به تنگ آمدم و طاقتم طاق شد، از او طلاق گرفتم و چون زن جوان و زیبایی هستم تاکنون چند نفر خواستگار برای من پیدا شده که برای حفظ آبرو و زندگیم ناچارم زن یکی از آنها بشم اما می‌باید در موقع عقدکنان طلاق‌نامه خودم را که از شوهر سابقم گرفته‌ام همراه داشته باشم که خواستگار و قاضی تصور نکنند که من زن نانجیبی هستم. اما از بخت بد طلاق‌نامه خودم را گم کرده‌ام و هرچه جست‌وجو کردم پیدا نکردم. بالاخره دو روز قبل به در خانه شوهر سابق خودم رفتم که شاید بتوانم یک طلاق‌نامه دیگر از او بگیرم ولی شنیدم که آن مرد هم یک ماه قبل مرده است، چون می‌بینم از همه طرف راه به رویم بسته شده به ناچار گریه و زاری می‌کنم. حالا دست به دامن مردانگی تو زدم همانطور که قول دادی برای کمک به من و محض رضای خدا بیا بریم به محضر قاضی. تو بگو شوهر من هستی و در همانجا مرا طلاق بده که یک طلاق‌نامه‌ای در دست داشته باشم و از این مصیبت و بدبختی نجات پیدا کنم، عوضش تا زنده‌ام دعاگوی تو هستم که آبروی مرا خریدی. علاوه بر این کمک تو به یک زن بی‌پناه پیش خدا هم بی‌اجر نمی‌ماند».

مرد دلش به حال او سوخت و با او به محضر قاضی رفت. زن به قاضی شکایت کرد که این شوهر من نمی‌تواند خرج مرا بدهد و من همیشه پیش سر و همسر شرمنده و سرافکنده‌ام. حالا آمده‌ام طلاق بگیرم. مرد به قاضی گفت: «من مردی کارگرم و با اینکه شب و روز زحمت می‌کشم، درآمدم آنقدر نیست که بتوانم از عهده مخارج این زن بربیایم و هر شب که خسته و مانده به خانه میام با بدخلقی و بگومگوی این زن روبه‌رو می‌‌شم، از این زندگی خسته شدم منم حاضرم که طلاقش بدم» چون نصیحت‌های قاضی برای آشتی دادن آنها به جایی نمی‌رسد به ناچار قاضی زن را طلاق می‌دهد و طلاق‌نامه را به مهر و امضای آن مرد می‌رساند و به دست زن می‌دهد. زن می‌گوید: «من هم نه فقط مهریه و مخارج مدت عده‌ام را به او می‌بخشم بلکه خرج محضر را هم خودم می‌دم که به او تحمیلی نشده باشه» این را می‌گوید و مبلغی از کیسه خود در می‌آورد پیش روی قاضی می‌گذارد.

اما بعدش از زیر چادرش یک بچه قنداق کرده‌ای را بیرون می‌آورد توی دامن مرد می‌گذارد و به قاضی می‌گوید: «این هم بچه او. صحیح و سالم برای اینکه من دیگه قادر به نگهداری او نیستم» و در یک چشم به هم زدن از محضر قاضی خارج می‌شود. مرد بیچاره که قادر به انکار نبوده بچه را بغل می‌کند و نالان و پشیمان به خانه یکی از دوستان خودش می‌رود و از او چاره‌جویی می‌کند.

دوست او می‌گوید: «الان دو ساعت قبل از ظهر است و در مساجد هیچکس نیست راه چاره این است که بچه را ببری توی محراب یکی از مساجد بگذاری تا یکی از مسجدی‌های خوش‌قلب او را ببرد و نگه دارد». مرد به دستور دوستش بچه را به مسجدی می‌برد و در محراب مسجد می‌گذارد خادم مسجد از در وارد می‌شود همان‌وقت هم بچه از خواب بیدار می‌شود گریه سر می‌دهد. خادم گریبان مرد را می‌گیرد کشان‌کشان به جلو محراب می‌برد و فریادزنان می‌گوید: «ملعون خبیث شقی آیا محراب جای بچه‌های حرامزاده است؟ این دومین بچه‌ای است که از دیشب تا حالا به این مسجد آورده‌ای». آن وقت نه تنها آن بچه بلکه یک بچه شیرخوره دیگری را هم که زیر منبر خوابانده بود برمی‌دارد و به مرد می‌دهد و می‌گوید: «اگه زودتر از مسجد بیرون نری فریاد می‌زنم و مؤمنین را خبر می‌کنم تا سنگسارت کنند».

مرد بیچاره از ترس جان و آبروش دو تا بچه را بغل می‌گیرد و به خانه دوستش برمی‌گردد. زن دوست او که تازه از موضوع باخبر شده می‌گوید: «یکی از زن‌های بسیار متمول این محله ده روز پیش زاییده اتفاقاً دوقلو هم زاییده، هنوز هم به حمام نرفته. فوری این بچه‌‌ها را ببر فلان کوچه و فلان حمام زنانه و صغری خانم دلاک را صدا کن و به او بگو که بچه‌های فلان خانم است که به من داده‌اند که به دست تو بسپارم، خود خانم همین الان از دنبال من میاد!» مرد به دستور زن دوستش عمل می‌کند و بچه‌‌ها را می‌برد و به صغری خانم می‌دهد، صغری خانم هم به طمع انعامی که از مادر بچه‌‌ها خواهد گرفت بچه‌‌ها را بغل می‌گیرد به داخل حمام می‌برد و مرد بیچاره از شر بچه‌های قنداق کرده خلاص می‌شود.

منبع:avaxnet.com

دسته‌ها
ضرب المثل

شغال بیشه مازندران را ندرد جز سگ مازندرانی

 

 

یبوست مزاج, ریشه تاریخی ضرب المثل

شغال بیشه مازندران را ندرد جز سگ مازندرانی

این مصراع و مثل غالبا از باب شوخی و هزل گفته می شود نه جد، ولی از آنجا که به صورت ضرب المثل در آمده لابد و ناگزیر بودیم ریشه تاریخی آن را در این مختصر بیاوریم.

میرزا آقاخان نوری ملقب به اعتمادالدوله از شخصیتهای بارز و موثر کشور در عهد سلطنت ناصر الدین شاه قاجار بود. نام اصلیش میرزا نصر الله پسر میرزا اسد الله خان نوری است و نسب خود را به ابی صلت هروی می رساند.

در موقع فوت محمد شاه در اصفهان حسن خدمتی به خرج داد و مورد لطف و عنایت فرزندش واقع شد و در غالب دسایس و توطئه هایی که به تحریک و تقویت مهد علیا مادر ناصر الدین شاه علیه میرزا تقی خان امیر کبیر به عمل می آمد دست داشت. چون در آبان ماه سال ۱۳۳۰ هجری شمسی امیر کبیر از صدارت عزل و به کاشان تبعید شد میرزا آقا خان نوری به صدر اعظمی ایران منصوب گردید ولی به قول شادروان محمود:” برای قبولی مقام صدارت دو شرط مهم نمود:یکی اینکه میرزا تقی خان اتابک اعظم معدوم الاثر شود. دیگر آنکه روزی از میرزا آقا خان خطا و خیانتی دیده شود یا سعایتی به عمل آید او درامان باشد و به هلاکت نرسد.” هنوز سال مرگ امیر نظام، آن مرد بزرگ و تاریخی درست برگزار نشده بود که میرزا آقا خان برای قدردانی از همراهیهای دولت انگلیس قباله هرات را مسجل کرده به آنها واگذار نمود.”

” میرزا آقا خان نوری دچار یبوست مزاج بود و اغلب دچار خشم و بدخلقی هر گاه پیشخدمت صبحها یک ظرف آب آلو به صدر اعظم می داد آن روز کاغذها زودتر امضا و رد می شد و روزهایی که آب آلو مصرف نشده بود اغلب به اوقات تلخی می گذشت. کسانی که فرمان حکومت جایی را می خواستند روز قبل به پیشخدمت او یک هدیه و رشوه ای می دادند که مواظب باشد و صبح روز بعد آب آلو به میرزا آقا خان بدهد . چنان شده بود که اهل توقع هروقت کاری داشتند به همدیگر توصیه می کردند که آب آلو یادت نرود! آیا نمی شود احتمال داد که این آب آلو در تسریع امضای قرار داد پاریس هم موثر بوده باشد؟ ”

منبع:sarapoem.persiangig.com

 

دسته‌ها
ضرب المثل

داستان ضرب المثل حاجی حاجی مکه

 

 

حج عمره, ضرب المثل،داستان ضرب المثل حاجی حاجی مکه،مکه

داستان ضرب المثل حاجی حاجی مکه

عبارت مثلی بالا که مصطلح میان عارف و عامی است در مواردی به کار می رود که دوست و آشنایی پس از دیرزمان به ملاقات و دیدار آمده و اصولاً همین رویه را تعقیب کند و دیردیربه سراغ دوستان و بستگان آید . یا کسی وامی را که گرفته مسترد نکند ، و یا بالاخره کسانی که مالی را به رعایت گیرند و باز نگردانند و… در این گونه موارد اصطلاحاً و از باب تمثیل و کنایه گفته می شود حاجی حاجی مکه و یا به عبارت دیگر می گویند حاجی حاجی را به مکه ببیند که البته صورت اولیه به علت روانی و سهولت و ایجاز کلام بیشتر مورد استفاده قرار دارد .

به طوری که می دانیم کلمه حج از لحاظ ریشه لغوی به معنی :« آهنگ کردن به چیزی » است ولی در شریعت ، قصد به سوی بیت الحرام یعنی کعبه است با شرایط معلوم . یا به عبارت دیگر لفظ حج اطلاق شده است بر: قدوم به سوی مکه و زیارت مکه بدانسان که در شرع وارد است . حج بر چند قسم است که از همه معمول و مهمترحج تمتع و حج عمره است .

حج عمره جنبه استحباب دارد و آن را حج اصغر نیز می گویند که آن را چهارعمل است احرام ، طواف ، سعی بین صفا و مروه ، حلق .

حج تمتع عبادتی است که اقدام بدان در صورت وجود استطاعت مالی و صحت مزاج و امنیت ، واجب ، و هر شخص بالغ و عاقلی مکلف است در تمام عمر یک مرتبه آن را اتیان کند . حج تمتع از اعمال ذیل مرکب است :
۱٫ احرام ؛ ۲ . طواف خانه کعبه هفت مرتبه ؛ ۳ . نماز طواف دو رکعت ؛ ۴ . سعی بین صفا و مروه هفت مرتبه ؛ ۵ . توقف درعرفات یک شب ؛ ۶٫ توقف در مشعر یک شب ؛ ۷ . توقف در منی ؛ ۸ . قربانی در منی ؛ ۹ . رمی جمرات در منی ؛ ۱۰ . بازگشت به مکه معظمه و هفت مرتبه طواف خانه خدا و طواف نساء و خروج از لباس احرام و حاجی شدن .

بدیهی است زایران سفر مکه موظف اند قبل یا بعد از انجام مناسک حج ، به منظورادای احترام ، از مدینه منوره هم دیدار کرده مرقد مطهرحضرت خاتم المرسلین (ص) و قبرستان بقیع و سایر مشاهد متبرکه در آن منطقه را نیز زیارت کنند تا حج آنان کامل گردد نمانده باشد که زیارت نکرده و مراسمی را که در کتب ادعیه و مناسک مندرج است انجام نداده باشند .

به طوری که مسلمین قاطبتاً علم و اطلاع دارند علت العلل فلسفه حج که بر همه مسلم مومن مستطیع متمکن واجب و فرض لازم گردیده این است که با هم دیدار کنند ، به خلق و خوی یکدیگر آشنا شوند ، موانع و مشکلات موجود را در میان گذارند و به طور خلاصه در اتحاد و انسجام جامعه مسلمین سعی بلیغ مبذول دارند .

در عصر حاضر زایران ایرانی خانه خدا علی الاکثر با هواپیماهای سریع السیر به کشور عربستان سعودی رهسپار می شوند که طول زمان پرواز آنان در مدت رفتن و بازگشتن ، روی هم رفته بیش از چند ساعت طول نمی کشد به همین جهت حاجیان مناطق مختلفه ایران در طول مدت عمر خویش چند و بلکه چندمین بار می توانند به مکه و مدینه مشرف شوند و دیدار تازه کنند .

به علاوه ارتباطات بین المللی پست و تلگراف و تلفن و علم جدید اینترنت سرتاسری ایران نیز مانع از تداوم دوستی و آشنایی آنان نمی شود ، ولی در قرون قدیمه که ناگزیر بودند با اسب و قاطر و شتر و کجاوه از صحاری سوزان و بیابانهای بی آب و علف عبور کنند این مسافرتها بین چهار الی شش ماه طول می کشید تا اگر احیاناً از گردبادهای بنیان کن و دستبرد قاطعان طریق و حرارت سوزان و عطش جانکاه و بی آبی و جز اینها ، جان سالم به در می بردند به زیارت خانه خدا و مدینه النبی نایل آیند .

با توجه به علل و جهات گوناگون حجاج ایرانی که از گوشه و کنار ایران در مکه دیدار می کردند چون امکان دیدار و ملاقات در ایران برای آنان میسر نبود – زیرا هر کدام به دیار خویش می رفتند – لذا هنگامی که مراسم حج برگزار می شد و آهنگ بازگشت به وطن و زادگاه خود می کردند پس از تودیع و خداحافظی از باب طنز و طیبت و در لفافه تعریض و ظرافت ، و گاهی هم به جد و حقیقت به یکدیگر می گفتند حاجی حاجی مکه ، یعنی دیگر امکان دیدار و ملاقات به دست نمی آید مگر آنکه دست تقدیر و سرنوشت بار دیگر تدارک سفر حج کند و در مکه معظمه و مدینه منوره یکدیگر را ببینیم و خاطرات شیرین گذشته را تجدید نماییم .

منبع:avaxnet.com

 

دسته‌ها
ضرب المثل

خدا ترا شفا بدهد، بگذار ما هم دزد باشیم

 

 

الاغ, داستان ضرب المثل،خدا ترا شفا بدهد، بگذار ما هم دزد باشیم

یک مرد دهاتی از ده خودش به شهر می‌رفت تا جنس‌‌ها و چیزهایی که لازم دارد بخرد برای اینکه پاییز به آخرهایش رسیده بود و محصولش را فروخته بود و پول و پله فراوانی همراه داشت از قضا دزدی در کمینش بود و می‌خواست به او دستبردی بزند.

مرد ساده‌دل، همین که چند فرسخی از آبادی دور شد، دزد، خودش را به او رساند و یک مشت خاک پاشید تو چشمش و دست کرد به چماق و با تهدید و کتک‌کاری، کت و بغل او را بست و انداختش یک گوشه و شروع کرد به جمع و جور کردن اثاث و اسباب و پول و پله او.

اما تا این کارها را کرد مدتی گذشت. همین که خواست خرو خور و بار و بنه او را بردارد و برود دید چند نفر با هم از دور با بار و بنه می‌آیند و تا چند دقیقه دیگر نزدیک می‌شوند. دزد حیله‌گر تا این جماعت را دید فوری نقشه‌اش را عوض کرد و صاحب مال را با همان کت و کول بسته سوار الاغ کرد و راه افتاد. مرد صاحب مال، همین که از دور چشمش به آنها افتاد بنا کرد به داد و فریاد و استغاثه کردن که: «ای مردم! به دادم برسید، این دزد خدانشناس کت و کول منو بسته و می‌خواد پول و پله و بار و بنه منو ببره» دزد زیرک که در کار خودش استاد بود بی‌اینکه خودش را ببازد و دست و پایش را گم بکند، همانطور که با کمال متانت و ملایمت، الاغش را هین می‌کرد و می‌رفت، هرچه صاحب مال فریاد می‌کرد، او فقط جواب می‌داد: «خدا کنه تو خوب بشی، بیذا مام دز باشیم!» صاحب مال هر دفعه که این حرف را می‌شنید بیشتر آتشی می‌شد و شروع می‌کرد به داد و فریاد کردن و بد و بیراه گفتن: «ناخوش خودتی، دیوونه خودتی تو دزدی».

خلاصه هرچه صاحب مال تقلا می‌کرد، آقا دزده درعوض مثل اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده، با ملایمت و مهربانی قربون صدقه او می‌رفت، مرد گرفتار همین که دید آن چند نفر دارند نزدیکتر می‌شوند تقلا و جنب و جوشش را بیشتر کرد و باز فریاد زد: «ای مردم! به دادم برسید این نامسلمون دزده، دست و پای منو با طناب بسته بود و میخواس مال و منال منو ببره که شما رسیدید، از دور تا چشمش به شما افتاد منو با کت و کول بسته گذاشت روی الاغ که شما رو گول بزنه». ولی دزد عاقل خیلی آرام و بی‌اعتنا، طرف را روی الاغ نگه داشته بود و حیوان را می‌راند. عاقبت دو دسته به هم رسیدند و آن جماعت ایستادند تا ببینند چه خبر است؟ وقتی خوب نزدیک شدند دیدند آنکه پیاده است، در جواب فحش‌های آنکه سوار است، با قیافه غمزده و حالت افسرده فقط می‌گوید: «برادرجون، خدا کنه تو خوب بشی بیزار مام دزد باشیم»

باز مرد ساده‌لوح شروع کرد به داد و فریاد و همان حرف‌‌ها را تکرار کرد ولی دزد زیرک بی‌اینکه خودش را ببازد رو کرد به جمعیت و گفت: «وال لاچی بگم، نمی‌دونم چطور شده که این مصیبت به سر ما اومده؟ نمی‌دونم ما چه گناهی کرده بودیم که همچی بلایی به سرمون اومد؟ وئی جوری باید تقاص پس بدیم» بعد درحالی که با سر به مرد دهاتی اشاره می‌کرد و او را نشان می‌داد گفت: «برادرمه، چند ماهه حالش بد شده و زده به سرش، پدر و مادرمون حالا سپردنش به من که ببرمش شهر پیش حکیم بلکه خدا کنه خوب بشه». مرد دهاتی دیگر حسابی از کوره در رفت و راست راستی دیوانه شد و بی‌اختیار جوری اوقاتش تلخ شد که از ته جگر فریاد می‌زد و تقلا می‌کرد و قسم و آیه می‌خورد که دیوانه نیست و با او نسبتی ندارد و او دزد است…

اما دزد ناقلا به‌طوری خودش را به موش مردگی و حق به جانبی زد و جوری ریخت و قیافه یک برادر دلسوز گرفت که آن چند نفر باور کردند و نگاهی به هم انداختند و به علامت اینکه از دستشان کاری برنمی‌آید راه افتادند ـ یکی‌شان هم که دلش بیشتر سوخته بود گفت: «خدا شفاش بده!» و رد شدند. دهاتی بنده خدا هرچه قسم پیر و پیغمبر خورد و جوش و جلا زد اثری نکرد و آن چند نفر راهشان را گرفتند و رفتند. دزد ناقلا هم، هی به برادر کذایی دعا می‌کرد و دلداری می‌داد و آرام‌آرام پیش می‌رفت تا حضرات، از نظر دور شدند. همین که مطمئن شد آن چند نفر رفتند و اثری ازشان نیست صاحب مال بینوا را با دست و پای بسته از روی الاغ پایین انداخت و راهش را کشید و بار و بنه بابا را برد. این مثل از آن وقت به یادگار مانده که می‌گویند: «خدا کنه تو خوب بشی بیزار مام دزد باشیم».

منبع:avaxnet.com

 

دسته‌ها
ضرب المثل

خدا داده ولی کور ـ خر مفت و زن زور

 داستان های ضرب المثل

یک زن و مردی با یک بار گندم که بار خرشان بود و زن سوار الاغ بود و مرد پیاده، داشتند رو به آسیاب می‌رفتند. سر راه برخوردند به یک مرد کوری. زن تا مرد کور را دید به شوهرش گفت: «ای مرد! بیا و این مرد کور را سوار خر بکن تا به آبادی برسیم، اینجا توی بیابون کسی نیست دستش را بگیره، خدا را خوش نمیاد، سرگردون میشه». مرد از حرف زنش اوقاتش تلخ شد و گفت: «ای زن! دست وردار از این کارهات، بیا بریم».

اما زن که دلش به حال او سوخته بود باز التماس کرد که: «نه والله! گناه داره به او رحم کن» خلاصه مرد قبول کرد و کور را بغل کرد و گذاشت روی خر، پشت زنش. بعد از چند قدمی که رفتند مرد کوردستی به کمر زن کشید و گفت: «ببینم پیرهنت چه رنگه؟» زن گفت: رنگ پیرهنم گل گلیه و سرخ رنگه» بعد مرد کور دستش را روی پاهای زن کشید و گفت: «تنبونت چه رنگه؟» زن گفت: «سیاهه» بعد دستش را روی شکم او کشید و گفت: «انگار آبستن هستی؟» زن گفت: «بله شش ماهه‌ام» دیگر حرفی نزدند تا نزدیک آسیاب رسیدند. شوهر زن به مرد کور گفت: «باباجون دیگه پیاده شو تا ما هم بریم گندم‌هامونو آرد کنیم» اما مرد کور با اوقات تلخی گفت: «چرا پیاده بشم؟» و زن بیچاره را محکم گرفت و داد و فریاد سر داد که: «ای مردم! این مرد غریبه می‌خواد زنم و بارم و خرم را از من بگیره به دادم برسین، به من کمک کنین!» مردم دور آنها جمع شدند و گفتند: «چه روزگاری شده مرد گردن‌کلفت می‌خواد این کور عاجز و بدبخت را گول بزنه!» بعد به مرد کور گفتند: «اگر این زن، زنت هست پس بگو پیرهنش چه رنگه؟» او گفت: «گل گلیه» بعد بی‌اینکه کسی از او چیزی بپرسد فریاد زد: «بابا تنونش هم سیاه، شش ماهه هم آبستنه» مردم گفتند «بیچاره راس میگه» بعد آنها را بردند پیش داروغه. داروغه حکم کرد آن سه نفر را توی سه تا اطاق کردند و در اطاق‌‌ها را بستند.

بعد به یک نفر گفت: «برو پشت در اطاق‌‌ها گوش بده ببین چی میگن اما مواظب باش آنها نفهمند» مأمور داروغه اول به پشت در اطاقی که زنک توی آن بود رفت و گوش داد.

دید که زن بیچاره خودش را می‌زند و گریه می‌کند و می‌گوید: «دیدی چه بلایی به سر خودم آوردم، همه‌اش تقصیر خودم بود. شوهر بیچاره‌ام هرچی گفت ول کن بیا بریم من گوش نکردم حالا این هم نتیجه‌اش، خدایا نمی‌دونم چه بسرم میاد؟ بمیرم برای بچه‌های بی‌مادر» مأمور داروغه از آنجا رفت پشت در اطاقی که شوهر زن در آن بود. دید مرد بیچاره دارد آه و ناله می‌کند و می‌گوید: «دیدی این زن ناقص عقل چه بلایی به سرم آورد. این کور لعنتی با دروغ و دغل داره صاحب زن و بچه و زندگیم میشه» مأمور بعد رفت پشت در اطاقی که مرد کور توش بود، دید که کور دارد می‌زند و می‌رقصد و خوشحال و خندان است و یک ریز می‌گوید: «خدا داده ولی کور! ـ خر مفت و زن زور» مأمور داروغه که حرف هر سه نفر را شنید رفت پیش داروغه و گفت: «جناب داروغه بیا و ببین که این مرد کور مکار چه خوشحالی می‌کنه و چه سر و صدایی راه انداخته» داروغه یواشکی رفت پشت در اطاق و دید یارو دارد می‌خواند: «خدا داده ولی کور! ـ خر مفت و زن زور» یقین کرد که این مرد درعوض نیکی و محبتی که به او کرده‌اند نمک ناشناسی کرده. فرمان داد آنها را بیرون آوردند و مرد کور نمک ناشناس را به اسب تور بستند و به بیابان سر دادند و به زن هم گفت: «تا تو باشی که دیگه گول ظاهر را نخوری، این تجربه را داشته باش و همیشه به حرف شوهرت گوش بده».

منبع:avaxnet.com