دسته‌ها
ضرب المثل

خر کریم را نعل کرد ضرب المثل در مورد رشوه و باج

 

خر کریم را نعل کرد،خر کریم را نعل کرد ضرب المثل در مورد رشوه و باج

 

هر گاه کسی برای انجام مقصودش رشوه یا باج و یا به اصطلاح دیگر حق و حساب بدهد از باب تعریض و کنایه می گویند خر کریم را نعل کرده است یعنی متصدی مسئول را راضی کرد و به مقصود رسید.

بدیهی است وقتی که کریم را بشناسیم و کیفیت نعل کردن خرش را بدانیم ریشه و علت تسمیه ضرب المثل بالا به دست خواهد آمد.

به طوری که می دانیم در قرون اعصار گذشته غالب سلاطین ایران و جها در دربار خود افراد دلقک و مسخره پیشه ای داشتند که این دلقکها با حاضر جوابیها و شیرینکاریها بخصوص متلکهای نیشداری که به حاضران جلسه می گفتند شاه را می خندانیدند و موجب مسرت و انبساط خاطرش می شدند. دلقکها مجاز بودند به هر کس حتی شخص شاه هر چه دلشان خواست بگویند منتها به این شرط که در بذله گوییها و مسخره گیها نمکی داخل کنند تا لطف سخن از دست نرود و طرف تعرض واقع نشوند.

در تهران ابتدا معاون و نقاره خانه شد و از اداره بیوتات که نقاره خانه را در اختیار داشت و حقوق و مقرری می گرفت. کریم به اقتضای شغلش بر چند دسته از مطربهای شهر هم ریاست می کرد و از آنها مبلغی دریافت می نمود.

تحقیقاً معلوم نشد چرا به او شیره ای می گویند. قدر مسلم این است که اهل تریاک و شیره نبوده است بلکه شغل اولیه اش شیره فروشی بوده و یا به مناسبت شیرینکاری در بذله گوییها این لقب را به او داده اند. شق دوم باید صحیح باشد زیرا پسرش از نظر وجه مشابهت لقب کریم عسلی را برای خود انتخاب کرده است ولی نتوانست جای پدر را بگیرد. کریم شیره ای چون در حاضر جوابی و بذله گویی ید طولایی داشت پس از چندی طرف توجه ناصرالدین شاه واقع شد و در دربار و خلوت شاه نفوذ پیدا کرد.

ناصرالدین شاه زیاد اهل شوخی نبود بلکه کریم را از آن جهت دلقک دربار کرد تا به اقتضای موقع و سیاست روز بتواند بعض رجال و درباریان متنفذ را با نیش زبان و متلکهایش تحقیر و تخفیف نماید. کریم شیره ای را به مناسبت شغل اولیه اش که نایب رییس نقاره خانه بود نایب رییس نقاره خانه بود نایب کریم هم می گفتند.

نایب کریم خری داشت که همیشه بر آن سوار می شد و به دربار یا ملاقات دوستان و آشنایان می رفت.

خر کریم به خلاف سایر خرها شکل و ریخت مسخره ای داشت یعنی کریم طوری جل و پالان بر پشتش می گذاشت که هر وقت سوار می شد همه از آن شکل و هیئت می خندیدند. کریم می دانست به چه کسانی باید متلک و لیچار بگوید. پیداست به کسانی که مورد توجه شاه بودند بی ادبی نمی کرد. درباریان و سایر رجال برای آنکه از نیش زبانش در امان باشند هر کدام باج و رشوه ای به او می دادند. آنهایی هم که از این دلقک بازی خوششان نمی آمد و حاضر نبودند چیزی به کریم بدهند شکایت به ناصرالدین شاه می بردند. ناصرالدین شاه قبلاً جریان قضیه و متلک کریم را از آنها می پرسید و با صدای بلند قهقهه می زد. آنگاه در جواب شاکی می گفت:”به جای گله و شکایت برو خر کریم را نعل کن!” یعنی چیزی به او بده تا از شر زبانش درامان باشی. عبارت بالا در رابطه با همین کریم و خرش از آن تاریخ ضرب المثل شده است.

منبع:sarapoem.persiangig.com

 

دسته‌ها
ضرب المثل

ضرب المثل پالانش کج است

 

ضرب المثل فارسی,ضرب المثل انگلیسی , داستان ضرب المثل،ضرب المثل پالانش کج است

 

هر کس درمعتقدات مذهبی و مبانی اخلاقی تغییر رویه دهد ، درباره اش به ضرب المثل بالا تمثل می جویند و می گویند ، فلانی پالانش کج است که اگر طرف مورد بحث مرد باشد یعنی ایمان و عقیدتش خلل پذیرفته و اگر زن باشد به این معنی است که از طریق عفت و طهارت منحرف گردیده است .

آقایان روحانیون قبل از اختراع اتومبیل بر اسب و قاطر و غالبا دراز گوش سوار می شدند و برای وعظ و خطابه و مهمانی به خانه این و آن می رفتند که شاید هم اکنون نیز در بعضی از شهرهای کوچک و روستاها کماکان بر چهارپایان سوار شوند . بعضی از روحانی نماها نه روحانیون واقعی در عصر قاجاریه مردم را برای سواری می خواستند تا مقاصد و نیاتشان را بدان وسیله به سر منزل مقصود برسانند. ضمنا می دانید که پالان مرکوب به وسیله تنگ اسب باید سفت و محکم بسته شده باشد تا بتوان بر آن سوار شد و سواری گرفت . اکر مرکوبی پالانش کج باشد خوب سواری نمی دهد و راکب را به زحمت می اندازد .

معنی و مفهوم ظاهری و مجازی ضرب المثل بالا این است که طرف مورد بحث تغییر عقیده داده به مذهب یا مسلک دیگری متمایل شده است ولی مقصود باطنی و نهایی این بود که وی سواری نمی دهد یعنی از ما گوش شنوایی ندارد . پس در این صورت باید طرد شود تا ایجاد زحمت نکند!

منبع:iketab.com

 

دسته‌ها
ضرب المثل

خدا ترا شفا بدهد، بگذار ما هم دزد باشیم

 

 

الاغ, داستان ضرب المثل،خدا ترا شفا بدهد، بگذار ما هم دزد باشیم

یک مرد دهاتی از ده خودش به شهر می‌رفت تا جنس‌‌ها و چیزهایی که لازم دارد بخرد برای اینکه پاییز به آخرهایش رسیده بود و محصولش را فروخته بود و پول و پله فراوانی همراه داشت از قضا دزدی در کمینش بود و می‌خواست به او دستبردی بزند.

مرد ساده‌دل، همین که چند فرسخی از آبادی دور شد، دزد، خودش را به او رساند و یک مشت خاک پاشید تو چشمش و دست کرد به چماق و با تهدید و کتک‌کاری، کت و بغل او را بست و انداختش یک گوشه و شروع کرد به جمع و جور کردن اثاث و اسباب و پول و پله او.

اما تا این کارها را کرد مدتی گذشت. همین که خواست خرو خور و بار و بنه او را بردارد و برود دید چند نفر با هم از دور با بار و بنه می‌آیند و تا چند دقیقه دیگر نزدیک می‌شوند. دزد حیله‌گر تا این جماعت را دید فوری نقشه‌اش را عوض کرد و صاحب مال را با همان کت و کول بسته سوار الاغ کرد و راه افتاد. مرد صاحب مال، همین که از دور چشمش به آنها افتاد بنا کرد به داد و فریاد و استغاثه کردن که: «ای مردم! به دادم برسید، این دزد خدانشناس کت و کول منو بسته و می‌خواد پول و پله و بار و بنه منو ببره» دزد زیرک که در کار خودش استاد بود بی‌اینکه خودش را ببازد و دست و پایش را گم بکند، همانطور که با کمال متانت و ملایمت، الاغش را هین می‌کرد و می‌رفت، هرچه صاحب مال فریاد می‌کرد، او فقط جواب می‌داد: «خدا کنه تو خوب بشی، بیذا مام دز باشیم!» صاحب مال هر دفعه که این حرف را می‌شنید بیشتر آتشی می‌شد و شروع می‌کرد به داد و فریاد کردن و بد و بیراه گفتن: «ناخوش خودتی، دیوونه خودتی تو دزدی».

خلاصه هرچه صاحب مال تقلا می‌کرد، آقا دزده درعوض مثل اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده، با ملایمت و مهربانی قربون صدقه او می‌رفت، مرد گرفتار همین که دید آن چند نفر دارند نزدیکتر می‌شوند تقلا و جنب و جوشش را بیشتر کرد و باز فریاد زد: «ای مردم! به دادم برسید این نامسلمون دزده، دست و پای منو با طناب بسته بود و میخواس مال و منال منو ببره که شما رسیدید، از دور تا چشمش به شما افتاد منو با کت و کول بسته گذاشت روی الاغ که شما رو گول بزنه». ولی دزد عاقل خیلی آرام و بی‌اعتنا، طرف را روی الاغ نگه داشته بود و حیوان را می‌راند. عاقبت دو دسته به هم رسیدند و آن جماعت ایستادند تا ببینند چه خبر است؟ وقتی خوب نزدیک شدند دیدند آنکه پیاده است، در جواب فحش‌های آنکه سوار است، با قیافه غمزده و حالت افسرده فقط می‌گوید: «برادرجون، خدا کنه تو خوب بشی بیزار مام دزد باشیم»

باز مرد ساده‌لوح شروع کرد به داد و فریاد و همان حرف‌‌ها را تکرار کرد ولی دزد زیرک بی‌اینکه خودش را ببازد رو کرد به جمعیت و گفت: «وال لاچی بگم، نمی‌دونم چطور شده که این مصیبت به سر ما اومده؟ نمی‌دونم ما چه گناهی کرده بودیم که همچی بلایی به سرمون اومد؟ وئی جوری باید تقاص پس بدیم» بعد درحالی که با سر به مرد دهاتی اشاره می‌کرد و او را نشان می‌داد گفت: «برادرمه، چند ماهه حالش بد شده و زده به سرش، پدر و مادرمون حالا سپردنش به من که ببرمش شهر پیش حکیم بلکه خدا کنه خوب بشه». مرد دهاتی دیگر حسابی از کوره در رفت و راست راستی دیوانه شد و بی‌اختیار جوری اوقاتش تلخ شد که از ته جگر فریاد می‌زد و تقلا می‌کرد و قسم و آیه می‌خورد که دیوانه نیست و با او نسبتی ندارد و او دزد است…

اما دزد ناقلا به‌طوری خودش را به موش مردگی و حق به جانبی زد و جوری ریخت و قیافه یک برادر دلسوز گرفت که آن چند نفر باور کردند و نگاهی به هم انداختند و به علامت اینکه از دستشان کاری برنمی‌آید راه افتادند ـ یکی‌شان هم که دلش بیشتر سوخته بود گفت: «خدا شفاش بده!» و رد شدند. دهاتی بنده خدا هرچه قسم پیر و پیغمبر خورد و جوش و جلا زد اثری نکرد و آن چند نفر راهشان را گرفتند و رفتند. دزد ناقلا هم، هی به برادر کذایی دعا می‌کرد و دلداری می‌داد و آرام‌آرام پیش می‌رفت تا حضرات، از نظر دور شدند. همین که مطمئن شد آن چند نفر رفتند و اثری ازشان نیست صاحب مال بینوا را با دست و پای بسته از روی الاغ پایین انداخت و راهش را کشید و بار و بنه بابا را برد. این مثل از آن وقت به یادگار مانده که می‌گویند: «خدا کنه تو خوب بشی بیزار مام دزد باشیم».

منبع:avaxnet.com

 

دسته‌ها
ضرب المثل

خدا داده ولی کور ـ خر مفت و زن زور

 داستان های ضرب المثل

یک زن و مردی با یک بار گندم که بار خرشان بود و زن سوار الاغ بود و مرد پیاده، داشتند رو به آسیاب می‌رفتند. سر راه برخوردند به یک مرد کوری. زن تا مرد کور را دید به شوهرش گفت: «ای مرد! بیا و این مرد کور را سوار خر بکن تا به آبادی برسیم، اینجا توی بیابون کسی نیست دستش را بگیره، خدا را خوش نمیاد، سرگردون میشه». مرد از حرف زنش اوقاتش تلخ شد و گفت: «ای زن! دست وردار از این کارهات، بیا بریم».

اما زن که دلش به حال او سوخته بود باز التماس کرد که: «نه والله! گناه داره به او رحم کن» خلاصه مرد قبول کرد و کور را بغل کرد و گذاشت روی خر، پشت زنش. بعد از چند قدمی که رفتند مرد کوردستی به کمر زن کشید و گفت: «ببینم پیرهنت چه رنگه؟» زن گفت: رنگ پیرهنم گل گلیه و سرخ رنگه» بعد مرد کور دستش را روی پاهای زن کشید و گفت: «تنبونت چه رنگه؟» زن گفت: «سیاهه» بعد دستش را روی شکم او کشید و گفت: «انگار آبستن هستی؟» زن گفت: «بله شش ماهه‌ام» دیگر حرفی نزدند تا نزدیک آسیاب رسیدند. شوهر زن به مرد کور گفت: «باباجون دیگه پیاده شو تا ما هم بریم گندم‌هامونو آرد کنیم» اما مرد کور با اوقات تلخی گفت: «چرا پیاده بشم؟» و زن بیچاره را محکم گرفت و داد و فریاد سر داد که: «ای مردم! این مرد غریبه می‌خواد زنم و بارم و خرم را از من بگیره به دادم برسین، به من کمک کنین!» مردم دور آنها جمع شدند و گفتند: «چه روزگاری شده مرد گردن‌کلفت می‌خواد این کور عاجز و بدبخت را گول بزنه!» بعد به مرد کور گفتند: «اگر این زن، زنت هست پس بگو پیرهنش چه رنگه؟» او گفت: «گل گلیه» بعد بی‌اینکه کسی از او چیزی بپرسد فریاد زد: «بابا تنونش هم سیاه، شش ماهه هم آبستنه» مردم گفتند «بیچاره راس میگه» بعد آنها را بردند پیش داروغه. داروغه حکم کرد آن سه نفر را توی سه تا اطاق کردند و در اطاق‌‌ها را بستند.

بعد به یک نفر گفت: «برو پشت در اطاق‌‌ها گوش بده ببین چی میگن اما مواظب باش آنها نفهمند» مأمور داروغه اول به پشت در اطاقی که زنک توی آن بود رفت و گوش داد.

دید که زن بیچاره خودش را می‌زند و گریه می‌کند و می‌گوید: «دیدی چه بلایی به سر خودم آوردم، همه‌اش تقصیر خودم بود. شوهر بیچاره‌ام هرچی گفت ول کن بیا بریم من گوش نکردم حالا این هم نتیجه‌اش، خدایا نمی‌دونم چه بسرم میاد؟ بمیرم برای بچه‌های بی‌مادر» مأمور داروغه از آنجا رفت پشت در اطاقی که شوهر زن در آن بود. دید مرد بیچاره دارد آه و ناله می‌کند و می‌گوید: «دیدی این زن ناقص عقل چه بلایی به سرم آورد. این کور لعنتی با دروغ و دغل داره صاحب زن و بچه و زندگیم میشه» مأمور بعد رفت پشت در اطاقی که مرد کور توش بود، دید که کور دارد می‌زند و می‌رقصد و خوشحال و خندان است و یک ریز می‌گوید: «خدا داده ولی کور! ـ خر مفت و زن زور» مأمور داروغه که حرف هر سه نفر را شنید رفت پیش داروغه و گفت: «جناب داروغه بیا و ببین که این مرد کور مکار چه خوشحالی می‌کنه و چه سر و صدایی راه انداخته» داروغه یواشکی رفت پشت در اطاق و دید یارو دارد می‌خواند: «خدا داده ولی کور! ـ خر مفت و زن زور» یقین کرد که این مرد درعوض نیکی و محبتی که به او کرده‌اند نمک ناشناسی کرده. فرمان داد آنها را بیرون آوردند و مرد کور نمک ناشناس را به اسب تور بستند و به بیابان سر دادند و به زن هم گفت: «تا تو باشی که دیگه گول ظاهر را نخوری، این تجربه را داشته باش و همیشه به حرف شوهرت گوش بده».

منبع:avaxnet.com

دسته‌ها
ضرب المثل

باید پدرش را پیش چشمش آورد

 

 

نعل‌بند, داستان ضرب المثل, ضرب المثل،ضرب المثل باید پدرش را پیش چشمش آورد, نعل‌بند, داستان ضرب المثل, ضرب المثل, ضرب المثل ایرانی, الاغ, دنیای ضرب المثل, باید پدرش را پیش چشمش آورد, سرکشی و غرور, تاجر ثروتمند

باید پدرش را پیش چشمش آورد

هرگاه آدم نانجیب و بدذاتی با تکبر و سرکشی و غرور خودنمایی کند و باعث آزار این و آن بشود می‌گویند:

باید باباشو پیش چشمش آورد تا آدم بشود.

گویند: تاجر ثروتمندی قاطری داشت، که این حیوان در اثر تغذیه کامل و مواظبت کافی غلامان تاجر، خیلی‌خیلی فربه و چاق شده بود و مخصوصاً تاجر این قاطر را موقعی سوار می‌شد که به مسافرت‌های دور می‌رفت، آن هم با زین و برگ و لگام و جل‌های مخمل و ابریشم، البته تاجر مجبور بود قبل از هر مسافرت او را پیش نعل‌بند ببرد و نعلش را تازه کند.

تصادفاً روز و روزگاری این حیوان با آن همه تجملات دور و برش و ناز و نوازشی که می‌دید نگذاشت که نعل‌بند به پاهایش نعل بزند و چند نفر از غلامان را هم لگد زد. تاجر که خیلی قاطرش را دوست می‌داشت قصه را برای دوستش گفت.

دوستش گفت: «هیچ ناراحتی ندارد. کار آسان است» آن وقت دوست تاجر با همراهی او به مزبله‌ای رفتند، در آنجا الاغی را دیدند که از فرط بارکشی خسته و پیر شده بود و از دم تا سم مجروح بود و از گرسنگی داشت می‌مرد. به دستور دوست تاجر، غلام‌‌ها او را به دکان نعل‌بندی بردند که قاطر با آن طمطراق در آنجا بود.

دوست جهان‌دیده تاجر، پیش رفت و جلو چشم قاطر که از فیس و افاده می‌خواست پر در بیاورد گوش خر را گرفت و به قاطر گفت: «ساکت باش، فروتنی کن، بسه دیگه! مگه پدر تو نمی‌شناسی؟ بدجنسی و بدذاتی کافیه!» قاطر از دیدن پدر و شناختن او خجل و شرمسار شد و ارام و معقول گذاشت نعلش کنند.

منبع:avaxnet.com

 

دسته‌ها
ضرب المثل

ضرب المثل بار الاغ را که بردارند، پالونش را هم به منزل نمی رساند.

 

هیزم شکن, الاغ و شتر, ضرب المثل ایرانی, ضرب المثل بار الاغ را که بردارند، پالونش را هم به منزل نمی رساند.

بار الاغ را که بردارند، پالونش را هم به منزل نمی رساند.
این مثل برای اشخاصی به کار می رود که جز تن پروری هنر و کاری نداشته باشند و در برابر امتیازاتی که به آنها می دهند خود را به بی خیالی بزنند.

 

مرد هیزم شکنی بود که یک الاغ و یک شتر داشت که ابزار کارش بودند و هیزم ها را بار آنها می کرد، برای فروش به شهر می آورد. یک روز طبق معمول الاغ و شتر را برداشت رفت برای هیزم چینی. بعد از اینکه کارش تمام شد، هیزم هایی را که چیده بود بار الاغ و شتر کرد و راه افتاد به سمت شهر .
در بین راه الاغ بنا کرد به تپیدن و خم خم راه رفتن. مرد آمد نصف هیزم ها را که روی الاغ بود، برداشت و گذاشت پشت شتر. باز مقداری راه که آمدند الاغ خوابید روی زمین. مرد هیزم چین به ناچار آمد تمام هیزمها را از روی الاغ برداشت، گذاشت روی شتر زبان بسته. هنوز کمی راه نرفته بودند که الاغ ، باز خودش را به ناتوانی زد و دراز به دراز خوابید روی زمین. مرد هم آمد پالان و خود الاغ را گذاشت روی شتر بیچاره.

 

شتر که اینطور دید ناراحت شد و با خودش گفت: « بلایی به سر این الاغ بیاورم که آن سرش ناپیدا باشد.»‌ در همین موقع به پرتگاهی رسید تکانی به خود داد و الاغ را به ته دره انداخت و هلاک کرد.
منبع:tebyan.net

 

دسته‌ها
ضرب المثل

ضرب المثل این سرزمین ماندن ندارد

دنیای ضرب المثل, داستان شیر و روباه

چون فردی ناکس و ناجوانمرد به مردی مهربان و زورمند توهین کند و او ماجرا را نادیده گیرد و از آن دیار برود و مردم گویند: «فلانی از اینجا رفت و گفت: این سرزمین ماندن ندارد».
روزی شیری توی دره‌ای خوابیده بود و یک لاشه گوسفند هم جلوش بود که نصف آن را خورده بود و نصفش مانده بود. روباهی از دور داشت می‌آمد که از لاشه بخورد. شیر خودش را به خواب زد و گفت: «حالا که من خوردم و سیر شدم بگذار او هم بیاد و بخورد» روباه برای اینکه مطمئن بشود او خواب است یک روده برداشت و به دست و پای شیر بست آن وقت شروع کرد به خوردن. خوب که سیر شد رفت.
شیر خواست حرکت کند اما آفتاب گرم روده را خشک و محکم کرده بود، هرچه کرد نتوانست حرکت کند، گفت: «رفتم ثواب کنم کباب شدم» و همانطور خوابید تا موشی از سوراخ درآمد و شروع کرد به پاره کردن روده و بندبند روده را پاره کرد و رفت توی سوراخش.
در این وقت شیر حرکت کرد که برود یک شیر دیگر او را دید و گفت: «کجا میری؟» شیر اولی گفت: «میرم که از این سرزمین دور بشم» رفیق او گفت: «چرا؟ چه بدی از ما دیدی؟» شیر گفت: «جایی که روباه بیاد دست مرا ببندد و موشی دست مرا باز کند دیگه تو این سرزمین ماندن نداره!»

 

روایت دوم
شیر و روباهی در بیشه‌ای زندگی می‌کردند. در کنار این بیشه کشاورزی یک تکه زمین داشت و مشغول شخم زدن زمین خود بود و خر خود را سر داده بود تا بچرد. شیر و روباه از بیشه بیرون آمدند شاید لقمه و طعمه‌ای به دست بیاورند. شیر چشمش به خر افتاد که مشغول چرا بود.
شیر به روباه گفت با اینکه می‌گویند تو در حیله‌گری و حقه‌بازی رودست نداری من تا امروز هنری از تو ندیده‌ام اگر زرنگی و حیله‌گری خودت را به من ثابت کردی آن وقت درست است. روباره پرسید چطور ثابت کنم؟ شیر جواب داد آن زارعی را که دارد زمینش را شخم می‌زند می‌بینی؟ روباه گفت: بله، شیر گفت آن خری را هم که نزدیکی‌های او دارد می‌چرد می‌بینی؟ روباه باز گفت بله. شیر گفت اگر رفتی و آن خر را گول زدی و به بیشه آوردی تا بخوریم معلوم می‌شود هنر داری. روباه گفت: خیلی خب! شما اینجا بمانید تا من بروم و کار را درست کنم.
شیر در بیشه ماند و روباه راه افتاد و رفت تا به او نزدیک شد. خر که از صاحبش دور افتاده بود سرش را بالا کرد و تا چشمش به روباه افتاد، اول ترسید ولی بعد که به جثه و هیکل او نگاه کرد ایستاد. روباه به او رسید و سلام کرد، خر هم جوابش داد. روباه به خر گفت رفیق! اینجا چه می‌کنی؟ خر گفت صاحبم تازه بار از گرده‌ام برداشته و می‌خواهم تا او دارد شخم می‌زند کمی بچرم. بعد هم کمی درددل کرد که این صاحبم آنقدر اذیتم می‌کند و از گرده‌ام کار می‌کشد که تمام پشت و کمرم زخم شده. روباه گفت حالا هم که می‌خواهی بچری تکلیف خودت را نمی‌دانی. اینجا که چیز دندان‌گیری ندارد و همه‌اش خار و خاشاک است. آن هم آنقدر نزدیک به او هست که تا دو تا پوز به این خارها نزده‌ای صاحبت کارش تمام می‌شود و باز به سراغت می‌آید و بار روی پشتت می‌گذارد.
خر گفت پس می‌گویی چکار کنم؟ روباه گفت اگر از من می‌پرسی باید به حرفم هم گوش بدهی. آن بیشه را می‌بینی؟ خر گفت بله می‌بینم آنجا چه خبر است؟ روباه گفت آنجا آنقدر علف خوب و بو نزده دارد که حد و حساب ندارد. اگر از من می‌شنوی بیا تا تو را به آنجا ببرم و از دست این صاحب بیرحم هم خلاص بشوی و دیگر کار هم نکنی.
خلاصه روباه باز با حرامزادگی و حیله به خر گفت یواش‌یواش به بهانه چریدن از اینجا راه بیفت و وقتی که از صاحبت دور شدی برو توی بیشه و مشغول چریدن بشو من هم آنجا هستم. خر یواش‌یواش به بهانه چریدن از نزدیک صاحبش دور شد تا به بیشه رسید و با عجله وارد بیشه شد.
شیر که گرسنه بود با عجله جستن کرد تا او را بگیرد اما خر فرار کرد و بدو برگشت پیش صاحبش. روباه که مواظب اوضاع بود رفت توی بیشه و به شیر گفت شما چرا همچی کردید؟ چرا دستپاچه شدید؟ می‌خواستید بگذارید وارد بیشه بشود و یک کمی بگردد آن وقت بگیریدش. شیر جواب داد تا اینجا که هنری نکردی برای اینکه خر نمی‌دانست که من اینجا هستم و آمد. حالا اگر رفتی و او را آوردی درست است.
روباه دوباره به سراغ خر رفت و گفت چرا برگشتی؟ چرا آنجور فرار کردی، خر گفت او کی بود آنجا؟ روباه جواب داد او پادشاه بیشه است. خر گفت را می‌خواست مرا بگیرد؟ روباه گفت: بابا ایوالله! او با تو کاری ندارد.
او فقط می‌خواست راه و چاه را به تو نشان بدهد، او می‌خواست به تو بگوید که از کجا آب بخوری، کدام علف شیرین و خوردنی است، کجا باتلاق است که تو در باتلاق فرو نروی. خر گفت راست می‌گویی؟ روباه گفت دروغم چیست که به تو بگویم؟ من در عمرم دروغ نگفته‌ام… و با همین حرف‌‌ها او را خام کرد و برگشت پیش شیر و گفت قربان! وقتی خر خدمتتان شرفیاب شد تا مدتی به او اعتنا نفرمایید تا خیال نکند خطری در پیش است، به او مهلت بدهید سرگرم آب و علف بشود آن وقت در یک چشم به هم زدن کارش را بسازید.

 

شیر قبول کرد و خر هم که چشمش به علف سبز افتاده بود دوباره یواش‌یواش به بهانه چریدن از صاحبش دور شد و وقتی خاطرجمع شد که صاحبش او را نمی‌بیند بدو بدو به بیشه آمد و آرام‌آرام شروع کرد به خوردن علف… که باز چشمش به شیر افتاد اما دید به او اعتنایی ندارد. خر پیش خودش گفت روباه راست می‌گفت که این با من کاری ندارد و مشغول چریدن شد و کم‌کم به وسط‌های بیشه رسید. گوش‌هایش را پایین انداخته بود و در فکر خوردن بود… که یک مرتبه شیر پرید روی گرده او و در یک چشم به هم زدن پاره پاره‌اش کرد. روباه حرامزاده که از چند قدم دورتر اوضاع را می‌پایید آمد جلو. شیر به روباه گفت من می‌روم سر چشمه تا دست و صورتی صفا بدهم اگر تو گرسنه‌ای یک تکه‌اش را بخور تا من برگردم اما چشم و گوش و دل او را دست نزن.
شیر اینها را گفت و رفت. روباه پیش خودش گفت حتماً این جاهای خر خیلی خوشمزه است که می‌خواهد خودش بخورد. بعدش چشم خر را درآورد و خورد، گوشش را هم خورد و پوزه باریکش را توی شکم او کرد و دلش را هم خورد و کنار نشست.
شیر برگشت و دید خبری از گوش و چشم و دل خر نیست. به روباه گفت چرا اینجور کردی؟ روباه خودش را به نفهمی زد گفت چکار کردم؟ شیر گفت پس چشم و گوش و دل خر کو؟ گفت خر چشم نداشت. شیر گفت تو تا حالا خر بی‌چشم کجا دیدی؟ روباه گفت همینجا… اگر این خرچشم داشت و شما را می‌دید لابد فرار می‌کرد. شیر گفت قبول دارم گوشش کو؟ روباه جواب داد گوش هم نداشت گفت آخر همچو چیزی ممکنست؟ گفت بله به دلیل اینکه اگر گوش داشت صدای نعره‌های شما را می‌شنید و فرار می‌کرد. شیر گفت این هم قبول، ولی دلش کو؟ روباه گفت دل هم نداشت، اگر دل داشت دفعه اول که شما به او حمله کردید می‌ترسید و دوباره نمی‌آمد.
شیر گفت: روباه! حقا که موذی و حیله‌گری، انگشت را جلو بیار تا خاک رو انگشتت بریزم!… روباه تعظیمی کرد و گفت حالا من هم عرضی دارم. شیر با غرور گفت بگو. روباه گفت مردم از زور و قوت شما خیلی صحبت می‌کنند اما من باور نمی‌کنم تا به چشم خودم نبینم. شیر جواب داد خب! چکار کنم تا به تو ثابت کنم که زور مرا هیچکس ندارد؟ روباه گفت اجازه بدهید تا من روده این خر را به دست و پای شما ببندم و شما آن را پاره کنید. شیر گفت اینکه چیزی نیست. روباه گفت به شرط اینکه چند دقیقه توی آفتاب بخوابید. شیر قبول کرد و روباه هم روده‌های خطر را درآورد و به دست و پای شیر بست و شیر هم جلو آفتاب خوابید البته روباه می‌دانست که کار شیر را ساخته، برای اینکه روده وقتی خشک بشود چنان محکم می‌شود که پاره‌ شدنی نیست. روباه نگاهی به شیر کرد و راه افتاد رفت.
شیر بعد از چند دقیقه زور زد تا روده را پاره کند اما هرچه فشار آورد و هرچه غرید نتوانست آن را پاره کند. عاقبت از خشم و خستگی و تشنگی از هوش رفت و بیهوش شد.
اتفاقاً در همان بیشه لانه موشی بود. موش بیرون آمد تا طعمه‌ای به دست بیاورد، چشمش به شیر افتاد و بوی روده‌‌ها را شنید و جلو رفت و با دندان‌های تیزش شروع کرد به جویدن روده‌‌ها و بعد هم راهش را کشید و رفت دم سوراخش نشست. بعد از مدتی شیر یک کمی به هوش آمد و یک فشاری به روده‌‌ها داد دید دست و پایش باز شد. وقتی نگاه کرد دید سوراخ موشی پهلوی دستش هست و موشی آنجا نشسته است.
شیر بلند شد و سر چشمه رفت و مقداری آب خورد و جانی گرفت. بعد با خودش گفت جایی که روباهی دست و پای تو را ببندد و موشی دست و پایت را باز کند جای تو نیست… پشت به بیشه رو به بیابان راه افتاد و رفت.
منبع:iketab.com