دسته‌ها
ضرب المثل

این طفل یک شبه ره یکساله می رود

 

 

 ضرب المثل این طفل یک شبه ره یکساله می رود, غزلیات حافظ

این طفل یک شبه ره یکساله می رود

از مصراع بالا که به صورت ضرب المثل در آمده است در نشان دادن استعداد خارق العاده افراد که موجب بروز ظهور امور و اعمالی شگفت انگیز و خارج از حدود متعارف و انتظار می شود استفاده می کنند.

راجع به ترقیات و پیشرفتهای شگرفی که زودتر از موعد مقرر تحقق پیدا می کنند نیز به آن تمثیل می جویند. ضرب المثل بالا متناسب با این موضوع به صور اشکال مختلفه گفته می شود. گاهی گفته می شود: این طفل یکشبه ره دهساله می رود و زمانی دهساله را تا حد صد ساله افزایش می دهند که طبعا دور از ذهن و تصور خواهد بود پیداست عبارت بالا همان مصرع دوم از بیت چهارم غزل شیوای خواجه شیراز حافظ شیرین سخن است.

یکی از بازرگانان شیراز در سفری که به کشور بنگاله کرده بود تحف و هدایای گرانقیمتی به حضور سلطان غیاث الدین بن اسکندر بنگالی معروف به اعظم شاه پادشاه بنگاله تقدیم داشت و بدین وسیله مورد توجه واقع شد . شبی از شبهای بهاری که اعظم شاه محفل انسی ترتیب داده بود بازرگان موصوف را نیز به آن مجلس خواند . مهتاب شبی بود قرص و قمر دامن کشان انوار سیمین خود را بر روی باغ و چمن و کاخ سلطانی می گسترانید. به قول مؤلف الفهرست در دستگاه طرب سلطان سه دختر طناز به اسامی مستعار سرو وگل و لاله خدمت می کردند که یکی می نواخت ، دیگری می خواند و سومی با رقص شور انگیزش دلهای جمع را مسخر می کرد . مادر این سه دختر مرده شوی بود که او را به اصطلاح عربی متعارف غساله و دخترانش را هم قهرا دختران غساله و یا به قول ظرفا و شوخ طبعان هند ثلاثه غساله می گفته اند.

باری چون بزم دیجور کاملا گرم شد وسرو گل و لاله به نغمه سرایی و دلربایی پرداختند سلطان غیاث الدین را وجد و نشاطی زاید الوصف دست داد و ساقی گلفام مجلس را مخاطب قرار داده در حال نشاط و سرمستی مرتجا چنین گفت: ساقی حدیث سرو و گل و لاله می رود و با سرودن این مصراع که در آن صنعت ایهام به کار رفته و مرادش سه دختر غساله- ثلاثه غساله- بوده است که در آن مجلس بزم و طرب طنازی و هنر نمایی می کردند از ساقی جام شراب خواست . آن گاه هر چه تلاش کرد که با این مصراع و مطلع زیبا غزلی بسازد توفیق نیافت . بنا به استدعا و پیشنهاد حاضران مجلس مصراع مزبور را به مسابقه گذاشت و به شاعران پارسی گوی مقیم بنگاله مدت یکماه مهلت داد که با این مطلع به مناسبت آن مجلس غزل بسازد و سروده هر کس برنده شناخته شود به قول صاحب تاریخ بحیره پنجاه خروار قماش به او داده خواهد شد.
بازرگان ایرانی مورد بحث که در آن مجلس حضور داشت از پادشاه بنگاله خواهش کرد که مدت ضرب الاجل را تمدید نماید تا خواجه شیراز هم در این مسابقه ادبی شرکت کند . سلطان غیاث الدین رای بازرگان را پسندید ومدت مسابقه را تا مراجعت مجدد بازرگان از ایران تمدید کرد.

بازرگان موصوف به سرعت امور تجاری خود را در بنگاله سرو صورت داده به جانب شیراز روان گردید و ماوقع را به اطلاع حافظ رسانید.

غزل سرای نامی شیراز پس از اطلاع و آگاهی از جریان مجلس و عشوه گریهای سرو وگل و لاله که موجب نشاط خاطر سلطان غیاث الدین شده بودند غزل مشهور زیر را ساخت و به همان بازرگان شیرازی داد تا طوطیان هنر را شکر کن سازد:

ساقی حدیث سرو وگل و لاله می رود
وین بحث با ثلاثه غساله می رود
می ده که نو عروس چمن حد حسن یافت
کار این زمان زصنعت دلاله می رود
شکر شکن شوند همه طوطیان هند
زین قند پارسی که به بنگاله می رود
طی زمان ببین و مکان در سلوک شعر
کاین طفل یکشبه ره یکساله می رود
باد بهار می وزد ازبوستان شاه
وزژاله باده در قدح لاله می رود
آن چشم جاودانه عابد فریب بین
کش کاروان سحر بدنباله می رود
خوی کرده می خرامد و بر عارض سمن
از شرم روی او عرق از ژاله می رود
ایمن مشو زعشوه دنیا که این عجوز
مکاره می نشیند و محتاله می رود
چون سامری مباش که زر دید و از خری
موسی بهشت و از پی گوساله می رود
حافظ زشوق مجلس سلطان غیاث الدین
خامش مشو که کار تو از ناله می رود

منبع:avaxnet.com

 

دسته‌ها
ضرب المثل

ضرب المثل کلک زدن و کلک کردن

ضرب المثل, کلک زدن, ضرب المثل کلک زدن

عبارتهای بالا کنایه از حقه بازی و پشت هم اندازی به منظور خنثی کردن نقشه طرف مقابل است که افراد مزور وحقه باز جهت تامین منافع و مصالح شخصی به کار می برند و همچنین در هر انجمن آمدن و به هر اجتماعی از مردم رفتن را نیز کلک زدن گویند .

واژه کلک را به صور و اشکال مختلف مورد استعمال قرار می دهند و در هر مورد منظورخاصی از آن متصوراست .
در موردی که به هو وجنجال چیز بی اساسی را بخواهند جاندار وحقیقی جلوه دهند اصطلاحاً میگویند : این هم کلک است .
در اصطلاح عمومی عبارت کلک کردن هم گفته می شود که کنایه از نقشه کشیدن و کنکاش نمودن برای تامین منظور و مقصود می باشد .
تهرانی ها کلک مرغابی هم می گویند که همان معنی و مفهوم حقه بازی از آن افاده می شود .

در مناطق ساحلی مازندران که مستور از جنگل و نیزار است مردابهای متعددی وجود دارد که غالباً از فاضلاب انهار و چشمه ها و آب بندانها تشکیل شده است .
این مردابها بهترین محل برای تخمگذاری مرغابیهاست که به طور دسته جمعی از دریا به سوی این مردابها پرواز می کنند .
کشاورزان برای صید مرغابی جلوی این مردابها مشترکاً سدی از چوب و نی و برگ درختان به عرض چند کیلومترمی بندند تا سطح آب در مرداب بالا بیاید و مرغابیها را برای سکونت و تخمگذاری به سوی خود جلب کند . آن گاه هر یک از کشاورزان در پشت این سدها حوضچه هایی احداث می کنند و محیط حوضچه را به وسیله دیواره ای از ساقه های نی و شاخه ها و برگهای درختان بالا می آورند .

در زیر هر یک از این حوضچه ها نقبی تعبیه شده و حوضچه مزبور به وسیله آن نقب با نهر مجاور ارتباط دارد . این حوضچه فقط یک مدخل برای ورود مرغابیها دارد که در سطح حوضچه است و روی آن با پوششی از تور مستور می شود . طناب بلندی به دو سر این تور وصل شده و سر طناب در فاصله چند متری در دست کشاورز است .
طرز صید مرغابی به این ترتیب است که کشاورز صیاد با چند قطعه اردک تربیت شده که به مرغ دام موسوم اند در پشت سد مرداب که با حوضچه فاصله چندانی ندارد در جای پنهانی که مرغابیها او را نبینند به انتظار می نشیند و سکوت مطلق را رعایت می کند . مرغابیها معمولاً به طور دسته جمعی و با نظم و ترتیب خاصی که واقعاً دیدنی است پرواز می کنند . کشاورز صیاد که با مرغهای دام در پشت مرداب پنهان است به محض اینکه مشاهده کرد یک دسته مرغابی بر بالای سرش در مرداب به حال طیران است یکی از مرغهای دام را به سوی مرغابیها رها می کند .

این مرغ دام که به خوبی تربیت شده و وظیفه خود را نیز خوب می داند در جلوی مرغابیها مانند مرغ پیشاهنگ به پرواز در می آید و با صدای مخصوص مگ ، مگ سر و صدا راه می اندازد و بدین وسیله مرغابیها را به دنبال خود می کشاند . کشاورز پس از چند دقیقه مرغ دام دیگری را پرواز می دهد تا به کمک مرغ دام اولیه بتواند به صدای مخصوصش مرغابیهای دیگر را جلب و به جمع اولی اضافه کند .

آن گاه کشاورز با توجه به تعداد مرغابیهایی که در پرواز هستند تعداد پنج الی ده و بعضی مواقع بیست قطعه مرغ دام را که در اختیار دارد پرواز می دهد . این مرغهای دام پس از چند بار که بالای مرداب پرواز کردند یکی یکی پشت سرهم به طرف حوضچه سرازیر می شوند و مرغابیها هم به تبعیت آنها داخل حوضچه می شوند . وقتی که کشاورز اطمینان حاصل کرد که تمام مرغابیها به دنبال مرغهای دام به حوضچه داخل شدند از محل پنهانی سرش را بیرون می آورد و به مرغهای دام نگاه می کند .
این نگاه کشاورز علامت گریز و فرار است و مرغهای دام یکی پس از دیگری زیرآب می روند و از طریق نقب که راهش را بلد هستند خارج می شوند و در نهر مجاور از آب بیرون می آیند ولی مرغابیها که راه نقب را بلد نیستند در سطح حوضچه می مانند و در این موقع کشاورز طناب را می کشد و تور بر روی حوضچه و مرغابیها می افتد . دیگر کار تمام شده است ، کشاورز صیاد نزدیک حوضچه می آید ، یکایک مرغابیها را از زیر تور می گیرد و دو بال هر مرغابی را در داخل هم طوری قرار می دهد که نتواند پرواز کند و آنها را در کناری می گذارد .
سپس سرشان را می برد و در آب راکد مقابل می اندازد . پس از آنکه تمام مرغابیها کشته و شسته شدند آنها را به وسیله قایق به محل مسکونی خویش و سپس برای فروش به شهرهای مازندران یا تهران حمل می کند .
آنچه که از تفضیل قضیه بالا باید نتیجه گرفت این است که حوضچه مورد بحث با آن دیواره های از چوب و نی و سقف توری را در اصطلاح و زبان مازندرانی کلک می گویند که بر اکثر کثرت استعمال از آن معانی و مفاهیم دام و حیله و نقشه برای خنثی کردن فعالیت طرف مقابل استنتاج شد . مانند کلک ، کلک زدن ، کلک کردن ، کلک ساختن … که همه و همه متفرع از همین کلک مرغابی است .

منبع:avaxnet.com

 

دسته‌ها
ضرب المثل

از ریش به سبیل پیوند می کند(ضرب المثل)

 

از ریش به سبیل پیوند می کند, معنی ضرب المثل،از ریش به سبیل پیوند می کند(ضرب المثل)

از ریش به سبیل پیوند می کند(ضرب المثل)

عبارت بالا ناظر بر اعمال عبث و بیهوده ایست که نفعی بر آن مرتبط نباشد. فی المثل کسی از دامن لباسش ببرد و بر دوش وصله کند.

این گونه اعمال و اقدامات بی فایده به مثابه آن است که کوتاهی سبیل را با درازی ریش جبران نمایند، یعنی از ریش قیچی کنند و به سبیل پیوند دهند.

 

اکنون ببینیم ریشه این ضرب المثل بسیار معقول و متداول از کجا آب می خورد.
کامران میرزا نایب السلطنه در میان فرزندان ناصر الدین شاه قاجار از همه بیشتر در نزد پدر مورد علاقه و محبت و به اصطلاح عزیز کرده بود. ایامی را که ناصر الدین شاه از تهران خارج می شد و به خارج از کشور عزیمت می کرد، سمت نیابت سلطنت را بر عهده می گرفت و به همین مناسبت به لقب نایب السلطنه ملقب و معروف گردید. کامران میرزا در حیات شاه بابا مدتها حاکم تهران بود و تعدادی نایب در اختیار داشت که مأموران اجرای دار الحکومه بوده اند. این نایب ها برای آنکه جلب توجه نایب السطنه را بکنند و زهر چشمی از مردم گرفته باشند، هر کدام خود را به شکل و قیافه مخصوصی در می آوردند.

 

یکی از این نایب های دار الحکومه شخصی به نام نایب غلام بود. که با هیکل درشت و سینه فراخ وریش مشکی و انبوه و سبیل کلفتش در صف نایب های دارالحکومه بیش از دیگران جلب نظر می کرد و او را نایب عنتری هم می گفتند، زیرا روزگاری لوطی بود و عنتر ( میمون) داشت . عیب و نقص بزرگی که نایب غلام داشت این بود که یک تای سبیل بیشتر نداشت و از این کمبود سبیل همیشه رنج می برد. روزی کامران میرزا ضمن عبور از مقابل صف نایب های دار الحکومه وقتی که چشمش به سبیل یکتایی نایب غلام افتاد بی اختیار خنده اش گرفت و گفت:« نایب غلام، یکتای سبیلت را کجا گذاشتی؟» از این کلام حضرت والا همه خندیدند و نایب غلام بی نهایت شرمنده و سر افکنده شد.

 

چون کامران میرزا از آنجا دور شد نایب غلام درنگ و تأمل را جایز ندیده خود را به آرایشگاهی که آرایشگر و سلمانیش با او آشنا بود رسانید و با تهدید از او خواست یک طرف سبیلش را که اصلا مو نداشت فورأ پر کند تا بتواند هنگام بازگشت نایب السطنه مورد طعن و سخریه واقع نشود. هر چه سلمانی اظهار عجز کرد که چنین کاری آن هم در آن فرصت کوتاه مقدور و میسر نیست و او نمی تواند سبیل مناسبی پیدا کند و به پشت لب نایب بچسباند . نایب غلام زیر بار نرفت و شوشکه را از کمر کشید و گفت :« یا یک تای سبیل برایم تهیه کن یا شکمت را با این شوشکه سفره خواهم کرد!» سلمانی بیچاره از ترس و وحشت به گریه افتاد و نمی دانست چه کند . زیرا او ریش تراش بود و تا کنون سابقه نداشت که ریش و سبیل بچسباند! در این موقع تدبیری به خاطر نایب غلام رسید و به سلمانی امر کرد مقداری از ریش او را قیچی کند و به سبیل بچسباند! سلمانی دست به کار شد ولی در آن حالت ترس و لرز چگونه می توانست از ریش بردارد و به سبیل وصله کند؟! دستش لرزید و نایب غلام که خیلی عجله داشت و می خواست خود ش ر ا به صف نایب ها در موقع بازگشت نایب السلطنه برساند با غضب آمیخته به خشم قیچی را از دست سلمانی بیرون کشیده خود را به آیینه رسانید و مقدار زیادی از ریشش را قیچی کرد و به سلمانی داد. سلمانی برای آنکه از شرش راحت شود ریش قیچی شده را با دست پاچگی به محل خالی سبیل نایب غلام چسبانید و او را به دارالحکومه روانه کرد.

 

نایب غلام قیافه مضحکی پیدا کرده بود و هرکس او را با آن ریخت می دید زیر لب می خندید، زیرا اگر چه سبیل پیوندی پیدا کرده بود ولی یک طرف ریشش قیچی شده بود. در این موقع صدای سم اسبهای کالسکه شاهزاده کامران میرزا به گوش رسید. نایب ها و حضار دارالحکومه حسب المعمول به منظور احترام صف کشیدند و نایب ها با چماقهای نقره ای به حالت خبردار ایستادند.

 

پیداست این بار نایب غلام به خیال آنکه دیگر عیب و نقص ندارد بیش از همه سینه جلو می داد تا سبیلهایش را حضرت والا ببیند و تعریف کند. چون نایب السلطنه به مقابل نایب غلام رسید و نگاهش به ریش قیچی شده و سبیلهای پیوندی نایب افتاد این بار به شدت خندید و گفت« نایب غلام، این چه ریخت و شکل مضحکی است که پیدا کرده ای؟ آن دفعه سبیل تو یکتا بود . این دفعه ریش تو یکتا شده است؟» میرزا احمد دلقک نایب السلطنه که در آنجا حضور داشت تعظیمی کرد و گفت:« قربان، نایب غلام از ریش گرفته به سبیل پیوند کرده است !» صدای خنده نایب السلطنه و حضار بلند شد و این واقعه مدتها نقل و نقل محافل تهران بود تا اینکه رفته رفته به صورت ضرب المثل در آمد و مجازأ در موارد مشابه به کار می رود.

منبع:avaxnet.com

 

دسته‌ها
ضرب المثل

سرم را بشکن ، نرخم را نشکن

 

 

سرم را بشکن ، نرخم را نشکن, کسبه بازار

ضرب المثل سرم را بشکن ، نرخم را نشکن

عبارت بالا از امثله سائره است که بیشتر ورد زبان کسبه بازار و صاحبان دکانهای بقالی در برخورد با مشتریانی است که زیاد چانه می زنند تا فروشنده مبلغی از نرخ جنس بکاهد ولی فروشنده با عبارت مثلی بالا به مشتری پاسخ گوید.

 

نرخ شکستن نقطه مقابل نرخ بالا کردن و به معنی کم کردن قیمت است که فروشنده حاضر است سرش را بشکند ولی نرخ کالایش نشکند و پایین نیاید.
مثل بالا در مورد دیگر هم به کار می رود و آن موقعی است که کسی در عقیده و نیتی که دارد مقام و ثابت قدم باشد و دیگران بخواهند وی را از آن عقیده و نیت که گاهی با مصالح و منافعشان تضاد و تباین پیدا می کند باز دارند که در این صورت برای اثبات عقیده و نیتش به ضرب المثل بالا متبادر می شود.
خشایار ( خشایارشا) و یا به قولی گزرسس فرزند داریوش بزرگ از آتس سا دختر کوروش کبیر و سومین پادشاه سلسله هخامنشی پس از آنکه شورش مصریان و بابلیان را فرو نشانید بر طبق وصیت پدرش تصمیم گرفت به یونان حمله کند و شکست دشت ماراتن را که در زمان داریوش بزرگ رخ داده است جبران نماید. خشایارشا تا چهار سال بعد از تسخیر ثانوی مصر به تدارکات و تجهزات جنگی پرداخت و در سال پنجم تهیه حرکت خود را دیده است.

 

نیروی زمینی وقتی که به کنار بغازداردانل رسید به فرمان خشاریار شا دو پل به طول ۱۱۵۰ ذرع از اتصال کشتیها به یکدیگر ساخته بودند- یکی را فنیقی ها از طنابهایی که از کتان سفید بافته شده و دیگری را مصری ها از ریسمانهایی از کاغذ حصیری ساختند. ولی پس از آنکه پلها ساخته شد باد شدیدی بر خاست و امواج کوه پیکر دریا چند کشتی آن پل را به یکدیگر کوبیده پلها را خراب کرد.
معماران دیگر مامور ساختن پل شدند و سیصد و شصت کشتی پنجاه پارویی و تعداد کافی کشتیهای عظیم دیگر به نام تری رم را به سمت دریای سیاه و ۳۱۴ کشتی از همین نوع کشتیها را به سمت بغاز داردانل با طنابهای ضخیم چهار لا به هم اتصال داده دو پل محکم ساخته و قشون و بارو بنه را مدت هفت شبانه روز از روی آن عبور دادند.
آخرین نفر خشایارشا بود که با تشریفات کامل از پل گذشت و قدم در خاک یونان گذاشت. آن گاه سفیرانی به تمام مناطق یونان فرستاد و پیشنهاد تسلیم و اطاعت کرد ولی به آتن و اسپارت سفیرانی نفرستاده بود زیرا سفرای داریوش کبیر را آتنی ها به گودالی موسوم به باراتر و اسپارتی ها به چاهی انداخته گفته بودند:« در آنجا برای شاه خاک خواهید یافت و هم آب» سپس خشایارشا در سر راه خود هر مقاومتی دید سر کوب کرده پیش رفت تا به معبر و تنگه تر موپیل رسید.
یونانیها این تنگه را که باریکترین معبر برای عبور قشون بود و فقط یک ارابه می توانست از آن عبور کند برای پایداری مناسب دانستند و همین طور هم بود ولی سپاه ایران بر اثر راهنمایی یک نفر یونانی به نام افی یالت از یک راه بسیار تنگ و باریک دیگر در تاریکی شب و با روشنایی چراغ پیش رفته طلیعه صبح به قله کوه رسیدند و از آنجا سرازیر شده یونانی ها را غافلگیر کردند.
در جنگ تر موپیل به گفته هرودوت بیست هزار ایرانی و هشت هزار یونانی من جمله لئونیداش سردار معروف اسپارتی کشته شدند و از آن پس سپاهیان ایران بلامانع پیش رفته تا به شهر آتن رسیدند و به انتقام آتش زدن شهر سارد و معبد و جنگل مقدسش، آن شهر خالی از سکنه و ارگ آن را که جز معدودی فقیر و بیچاره در آن ساکن نبوده اند به حکم و فرمان خشایارشا آتش زدند.
اما نیروی دریایی ایران که از سه هزار فروند کشتی جنگی بزرگ و کوچک تشکیل شده بود در میان جزایر بی شمار دریای اژه پیش می رفت و به سواحل یونان نزدیک می گردید. یونانی ها که در دریانوردی مهارت کامل داشتند تصمیم گرفتند نیروی دریایی ایران را با آنکه از لحاظ کم و کیف بر نیروی دریایی آنها برتری داشت به هر طریقی که ممکن باشد از پای در آوردند و شکست نیروی زمینی خویش جبران کنند. به این منظور و برای تعیین محل جنگ و تاکتیک جنگی کنفرانسی با حضور اوری بیاد رییس بحریه و تمیستو کل سردار آتنی و آدی مانت سردار کورنتی و سایر فرماندهان معروف دریایی یونان تشکیل داده به بحث و مشاوره پرداخته اند
تمیستو کل در این جلسه مشاوره قبل از اینکه اوری بیاد رییس بحریه سخنی بگوید شروع به حرف زدن کرد تا عقیده خود را بقبولاند.
در این موقع آدی مانت سردار کورنتی اعتراض کرده گفت:« تمیستوکل، در مسابقه ها شخصی را که قبل از موقع بر می خیزد، می زنند!» تمیستو کل جواب داد :« صحیح است ولی کسی که عقب می ماند جایزه نمی گیرد!» آن گاه روی به اوری بیاد کرد و گفت:« اگر در دریا باز جنگ کنی برای کشتیهای ما که از حیث عده کمتر از کشتی های دشمن و از حیث وزن سنگینتر است خطرناک خواهد بود ولی در جای تنگ ما قویتر خواهیم بود و به کشتیهای ایران به علت تنگی جا و مکان مجال تحرک و تردد نخواهیم داد، گوش کن ، دلایل مرا بسنج و کشتی ها را از خلیج سالا مین خارج نکن که خلیج سالامین به طور قطع و یقین بهترین و مناسبترین محل برای جنگ دریایی و برتری بحریه یونان بر ایران خواهد بود…» آدی مانت سردار کورنتی بار دیگر در مقام اعتراض بر آمده گفت:« شخصی که وطن ندارد باید سکوت کند.» و مقصودش این بود که زادگاه تو یعنی شهر آتن به دست پارسی ها افتاده و تو بی وطن هستی و برای نجات شهر خود می خواهی ما را به کشتن دهی و هلاک کنی.

 

چیزی نمانده بود که اوری بیاد تحت تاثیر سخنان آدی مانت و سایر فرماندهان قرار گیرد و از تمرکز نیروی دریایی یونان در خلیج سالامین انصراف حاصل کند که تمیستو کل سردار هوشیار آتنی رو به اوری بیاد کرده فریاد زد:« در خلیج سالامین می مانی و خود را مردی شجاع خواهی شناساند ، یا می روی و یونان را به ا سارت سوق می دهی؟» گفتار اخیر و کوبنده تمیستو کل به قدری رییس بحریه یونان را عصبانی کرده بود که عصای فرماندهی را بلند کرد تا بر فرق تمیستو کل بکوبد اما تمیستو کل که به طرح و نقشه خود اطمینان کامل داشت با نهایت خونسردی سرش را خم کرد و گفت:« سرم را بشکن و حرفم را نشکن.» این گفته و ژست مدبرانه تمیستو کل موجب گردید که به فرماندهی کشتیهای یونانی در خلیج سالامین منصوب گردید و تلفات سنگینی بر نیروی دریایی ایران وارد آورده بحریه یونان را همانطوری که پیش بینی کرده بود به موفقیت و پیروزی رسانیده است.

 

باری، عبارت سرم را بشکن و حرفم را نشکن بر اثر مرور زمان تحریف و تصریفی در آن به عمل آمده به صورت: « سرم را بشکن نرخم را نشکن» ضرب المثل گردیده، بالمناسبه مورد استناد و تمثیل قرار می گیرد.

منبع:avaxnet.com

 

دسته‌ها
ضرب المثل

احساس بالاتر از دلیل است (ضرب المثل)

 

 

داستان ملاصدرا, داستان های ضرب المثل،احساس بالاتر از دلیل است

احساس بالاتر از دلیل است

دلیل و برهان هر قدر هم قاطع و مستدل باشد ، نمی تواند جای احساس را بگیرد. همیشه دلیل و بر هان دون احساس، و احساس بالاتر از دلیل است. این عبارت- البته در میان اهل اصطلاح وعرفان-هنگامی مورد استفاده و استناد قرار می گیرد که متکلم در پیرامون رد و نقص مسا یل مسلم و بدیهی اقامه دلیل کند. یعنی همان کاری را که اهل جدل و سفسطه انجام می دهند و هدفشان اقامه دلیل است، نه قانع کردن مخاطب.

 

عبارت بالا از تاریخی ضرب المثل شد که فیلسوف شرق و صاحب کتاب اسفار، ملاصدرای شیرازی با ذکر شاهدی بارز و آشکار به حقیقت احساس و رد دلایل سوفسطایی پرداخت، چه احساس فلسفه سوفسطایی بر اصل جدل و سفسطه و قلب حقایق از طریق اقامه دلایلی که رد آن دلایل خالی از اشکال نیست استوار می باشد.

 

می گویند روزی ملاصدرا در کنار حوض پر آب مدرسه درس می داد . غفلتأ فکری به خاطرش رسید و رو به شاگردان کرد و گفت: « آیا کسی می تواند ثابت کند آنچه در این حوض است آب نیست؟»
چند تن از طلاب زبر دست مدرسه با استفاده از فن جدل که در منطق ارسطو شکل خاصی از قیاس است و هدف عاجز کردن طرف مناظره یا مخاطب است نه قانع کردن او ، ثابت کردند که در آن حوض مطلقأ آب وجود ندارد و از مایعات خالی است!
ملاصدرا با تبسمی رندانه مجددأ روی به طلاب کرد و گفت:« اکنون آیا کسی هست که بتواند ثابت کند در این حوض آب هست؟» یعنی مقصود این است که ثابت کند حوض خالی نیست و آنچه در آن دیده می شود آب است.
شاگردان از سئوال مجدد استاد خود ملاصدرا در شگفت شده جواب دادند که با آن صغری و کبری به این نتیجه رسیدیم که در حوض آب نیست، حال نمی توان خلاف قضیه را ثابت کرد و گفت که در این حوض آب هست…

 

فیلسوف شرق چون همه را ساکت دید سرش را بلند کرد و گفت:
« ولی من با یک وسیله و عاملی قویتر از دلایل شما ثابت می کنم که در این حوض آب وجود دارد.» آن گاه در مقابل چشمان حیرت زده طلاب کف دو دست را به زیر آب حوض فرو برد و چند تا مشت آب برداشته به سر و صورت آنها پاشید . همگی برای آنکه خیس نشوند از کنار حوض دور شدند . فیلسوف عالیقدر ایران تبسمی بر لب آورد و گفت« همین احساس شما درخیس شدن بالاتر از دلیل است… »

منبع:avaxnet.com

 

دسته‌ها
ضرب المثل

فواره چون بلند شود سرنگون شود

 

ضرب المثل, فواره،فواره چون بلند شود سرنگون شود

فواره چون بلند شود سرنگون شود

نیم بیتی بالا که به صورت ضرب المثل در آمده است در موردی به کار می رود که آدمی از حدود مقتدر و مشخص تجاوز نماید و دست به کاری زند که فوق قدرت و توانایی و بلکه شأن و شخصیت او باشد.

 

ساده تر آنکه شخص از گلیم خود پا را فراتر نهد و از محدوده خود به محیطی بر تر و بالاتر پرواز نماید . بدیهی است نقاد روزگار هر کس را در صف خود جای می دهد سهل است بلکه گاهی شتاب سقوط و اعاده به مقام و محل اولیه به قدری شدید می باشد که به تلاشی و انهدام عامل جسور منتهی می گردد.
در چنین موقعی است که ضرب المثل بالا مصداق پیدا می کند وصرفا آن را مورد استناد واصطلاح قرار می دهد. گاهی این ضرب المثل در مورد مخالفان و دشمنان بکار می رود یعنی اگر مخالف و معاند در مسیر ارتقاء و ترقی بیش از حد تصور پیشرفت کند به این صورت بیان می کنند .

اقبال خصم هر چه فزونتر شود نکوست
فواره چون بلند شود سرنگون شود

منبع:avaxnet.com

 

دسته‌ها
ضرب المثل

داستان ضرب المثل ران ملخ

 

ران ملخ, داستان سلیمان نبی

داستان ضرب المثل ران ملخ

عبارت بالا به هنگام اظهار تواضع و فروتنی به کار می­رود. فی المثل برای دوست خود هدیه ­ای می­فرستید ولی آن هدیه را در خور شان و مقامش نمی­بینید. در این موقع از عبارت مثلی بالا استفاده کرده چنین می­گویند و یا می­نویسند : «تقاضا دارد این ران ملخ را بپذیرید.»

 

فکر می­کنم صرفا ناچیز بودن ران ملخ که احیانا مورچه­ا را سیر نمی­کند در حالی که در واقعه ­ی زیر سپاه بی­کرانی را سیر کرده است موجب شده باشد که از باب تواضع و فروتنی صورت ضرب المثل (زبانزد) پیدا کند.

 

اما ریشه­ ی تاریخی آن :
داستان رسالت و سلطنت سلیمان نبی را پیش از این در بخش «دو قورت و نیمش باقی است» در همین بخش شرح دادیم و مخصوصا به تفصیل بیان داشتیم که بنابر حکم و مشیت الهی چگونه بر تمام مخلوقات و موجودات عالم سلطه و سیطره پیدا کرده است.

 

قضا را روزی سلیمان نبی با لشکریان و همراهان خود طی طریق می­کرد تا ضمن سرکشی از بلاد و قصبات تابعه به عرض و درخواست متقاضیان و شاکیان رسیدگی کند. در مسیر خود به وادی مورچگان «که قسمت جنوبی «طائف» و یا به گفته­ ی بیشتر مفسران «وادی نمل» در شام و سوریه­ ی فعلی بوده است» رسید که کثرت عدد مورچگان پهنه ­ی زمین را سیاه کرده بود : «حتی اذا اتو اعلی واد النمل».

 

«عرجا» رییس مورچگان به آواز بلند گفت : «یا ایها المنل ادخلو امساکنکم لایحط منکم سلیمن و جنوده و هم لایشعرون.»
یعنی : «ای مورچگان ! به خانه­ های خود داخل شوید تا پایمال سم ستوران سلیمان و لشکریانش نشوید زیرا آن­ها نمی­دانند و توجهی به شما ندارند.»

 

سلیمان از گفتار «عرجا» بخندید و با تفرعن و تبختر علت صدور چنان فرمان را توضیح خواست. «عرجا» رییس مورچگان چون تندی و تفرعن سلیمان را دید گفت : «ملایم­تر صحبت کن زیرا اگر تو پادشاه روی زمین هستی من در هفت طبقه ­ی زیرزمین سلطنت میکنم که هر طبقه چهل هزار فرمانده و هر فرمانده چهل میلیون مورچه در اختیار دارد که همه تحت فرمان من هستند. اگر امر و مشیت الهی تعلق گیرد آن چنان قدرت و زورمندی دارم که قوی­ترین دشمنان را با یک حمله از پای درمی­آورم.»

 

سلیمان گفت : « اگر راست می­گویی پس چرا فرمان دادی که مورچگان به خانه ­های خود بگریزند ؟»
«عرجا» بدون تامل جواب داد : « از آن جهت چنین فرمانی صادر کردم که این زمین زر و سیم دارد و آدمی در به دست آوردن سنگ­های قیمتی حریص است، از طرف دیگر چون دستور حمله و تعرض ندارم ترسیدم که برای به دست آوردن زر و سیم آمده باشی و لشکریان تو مورچگان را بر زیرپای سم ستوران له کنند.»

 

سلیمان گفت : «پس چرا تو نگریختی و تا آخرین لحظه برجای ماندی؟»
«عرجا» جواب داد : «من رییس مورچگانم و شرط سروری و مهتری آن نیست که زیردستان را در بلا افکنند و خود بگریزند. اگر هنوز این ندانسته ­ای، بدان.»

 

آنگاه بین سلیمان و عرجا رییس مورچگان در پیرامون دنیای فانی و قدرت لایزال خداوندی، گفتگوی بسیاری رفت به قسمی که سلیمان را در مقابل منطق قوی و اظهارات مستدل عرجا قدرتی نماند و اشک از دیدگانش سرازیر گردید.

 

سلیمان از عرجا خواست که پندی آموزنده دهد شاید به کار آید. عرجا گفت : «از عطایایی که خدای تعالی تو را بخشید یکی را بازگوی.»

سلیمان جواب داد : «چه عطیه­ای از این بالاتر که خدای مهربان باد را مَرکـَب من ساخته است تا هر جای قصد کنم به وسیله­ ی باد و به سرعت باد بروم.»

 

عرجا گفت :« ای سلیمان ! دانی که این چه معنی دارد ؟ یعنی، هرچه تو را از این دنیا دادم همچو باد است، درآید و نپاید و برود. اکنون که چنین است به مال و مقام دنیوی غره مشو و به همنوع خود خدمت کن. هر کس را که حق تعالی سروری و مهتری دهد بر او فرض و لازم است که نسبت به کهتران و زیردستان مشفق و مهربان باشد. من هر روز در میان قوم خود گردش می­کنم تا اگر مورچه­ای را رنج و محنت و شکستگی رسیده باشد از او تیمار و پرستاری کنم. راستی، این نکته را هم بگویم که حق تعالی سلطنت روی زمین را نیز به من تکلیف فرمود ولی نپذیرفتم زیرا میل داشتم که همیشه مورچه­ای ضعیف باشم تا شکوه و جلال سلطنت مرا از خود باز ندارد.»

 

جملات اخیر عرجا آن چنان نافذ و کوبنده بود که سلیمان را از ادامه­ ی گفتگو بازداشت و تصمیم به بازگشت گرفت.
عرجا گفت : «سزاوار نیست گرسنه بازگردی و من تو را مهمانی نکنم که گفته ­اند : «من زار حیاً ولم یذق شیئاً فکانما زار میتاً.»
سلیمان گفت : « تو مرا به چه چیز مهمان می­کنی ؟»
عرجا گفت : «به ران ملخ.» !!

 

پس برفت و یک پای ملخ بیاورد و پیش سلیمان بنهاد. سلیمان تمسخر و نیشخندی زد و گفت : «لشکریان من زیاد هستند و این ران ملخ کفایت نکند.»
رییس مورچگان گفت : «به اندک بودن آن نگاه نکن. برکت خدا را حد و اندازه نیست. بخور تا بیش از این لاف قدرت و لمن الملکی نزنی.»
خلاصه سلیمان و آن همه سپاهیانش از ران ملخ بریدند و خوردند تا همه سیر شدند ولی عجب آنکه از آن ران کذایی چیزی کم نگشت. به علاوه حق تعالی گیاهی پدید آورد که تمام ستوران و چهارپایان سلیمان نیز از آن یک خوشه گیاه بخوردند و سیر شدند.

 

سلیمان چون این بدید سر به سجده برآورد و به خود آمد که در مقابل عظمت الهی بنده­ی ضعیف و زبون و بیچاره­ای بیش نیست. وقتی که به خانه بازگشت مدت چهل روز از مهراب خارج نشد و تمام اوقات را به عبادت و نیایش و پرستش خدای یگانه پرداخت و ران ملخ که در بادی ِامر به نظر سلیمان تحفه­ ی ناچیزی جلوه کرده بود بعدها به صورت ضرب المثل درآمد.
منبع:forum.gigapars.com

دسته‌ها
ضرب المثل

من هلال را دیدم

 

من هلال را دیدم, داستان های ضرب المثل

ضرب المثل من هلال را دیدم

این مثل در موردی گفته می‌شود که یک نفر دیگران را از خوردن چیزی یا انجام کاری منع کند ولی خود در اولین فرصت آن منع‌کردن‌ها را ندیده بگیرد و آن چیز یا کار را برای خود جایز بداند.

این نکته هم گفتنی است که در افسانه‌های آذربایجان گرگ و روباه دو دشمن آشتی‌ناپذیرند.

 

روباهی گرسنه به باغی رسید. دید دنبه بزرگی در تله گذاشته‌اند. روباه خوب می‌دانست که اگر پوزه یا دست خود را به طرف دنبه دراز کند درجا گرفتار خواهد شد. در فکر چاره بود و این‌ور و آن‌ور می‌رفت که از دور گرگی پیدا شد. روباه پیش رفت و سلام داد و گفت :
«ای گرگ! چه عجب از این طرف‌ها؟…»
گرگ گفت: «گرسنه‌ام دنبال شکاری می‌کردم.»

 

روباه گفت: «اینجا دنبه خوب و چربی هست بفرما بخور!» و با دست به تله اشاره کرد. گرگ و روباه نزدیک تله رفتند.
گرگ گفت: «چرا تو نمی‌خوری؟»
روباه جواب داد: «از بدبختی روزه هستم.»

 

گرگ باورش شد و دستش را به طرف دنبه دراز کرد، تله صدایی کرد و دنبه بیرون پرید اما دست گرگ لای تله ماند روباه به سراغ دنبه رفت و نگاهی به آسمان کرد و صلواتی فرستاد و به خوردن مشغول شد.
گرگ گفت : «آقا روباه پس تو روزه نبودی!»
روباه گفت : «روزه بودم اما ماه و دیدم!»

منبع:forum.gigapars.com

 

دسته‌ها
ضرب المثل

ضرب المثل هیزم تر به کسی فروختن

 

هیزم تر به کسی فروختن, داستان ضرب المثل

هیزم تر به کسی فروختن

هیزم تر به کسی فروختن، کنایه از فریب دادن از قبیل: وفا نکردن به عهد، با حیله از قول و قرار شانه خالی کردن، گندم نمایی و جو فروشی، دو رویی کردن و همین که خر از پل گذشت بد لعابی کردن است. به عبارت دیگر این ضرب المثل در مورد کسی به کار می رود که بدون هیچ دلیلی در مقام دشمنی و ناجوانمردی برآید و کسی را که با او هیچ اصطکاک منافعی ندارد بکوبد و زیان و ضرر برساند. در چنین مورد گفته می شود: به فلانی هیزم تری نفروختیم که با ما دشمنی میکند.
اما ریشه و علت تسمیهء آن:
… همان طور که می دانیم هیزم همان چوب خشک سوختنی است که از چوب های غیر صنعتی و افتادهء جنگل ها و یا شاخه های بریده شده درختان باغ ها و بیشه ها به دست می آید و پس از مدتی رطوبت و آب های جمع شده درمنافذش را در مقابل تابش خورشید از دست می دهد و برای سوخت آماده می شود.
هیزم وقتی خشک باشد هم خوب می سوزد و ایجاد حرارت می کند و هم ذره ای دود از آن متصاعد نمی شود تا چشم را آزار دهد و در و دیوار اطاق و آشپزخانه را سیاه و کثیف کند. درزمان های گذشته هیچ چیز به اندازهء هیزم تر اهل خانه را آزار نمی داد زیرا درآشپزخانه با هیزم تر غذای مطبوع به دست نمی آمد و در اطاق ها هم به جای آنکه گرمی دهد و از زکام و سرماخوردگی جلوگیری کند دودش به چشم، می رفت و تمام اشیاء و لوازم خانه را دودآلود می کرد.
شاید این سوال پیش آید که هیزم فروش به جای هیزم خشک چه اصراری داشت که هیزم تر بفروشد و سر و صدای مردم را در بیاورد؟ جواب سوال این است که تهیه و تدارک هیزم تر خرج زیاد نداشت و به محض آنکه از درخت قطع می شد به خریدار بی اطلاع، تحمیل می شد و تبدیل به پول می شد در صورتی که برای تهیه هیزم خشک مجبور بودند شاخه های بریده را در محل وسیعی روی هم بچینند و مدتی طولانی صبر کنند تا رطوبتش را در مقابل حرارت خورشید از دست بدهد و برای سوخت، آماده گردد.

 

به همین جهات در زمان های قدیم هیزم فروش ها هزار حیله و نیرنگ به کار می بردند که هیزم تربفروشند و با هزینه کمتر، سود بیشتر ببرند ولی خریدار هیزم هم به دقت سر و ته چوبها را وارسی می کرد و هزار قسم من بمیرم و ترا به خدا و جان مولا… نثار هیزم فروش می کرد تا هیزم تر نفروشد! و ساکنان خانه را به زحمت نیندازد در غیر این صورت اگر هیزم دود می کرد در دل، هیزم فروش را نفرین می کردند. اگر غذا خوب نمی پخت یا بوی دود می گرفت به عزیزان هیزم فروش دشنام می دادند! خلاصه هر ناکامی را به حساب هیزم فروش می گذاشتند که هیزم تر فروخته و موجب بروز آن حوادث گردیده.
منبع:forum.gigapars.com