دسته‌ها
ضرب المثل

ریشه تاریخی ضرب المثل قوز بالاقوز

 

 

ریشه تاریخی ضرب المثل, قوز بالاقوز

ریشه تاریخی ضرب المثل قوز بالاقوز

هنگامی که یک نفر گرفتار مصیبتی شده و روی ندانم کاری مصیبت تازه ای هم برای خودش فراهم می کند این مثل را می گویند.
فردی به خاطر قوزی که بر پشتش بود خیلی غصه می خورد. یک شب مهتابی از خواب بیدار شد خیال کرد سحر شده، بلند شد رفت حمام. از سر آتشدان حمام که رد شد صدای ساز و آواز به گوشش خورد. اعتنا نکرد و رفت تو. سر بینه که داشت لخت می شد حمامی را خوب نگاه نکرد و ملتفت نشد که سر بینه نشسته. وارد گرمخانه که شد دید جماعتی بزن و بکوب دارند و مثل اینکه عروسی داشته باشند می زنند و می رقصند. او هم بنا کرد به آواز خواندن و رقصیدن و خوشحالی کردن. درضمن اینکه می رقصید دید پاهای آنها سم دارد. آن وقت بود فهمید که آنها از ما بهتران هستند. اگرچه خیلی ترسید اما خودش را به خدا سپرد و به روی آنها هم نیاورد.
از ما بهتران هم که داشتند می زدند و می رقصیدند فهمیدند که او از خودشان نیست ولی از رفتارش خوششان آمد و قوزش را برداشتند. فردا رفیقش که او هم قوزی بر پشتش داشت، از او پرسید: «تو چکار کردی که قوزت صاف شد؟» او هم ما وقع آن شب را تعریف کرد. چند شب بعد رفیقش رفت حمام. دید باز حضرات آنجا جمع شده اند خیال کرد که همین که برقصد از ما بهتران خوششان می آید. وقتی که او شروع کرد به رقصیدن و آواز خواندن و خوشحالی کردن، از ما بهتران که آن شب عزادار بودند اوقاتشان تلخ شد. قوز آن بابا را آوردند گذاشتند بالای قوزش آن وقت بود که فهمید کار بی مورد کرده، گفت: «ای وای دیدی که چه به روزم شد ـ قوزی بالای قوزم شد!»
مضمون این تمثیل را شاعری به نظم آورده است و در قالب مثنوی ساده ای گنجانده است که نقل آن را در اینجا خالی از فایده نمی دانم؛ با این توضیح که ما نتوانستیم نام سراینده را پیدا کنیم و گرنه ذکر نام وی در اینجا ضروری بود.

خردمند هر کار بر جا کند :
شبی گوژپشتی به حمام شد
عروسیّ جن دید و گلفام شد
به شادی به نام نکو خواندشان
برقصید و خندید و خنداندشان
زپشت وی آن گوژ برداشتند
ورا جنـّیان دوست پنداشتند
شبی سوی حمام جنـّی دوید
دگر گوژپشتی چو این را شنید
که هریک زاهلش دل افسرده بود
در آن شب عزیزی زجن مرده بود
نهاد آن نگونبخت شادان قدم
در آن بزم ماتم که بد جای غم
نهادند قوزیش بالای قوز
ندانسته رقصید دارای قوز
خر است آنکه هر کار هر جا کند
خردمند هر کار برجا کند

منبع:koodakan.org

دسته‌ها
ضرب المثل

رطب خورده منع رطب چون کند؟

 

 

 پیامبر اکرم, داستان ضرب المثل،رطب, پیامبر اکرم, داستان ضرب المثل, ریشه ضرب المثل, نصیحت کردن, رطب خورده منع رطب چون کند, کتاب ضرب المثل, حدیث پیامبر اکرم, داستان های ضرب المثل, ریشه ضرب المثلهای ایرانیرطب, پیامبر اکرم, داستان ضرب المثل, ریشه ضرب المثل, نصیحت کردن, رطب خورده منع رطب چون کند, کتاب ضرب المثل, حدیث پیامبر اکرم, داستان های ضرب المثل, ریشه ضرب المثلهای ایرانی

این مثل را در موردی به کار می برند که می خواهند بگویند کسی که دیگران را در کاری نصیحت می کند اول باید خودش به آن نصیحت عمل کند .
آورده اند که …
می گویند در زمان حضرت رسول یک مادر همراه کودک خردسالش آمد پیش آن حضرت و گفت یا رسول الله من از دست این بچه عاجز شده ام ! این بچه رطب را خیلی دوست دارد و زیاد می خورد و حالا هم حالش خوب نیست ولی حرف مرا نمی شوند و هر چه سفارش می کنم که خرما نخورد باز هم گوش نمی دهد. چون شما پیغمبر هستید و حرف شما اثری دارد ، امروز او را آورده ام اینجا که نصیحتش کنید و بفرمائید از خوردن رطب پرهیز کند، پیغمبر فرمود: بسیار خوب، شما امروز بروید و فردا کودک را بیاورید تا نصیحت کنم.
مادر، بچه را برد و فردا آورد و پیغمبر با زبان خوش با کودک صحبت کرد و در میان حرفها او را نصیحت کرد که به حرف مادرش گوش بدهد و از خوردن رطب پرهیز کنید تابیماریش خوب شود و بعد بتواند بیشتر رطب شیرین بخورد و بازی کند و مادرش از او راضی باشد کودک قبول کرد و گفت : تا حالا نگفته بودند که چرا نباید بخورم، اگر درست می فهمیدم که خرما چرا ضرر دارد گوش می کردم ولی مادرم می خواست با داد و فریاد و نفرین و آفرین مرا به حرف شنوی مجبور کند ، من هم خرما می خواستم، حالا دلیلش را فهمیدم تا هر وقت که مادر بگوید پرهیز می کنم.
پیغمبر کودک را نوازش کرد . وقتی حرفها تمام شد مادر از حضرت تشکر کرد و پرسید : حالا که کار به این آسانی بود آیا ممکن است بفرمائید چرا دیروز او را نصیحت نکردید ؟ مگر دیروز و امروز چه تفاوتی داشت ؟ حضرت فرمود : دیروز و امروز با هم فرق نداشت ولی من دیروز خودم خرما خورده بودم و شایسته این بود روزی دیگران را منع کنم که خودم خرما نخورده باشم. حرف خوب وقتی اثر دارد که خود گوینده هم به آن عمل کرده باشد.

منبع:shamimm.ir

دسته‌ها
ضرب المثل

بچه قنداق کرده تو دامن آدم می‌گذارند!

 

 

تهمت, داستان ضرب المثل، بچه قنداق کرده تو دامن آدم می‌گذارند!

بچه قنداق کرده تو دامن آدم می‌گذارند!

کنایه است از حرفی ناحق و تهمت و اسنادی ساخته و پرداخته که به کسی بندند. هرکس کاری ناروا نکرده باشد یا حرفی به دروغ نگفته باشد و به او نسبت دهند و گویند که: «فلانی، فلان کار کرده یا فلان حرف زده» او می‌گوید «عجب مردمی هستند! بچه قنداق کرده توی دامن آدم می‌گذارند». یعنی دروغ پرداخت کرده برای آدم می‌سازند.

گویند در زمان قدیم، روزی مردی از کوچه خلوتی می‌گذشت. زنی را دید که در کنار دیوار ایستاده عز و جز و گریه و زاری می‌کند. مرد از زن علت گریه و زاریش را پرسید. زن دست انداخت دامن او را گرفت و گفت: «ای مرد! ترا به مقدسات عالم، ترا به مردانگیت قسم می‌دهم کمکی به من بکن که توی کارم سخت درمانده‌ام» مرد گفت: «اگر از دست من کاری برآید مضایقه ندارم» .

زن که محکم دامن او را به دست گرفته بود گفت: «ای مرد، تو فرشته‌ای هستی که خدای مهربان برای کمک من درمانده از آسمان فرستاده، من شوهری داشتم بسیار بدخلق و خسیس که چند سالی جوانی خودم را پای او تلف کردم بس که از آن زندگی به تنگ آمدم و طاقتم طاق شد، از او طلاق گرفتم و چون زن جوان و زیبایی هستم تاکنون چند نفر خواستگار برای من پیدا شده که برای حفظ آبرو و زندگیم ناچارم زن یکی از آنها بشم اما می‌باید در موقع عقدکنان طلاق‌نامه خودم را که از شوهر سابقم گرفته‌ام همراه داشته باشم که خواستگار و قاضی تصور نکنند که من زن نانجیبی هستم. اما از بخت بد طلاق‌نامه خودم را گم کرده‌ام و هرچه جست‌وجو کردم پیدا نکردم. بالاخره دو روز قبل به در خانه شوهر سابق خودم رفتم که شاید بتوانم یک طلاق‌نامه دیگر از او بگیرم ولی شنیدم که آن مرد هم یک ماه قبل مرده است، چون می‌بینم از همه طرف راه به رویم بسته شده به ناچار گریه و زاری می‌کنم. حالا دست به دامن مردانگی تو زدم همانطور که قول دادی برای کمک به من و محض رضای خدا بیا بریم به محضر قاضی. تو بگو شوهر من هستی و در همانجا مرا طلاق بده که یک طلاق‌نامه‌ای در دست داشته باشم و از این مصیبت و بدبختی نجات پیدا کنم، عوضش تا زنده‌ام دعاگوی تو هستم که آبروی مرا خریدی. علاوه بر این کمک تو به یک زن بی‌پناه پیش خدا هم بی‌اجر نمی‌ماند».

مرد دلش به حال او سوخت و با او به محضر قاضی رفت. زن به قاضی شکایت کرد که این شوهر من نمی‌تواند خرج مرا بدهد و من همیشه پیش سر و همسر شرمنده و سرافکنده‌ام. حالا آمده‌ام طلاق بگیرم. مرد به قاضی گفت: «من مردی کارگرم و با اینکه شب و روز زحمت می‌کشم، درآمدم آنقدر نیست که بتوانم از عهده مخارج این زن بربیایم و هر شب که خسته و مانده به خانه میام با بدخلقی و بگومگوی این زن روبه‌رو می‌‌شم، از این زندگی خسته شدم منم حاضرم که طلاقش بدم» چون نصیحت‌های قاضی برای آشتی دادن آنها به جایی نمی‌رسد به ناچار قاضی زن را طلاق می‌دهد و طلاق‌نامه را به مهر و امضای آن مرد می‌رساند و به دست زن می‌دهد. زن می‌گوید: «من هم نه فقط مهریه و مخارج مدت عده‌ام را به او می‌بخشم بلکه خرج محضر را هم خودم می‌دم که به او تحمیلی نشده باشه» این را می‌گوید و مبلغی از کیسه خود در می‌آورد پیش روی قاضی می‌گذارد.

اما بعدش از زیر چادرش یک بچه قنداق کرده‌ای را بیرون می‌آورد توی دامن مرد می‌گذارد و به قاضی می‌گوید: «این هم بچه او. صحیح و سالم برای اینکه من دیگه قادر به نگهداری او نیستم» و در یک چشم به هم زدن از محضر قاضی خارج می‌شود. مرد بیچاره که قادر به انکار نبوده بچه را بغل می‌کند و نالان و پشیمان به خانه یکی از دوستان خودش می‌رود و از او چاره‌جویی می‌کند.

دوست او می‌گوید: «الان دو ساعت قبل از ظهر است و در مساجد هیچکس نیست راه چاره این است که بچه را ببری توی محراب یکی از مساجد بگذاری تا یکی از مسجدی‌های خوش‌قلب او را ببرد و نگه دارد». مرد به دستور دوستش بچه را به مسجدی می‌برد و در محراب مسجد می‌گذارد خادم مسجد از در وارد می‌شود همان‌وقت هم بچه از خواب بیدار می‌شود گریه سر می‌دهد. خادم گریبان مرد را می‌گیرد کشان‌کشان به جلو محراب می‌برد و فریادزنان می‌گوید: «ملعون خبیث شقی آیا محراب جای بچه‌های حرامزاده است؟ این دومین بچه‌ای است که از دیشب تا حالا به این مسجد آورده‌ای». آن وقت نه تنها آن بچه بلکه یک بچه شیرخوره دیگری را هم که زیر منبر خوابانده بود برمی‌دارد و به مرد می‌دهد و می‌گوید: «اگه زودتر از مسجد بیرون نری فریاد می‌زنم و مؤمنین را خبر می‌کنم تا سنگسارت کنند».

مرد بیچاره از ترس جان و آبروش دو تا بچه را بغل می‌گیرد و به خانه دوستش برمی‌گردد. زن دوست او که تازه از موضوع باخبر شده می‌گوید: «یکی از زن‌های بسیار متمول این محله ده روز پیش زاییده اتفاقاً دوقلو هم زاییده، هنوز هم به حمام نرفته. فوری این بچه‌‌ها را ببر فلان کوچه و فلان حمام زنانه و صغری خانم دلاک را صدا کن و به او بگو که بچه‌های فلان خانم است که به من داده‌اند که به دست تو بسپارم، خود خانم همین الان از دنبال من میاد!» مرد به دستور زن دوستش عمل می‌کند و بچه‌‌ها را می‌برد و به صغری خانم می‌دهد، صغری خانم هم به طمع انعامی که از مادر بچه‌‌ها خواهد گرفت بچه‌‌ها را بغل می‌گیرد به داخل حمام می‌برد و مرد بیچاره از شر بچه‌های قنداق کرده خلاص می‌شود.

منبع:avaxnet.com

دسته‌ها
ضرب المثل

داستان ضرب المثل حاجی حاجی مکه

 

 

حج عمره, ضرب المثل،داستان ضرب المثل حاجی حاجی مکه،مکه

داستان ضرب المثل حاجی حاجی مکه

عبارت مثلی بالا که مصطلح میان عارف و عامی است در مواردی به کار می رود که دوست و آشنایی پس از دیرزمان به ملاقات و دیدار آمده و اصولاً همین رویه را تعقیب کند و دیردیربه سراغ دوستان و بستگان آید . یا کسی وامی را که گرفته مسترد نکند ، و یا بالاخره کسانی که مالی را به رعایت گیرند و باز نگردانند و… در این گونه موارد اصطلاحاً و از باب تمثیل و کنایه گفته می شود حاجی حاجی مکه و یا به عبارت دیگر می گویند حاجی حاجی را به مکه ببیند که البته صورت اولیه به علت روانی و سهولت و ایجاز کلام بیشتر مورد استفاده قرار دارد .

به طوری که می دانیم کلمه حج از لحاظ ریشه لغوی به معنی :« آهنگ کردن به چیزی » است ولی در شریعت ، قصد به سوی بیت الحرام یعنی کعبه است با شرایط معلوم . یا به عبارت دیگر لفظ حج اطلاق شده است بر: قدوم به سوی مکه و زیارت مکه بدانسان که در شرع وارد است . حج بر چند قسم است که از همه معمول و مهمترحج تمتع و حج عمره است .

حج عمره جنبه استحباب دارد و آن را حج اصغر نیز می گویند که آن را چهارعمل است احرام ، طواف ، سعی بین صفا و مروه ، حلق .

حج تمتع عبادتی است که اقدام بدان در صورت وجود استطاعت مالی و صحت مزاج و امنیت ، واجب ، و هر شخص بالغ و عاقلی مکلف است در تمام عمر یک مرتبه آن را اتیان کند . حج تمتع از اعمال ذیل مرکب است :
۱٫ احرام ؛ ۲ . طواف خانه کعبه هفت مرتبه ؛ ۳ . نماز طواف دو رکعت ؛ ۴ . سعی بین صفا و مروه هفت مرتبه ؛ ۵ . توقف درعرفات یک شب ؛ ۶٫ توقف در مشعر یک شب ؛ ۷ . توقف در منی ؛ ۸ . قربانی در منی ؛ ۹ . رمی جمرات در منی ؛ ۱۰ . بازگشت به مکه معظمه و هفت مرتبه طواف خانه خدا و طواف نساء و خروج از لباس احرام و حاجی شدن .

بدیهی است زایران سفر مکه موظف اند قبل یا بعد از انجام مناسک حج ، به منظورادای احترام ، از مدینه منوره هم دیدار کرده مرقد مطهرحضرت خاتم المرسلین (ص) و قبرستان بقیع و سایر مشاهد متبرکه در آن منطقه را نیز زیارت کنند تا حج آنان کامل گردد نمانده باشد که زیارت نکرده و مراسمی را که در کتب ادعیه و مناسک مندرج است انجام نداده باشند .

به طوری که مسلمین قاطبتاً علم و اطلاع دارند علت العلل فلسفه حج که بر همه مسلم مومن مستطیع متمکن واجب و فرض لازم گردیده این است که با هم دیدار کنند ، به خلق و خوی یکدیگر آشنا شوند ، موانع و مشکلات موجود را در میان گذارند و به طور خلاصه در اتحاد و انسجام جامعه مسلمین سعی بلیغ مبذول دارند .

در عصر حاضر زایران ایرانی خانه خدا علی الاکثر با هواپیماهای سریع السیر به کشور عربستان سعودی رهسپار می شوند که طول زمان پرواز آنان در مدت رفتن و بازگشتن ، روی هم رفته بیش از چند ساعت طول نمی کشد به همین جهت حاجیان مناطق مختلفه ایران در طول مدت عمر خویش چند و بلکه چندمین بار می توانند به مکه و مدینه مشرف شوند و دیدار تازه کنند .

به علاوه ارتباطات بین المللی پست و تلگراف و تلفن و علم جدید اینترنت سرتاسری ایران نیز مانع از تداوم دوستی و آشنایی آنان نمی شود ، ولی در قرون قدیمه که ناگزیر بودند با اسب و قاطر و شتر و کجاوه از صحاری سوزان و بیابانهای بی آب و علف عبور کنند این مسافرتها بین چهار الی شش ماه طول می کشید تا اگر احیاناً از گردبادهای بنیان کن و دستبرد قاطعان طریق و حرارت سوزان و عطش جانکاه و بی آبی و جز اینها ، جان سالم به در می بردند به زیارت خانه خدا و مدینه النبی نایل آیند .

با توجه به علل و جهات گوناگون حجاج ایرانی که از گوشه و کنار ایران در مکه دیدار می کردند چون امکان دیدار و ملاقات در ایران برای آنان میسر نبود – زیرا هر کدام به دیار خویش می رفتند – لذا هنگامی که مراسم حج برگزار می شد و آهنگ بازگشت به وطن و زادگاه خود می کردند پس از تودیع و خداحافظی از باب طنز و طیبت و در لفافه تعریض و ظرافت ، و گاهی هم به جد و حقیقت به یکدیگر می گفتند حاجی حاجی مکه ، یعنی دیگر امکان دیدار و ملاقات به دست نمی آید مگر آنکه دست تقدیر و سرنوشت بار دیگر تدارک سفر حج کند و در مکه معظمه و مدینه منوره یکدیگر را ببینیم و خاطرات شیرین گذشته را تجدید نماییم .

منبع:avaxnet.com

 

دسته‌ها
ضرب المثل

خدا داده ولی کور ـ خر مفت و زن زور

 داستان های ضرب المثل

یک زن و مردی با یک بار گندم که بار خرشان بود و زن سوار الاغ بود و مرد پیاده، داشتند رو به آسیاب می‌رفتند. سر راه برخوردند به یک مرد کوری. زن تا مرد کور را دید به شوهرش گفت: «ای مرد! بیا و این مرد کور را سوار خر بکن تا به آبادی برسیم، اینجا توی بیابون کسی نیست دستش را بگیره، خدا را خوش نمیاد، سرگردون میشه». مرد از حرف زنش اوقاتش تلخ شد و گفت: «ای زن! دست وردار از این کارهات، بیا بریم».

اما زن که دلش به حال او سوخته بود باز التماس کرد که: «نه والله! گناه داره به او رحم کن» خلاصه مرد قبول کرد و کور را بغل کرد و گذاشت روی خر، پشت زنش. بعد از چند قدمی که رفتند مرد کوردستی به کمر زن کشید و گفت: «ببینم پیرهنت چه رنگه؟» زن گفت: رنگ پیرهنم گل گلیه و سرخ رنگه» بعد مرد کور دستش را روی پاهای زن کشید و گفت: «تنبونت چه رنگه؟» زن گفت: «سیاهه» بعد دستش را روی شکم او کشید و گفت: «انگار آبستن هستی؟» زن گفت: «بله شش ماهه‌ام» دیگر حرفی نزدند تا نزدیک آسیاب رسیدند. شوهر زن به مرد کور گفت: «باباجون دیگه پیاده شو تا ما هم بریم گندم‌هامونو آرد کنیم» اما مرد کور با اوقات تلخی گفت: «چرا پیاده بشم؟» و زن بیچاره را محکم گرفت و داد و فریاد سر داد که: «ای مردم! این مرد غریبه می‌خواد زنم و بارم و خرم را از من بگیره به دادم برسین، به من کمک کنین!» مردم دور آنها جمع شدند و گفتند: «چه روزگاری شده مرد گردن‌کلفت می‌خواد این کور عاجز و بدبخت را گول بزنه!» بعد به مرد کور گفتند: «اگر این زن، زنت هست پس بگو پیرهنش چه رنگه؟» او گفت: «گل گلیه» بعد بی‌اینکه کسی از او چیزی بپرسد فریاد زد: «بابا تنونش هم سیاه، شش ماهه هم آبستنه» مردم گفتند «بیچاره راس میگه» بعد آنها را بردند پیش داروغه. داروغه حکم کرد آن سه نفر را توی سه تا اطاق کردند و در اطاق‌‌ها را بستند.

بعد به یک نفر گفت: «برو پشت در اطاق‌‌ها گوش بده ببین چی میگن اما مواظب باش آنها نفهمند» مأمور داروغه اول به پشت در اطاقی که زنک توی آن بود رفت و گوش داد.

دید که زن بیچاره خودش را می‌زند و گریه می‌کند و می‌گوید: «دیدی چه بلایی به سر خودم آوردم، همه‌اش تقصیر خودم بود. شوهر بیچاره‌ام هرچی گفت ول کن بیا بریم من گوش نکردم حالا این هم نتیجه‌اش، خدایا نمی‌دونم چه بسرم میاد؟ بمیرم برای بچه‌های بی‌مادر» مأمور داروغه از آنجا رفت پشت در اطاقی که شوهر زن در آن بود. دید مرد بیچاره دارد آه و ناله می‌کند و می‌گوید: «دیدی این زن ناقص عقل چه بلایی به سرم آورد. این کور لعنتی با دروغ و دغل داره صاحب زن و بچه و زندگیم میشه» مأمور بعد رفت پشت در اطاقی که مرد کور توش بود، دید که کور دارد می‌زند و می‌رقصد و خوشحال و خندان است و یک ریز می‌گوید: «خدا داده ولی کور! ـ خر مفت و زن زور» مأمور داروغه که حرف هر سه نفر را شنید رفت پیش داروغه و گفت: «جناب داروغه بیا و ببین که این مرد کور مکار چه خوشحالی می‌کنه و چه سر و صدایی راه انداخته» داروغه یواشکی رفت پشت در اطاق و دید یارو دارد می‌خواند: «خدا داده ولی کور! ـ خر مفت و زن زور» یقین کرد که این مرد درعوض نیکی و محبتی که به او کرده‌اند نمک ناشناسی کرده. فرمان داد آنها را بیرون آوردند و مرد کور نمک ناشناس را به اسب تور بستند و به بیابان سر دادند و به زن هم گفت: «تا تو باشی که دیگه گول ظاهر را نخوری، این تجربه را داشته باش و همیشه به حرف شوهرت گوش بده».

منبع:avaxnet.com

دسته‌ها
ضرب المثل

داستان ضرب المثل کلاه گذاشتن

 

ضرب المثل, نادرشاه افشار،کلاه گذاشتن

داستان ضرب المثل کلاه گذاشتن

عبارت مثلی بالا در مورد افراد فریب خورده به کار می رود . کسی که به علت عدم توجه یا سادگی مرتکب اشتباه و متحمل زیان و ضرر شود در اصطلاح عامه گفته می شود : کلاه سرش رفت و یا به عبارت دیگر کلاه سرش گذاشتند . چون میزان فریب خوردگی زیاد باشد صفت گشاد را هم اضافه کرده می گویند : کلاه گشادی سرش رفت .

در ادوار قدیمیه یکی از انوع مجازاتها این بوده است که به مقصر لباس ناموزون می پوشانیدند و کلاه دودی مضحکی بر سرش می گذاشتند آن گاه وی را پیاده یا سواره و گاهی به طور وارونه بر مرکوب دوره می گردانیدند تا مردم از آن وضع مضحک و توهین آمیز عبرت گیرند و دست به اعمال ناشایست نزنند .

یک وقتی مقصود این بود که مقصر را فقط تحقیر و تخفیف کنند تا به مقام و منزلتش غره نشود . در این صورت لباس وارونه و کلاه ناموزون برای تنبیه و مجازاتش کفایت می کرد اما چنانچه گناه مقصر به میزانی بود که لازم می آمد عبرت الناظرین شود در چنین مورد قبل از آنکه مجازات نهایی را اعمال کنند لباس عجیب و غریب بر تنش می پوشانیدند و کلاه گشادی که از آن زنگوله و دم روباه بسیاری آویخته بودند محتسبان بر سرش می گذاشتند تا در میان جمعیت که در حین دوره گردانی مقصر ازدحام می کردند کاملاً شناخته شده مورد ملامت و سخریه واقع شود .

چون افراد فریب خورده در نزد دوستان و همکاران به علت سادگی و ساده لوحی زود شناخته می شوند لذا ضرب المثل بالا را در مورد آنان به کار می برند .وقتی میزان فریب خودگی زیاد باشد صفت گشاد راهم به کلاه داده و می گویند : در این معامله کلاه گشادی سرش رفته است .

حمزه میرزا حشمت الدوله در آغاز ۱۲۷۵ والی خراسان و سیستان شد . در آن وقت میرزا محمد قوام الدوله پدر معتمدالسلطنه و جد وثوق الدوله و قوام السلطنه وزیر خراسان بود . او و حشمت الدوله برای راندن ترکمنها از سرخس و مرو مامور شدند . سرانجام در ۱۲۷۶ سرخس ومرو را گرفتند ولی در اثر مسامحه و اختلاف نظر قوام الدوله با حشمت الدوله شکست سخت بر قوای دولت وارد شد و بسیاری از سپاهیان ایران کشته شدند و بسیاری ازمردم مرزنشین به اسارت رفتند و پس از آن دیگر دولت ایران بر مرو تسلطی نیافت تا در سال ۱۳۰۱ قمری ( ۱۸۸۴ میلادی ) علیخان اف افسر روسی مرو را از طرف امپراطوری تزاری متصرف وبرای همیشه ضمیمه خاک روسیه شد .

از این نامه پیداست که حشمت الدوله و قوام الدوله به تعلیمات شاه توجه نکرده و در اثر راحت طلبی و مسامحه سرانجام کارشان به شکست منتهی شده است . گفتنی است که حشمت الدوله چند سال مغضوب و بیکار بود و قوام الدوله هم گذشته از بیکاری و مغضوب بودن وقتی وارد تهران شد به دستور شاه کلاه کاغذی بر سر اوگذاشته بر الاغ سوارش کردند و در حالی که در محاصره چند سرباز بود وی را گرد شهر گردانیدند و مسئول شکست قشون ایران را در مرو به این صورت به مردم معرفی کردند.

روایت دیگر هم در مورد نادرشاه افشار پس از فتح هندوستان است که می گویند
پادشاه هند چون الماس کوه نور را زیر کلاه خود قرار داده بود و نادر متوجه شد ؛
از وی خواست تا با مبادله کلاه عهد دوستی ببندند! که شاه هند در این معامله ضرر هنگفتی نمود بطوری که هم کلاه از سرش برداشته شد ( به همراه کوه نور ) و هم کلاهی مندرس بر سرش گذاشته شد ( یوق نادری ).
منبع:iketab.com