دسته‌ها
ضرب المثل

این طفل یک شبه ره یکساله می رود

 

 

 ضرب المثل این طفل یک شبه ره یکساله می رود, غزلیات حافظ

این طفل یک شبه ره یکساله می رود

از مصراع بالا که به صورت ضرب المثل در آمده است در نشان دادن استعداد خارق العاده افراد که موجب بروز ظهور امور و اعمالی شگفت انگیز و خارج از حدود متعارف و انتظار می شود استفاده می کنند.

راجع به ترقیات و پیشرفتهای شگرفی که زودتر از موعد مقرر تحقق پیدا می کنند نیز به آن تمثیل می جویند. ضرب المثل بالا متناسب با این موضوع به صور اشکال مختلفه گفته می شود. گاهی گفته می شود: این طفل یکشبه ره دهساله می رود و زمانی دهساله را تا حد صد ساله افزایش می دهند که طبعا دور از ذهن و تصور خواهد بود پیداست عبارت بالا همان مصرع دوم از بیت چهارم غزل شیوای خواجه شیراز حافظ شیرین سخن است.

یکی از بازرگانان شیراز در سفری که به کشور بنگاله کرده بود تحف و هدایای گرانقیمتی به حضور سلطان غیاث الدین بن اسکندر بنگالی معروف به اعظم شاه پادشاه بنگاله تقدیم داشت و بدین وسیله مورد توجه واقع شد . شبی از شبهای بهاری که اعظم شاه محفل انسی ترتیب داده بود بازرگان موصوف را نیز به آن مجلس خواند . مهتاب شبی بود قرص و قمر دامن کشان انوار سیمین خود را بر روی باغ و چمن و کاخ سلطانی می گسترانید. به قول مؤلف الفهرست در دستگاه طرب سلطان سه دختر طناز به اسامی مستعار سرو وگل و لاله خدمت می کردند که یکی می نواخت ، دیگری می خواند و سومی با رقص شور انگیزش دلهای جمع را مسخر می کرد . مادر این سه دختر مرده شوی بود که او را به اصطلاح عربی متعارف غساله و دخترانش را هم قهرا دختران غساله و یا به قول ظرفا و شوخ طبعان هند ثلاثه غساله می گفته اند.

باری چون بزم دیجور کاملا گرم شد وسرو گل و لاله به نغمه سرایی و دلربایی پرداختند سلطان غیاث الدین را وجد و نشاطی زاید الوصف دست داد و ساقی گلفام مجلس را مخاطب قرار داده در حال نشاط و سرمستی مرتجا چنین گفت: ساقی حدیث سرو و گل و لاله می رود و با سرودن این مصراع که در آن صنعت ایهام به کار رفته و مرادش سه دختر غساله- ثلاثه غساله- بوده است که در آن مجلس بزم و طرب طنازی و هنر نمایی می کردند از ساقی جام شراب خواست . آن گاه هر چه تلاش کرد که با این مصراع و مطلع زیبا غزلی بسازد توفیق نیافت . بنا به استدعا و پیشنهاد حاضران مجلس مصراع مزبور را به مسابقه گذاشت و به شاعران پارسی گوی مقیم بنگاله مدت یکماه مهلت داد که با این مطلع به مناسبت آن مجلس غزل بسازد و سروده هر کس برنده شناخته شود به قول صاحب تاریخ بحیره پنجاه خروار قماش به او داده خواهد شد.
بازرگان ایرانی مورد بحث که در آن مجلس حضور داشت از پادشاه بنگاله خواهش کرد که مدت ضرب الاجل را تمدید نماید تا خواجه شیراز هم در این مسابقه ادبی شرکت کند . سلطان غیاث الدین رای بازرگان را پسندید ومدت مسابقه را تا مراجعت مجدد بازرگان از ایران تمدید کرد.

بازرگان موصوف به سرعت امور تجاری خود را در بنگاله سرو صورت داده به جانب شیراز روان گردید و ماوقع را به اطلاع حافظ رسانید.

غزل سرای نامی شیراز پس از اطلاع و آگاهی از جریان مجلس و عشوه گریهای سرو وگل و لاله که موجب نشاط خاطر سلطان غیاث الدین شده بودند غزل مشهور زیر را ساخت و به همان بازرگان شیرازی داد تا طوطیان هنر را شکر کن سازد:

ساقی حدیث سرو وگل و لاله می رود
وین بحث با ثلاثه غساله می رود
می ده که نو عروس چمن حد حسن یافت
کار این زمان زصنعت دلاله می رود
شکر شکن شوند همه طوطیان هند
زین قند پارسی که به بنگاله می رود
طی زمان ببین و مکان در سلوک شعر
کاین طفل یکشبه ره یکساله می رود
باد بهار می وزد ازبوستان شاه
وزژاله باده در قدح لاله می رود
آن چشم جاودانه عابد فریب بین
کش کاروان سحر بدنباله می رود
خوی کرده می خرامد و بر عارض سمن
از شرم روی او عرق از ژاله می رود
ایمن مشو زعشوه دنیا که این عجوز
مکاره می نشیند و محتاله می رود
چون سامری مباش که زر دید و از خری
موسی بهشت و از پی گوساله می رود
حافظ زشوق مجلس سلطان غیاث الدین
خامش مشو که کار تو از ناله می رود

منبع:avaxnet.com

 

دسته‌ها
ضرب المثل

خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود

 

غزلیات حافظ, ریشه ضرب المثل

خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود
ضرب المثل بالا که مصراعی از غزل شیوای حافظ شیرین سخن است پس از برخورداری از شیرین کامیها و خوشیها زودگذر از باب ارسال مثل گفته می شود. در جای دیگر هنگامی مورد استفاده قرار می گیرد که شخص یا هیئت یا جمعیتی در مقابل انجام خدمت دست به کار شوند ولی هنوز به نتیجه نرسیده حادثۀ غیر مترقبی آنها را از انجام نقشه و ادامۀ خدمتگزاری بازدارد. چون منشأ و علتی تاریخی موجب سرودن این غزل و مصراع مثلی بالا شده است علی هذا لازم است به شرح ریشۀ تاریخی آن بپردازیم.

 

به طوری که در مقالۀ چو فردا شود فکر فردا کنیم مذکور افتاد شاه شیخ ابواسحاق اینجو از امیرزادگان دولت چنگیزی بود که به سال ۷۵۸ هجری به فرمان امیر مبارزالدین محمد سر سلسلۀ آل مظفر در میدان سعادت شیراز به قتل رسید.

ابواسحاق سرداری لایق و حکمرانی دانشمند بود. در علم نجوم دست داشت و خود نیز شعر نیکو می سرود چنان که دو رباعی زیر را آن گاه که می خواستند او را از زندان برای کشتن ببرند و مرتجلاً سرود و یا به قولی بر دیوار زندان به یادگار نوشت:

افسوس که مرغ عمر را دانه نماند
امید بهیچ خویش و بیگانه نماند

دردا و دریغا که درین مدت عمر
از هر چه بگفتیم جز افسانه نماند

با چرخ ستیزه کار مستیز و برو
با گردش دهر در میاویز و برو

زین جام جهان نما که نامش مرگ است
خوش درکش و جرعه بر جهان ریز و برو
شاه ابواسحاق نسبت به فضلا و دانشمندان علاقه و محبتی خاص داشت و دربارش مأمن اهل علم و ادب بوده است. در مراتب علو همت و دانش دوستی او همین یک نکته به نقل از جامع التواریخ رشیدی کفایت می کند:

“…بر در مسجد عتیق دکان شاه عاشق شاعر بود و او قناد بود که شعر به زبان شیرازی گفتی. روز جمعه امیر شیخ ابوالسحاق از نماز جمعه بیرون آمد شاه عاشق بر او ثنا گفت. آمد بر گوشۀ دکان او نشست و گفت:”من امروز دکاندار شاه عاشقم، بیایید و از من نقل خرید.” هر امیری و سرداری از رخت و کمر و شمشیر و خنجرهای زرنگار و نقد هر چه می دادند امیر شیخ قدری از نبات قرصه و نقل قنادی می داد تا دو صد هزار دینار از این اجناس جمع شد و به قدر ده من از این اجناس نبود که به مردم داده بعد از آن سوار شد.

 

شاه عاشق بر بالای دکان رفت و گفت:”ای خلایق شیراز، به صدقۀ سر پادشاه بخشیدم، بیایید و تالان کنید و دکان مرا بغارتید.” در یک زمان مردم تالان کردند. پادشاه را گفتند، گفت:”او از ما صاحب کرمتر است.”

پایۀ جود و سخاوت و دانش دوستی شیخ ابواسحاق تا به حدی بود که عبید زاکانی آن شاعر رند کهنه کار که در عزت نفس و مناعت طبع، فلک را بازیچه می پنداشت در رثایش چنین سروده است:

سلطان تاجبخش جهاندار، امیر شیخ
کآوازۀ سخاوت وجودش جهان گرفت

شاهی چو کیقباد و چو افراسیاب گرد
کشور چو شاه سنجر و شاه اردوان گرفت

در عیش و ساز عادت خسرو بنا نهاد
در عدل و رسم شیوۀ نوشیروان گرفت

بنگر که روزگار چه منصوبه ای نمود
نکبت چگونه دولت او را عنان گرفت

در کار روزگار و ثبات جهان عبید
عبرت هزار بار ازین میتوان گرفت

بیچاره آدمی که ندارد بهیچ حال
نی بر ستاره دست و نه بر آسمان گرفت

 

حافظ نیز با وجود آنکه در شیراز اقامت داشت از مهابت و صلابت محتسب شهر یعنی امیر مبارزالدین محمد نهراسیده در تأسف از واقعۀ شیخ ابواسحاق این گونه افادۀ مطلب کرد:

 

یاد باد آنکه سر کوی توأم منزل بود
دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود

 

راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک
بر زبان بود مرا آنچه ترا در دل بود

 

دل چو از پیر خرد نقل معانی میکرد
عشق میگفت بشرح آنچه برو مشکل بود

 

آه از آن جورو تطاول که درین دامگه است
آه از آن سوز و نیازی که در آن محفل بود

 

در دلم بود که بی دوست نباشم. هرگز
چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود

 

دوش بر یاد حریفان بخرابات شدم
خم می دیدم، خون در دل و پا در گل بود

 

بس بگشتم که بپرسم سبب درد فراق
مفتی عقل درین مسئله لایعقل بود

 

راستی خاتم فیروزۀ بواسحاقی
خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود

 

دیدی آن قهقۀ کبک خرامان حافظ
که از سر پنجۀ شاهین قضا غافل بود

 

منبع:sarapoem.persiangig.com

 

دسته‌ها
ضرب المثل

ضرب المثل نقل کفر ، کفر نیست

رسانه ۷ –

ضرب المثل نقل کفر ، کفر نیست

خواجه حافظ شیرازی, مجالس شعرخوانی

هرگاه کسی به منظور تحقیر و تخفیف طرف مقابل از خود چیزی نگوید بلکه نقل قول کند چنانچه طرف مقابل که روی سخن با اوست احیاناً در مقام اعتراض برآید گوینده مطلب به عبارت مثلی بالا تمثل می جوید و از خود سلب مسئولیت می کند .

اگرچه عبارت بالا جنبه مذهبی دارد زیرا به طوری که می دانیم از نظر احکام و تعالیم مذهبی نقل کفر ، کفر نیست . مثلاً اگر گفته شود: خدا شریک دارد کفر محض است ولی اگر این مطلب از قول دیگری نقل شود بحث و حد شرعی بر گوینده جاری است نه نقل کننده . اما چون ماجرایی تاریخی است مسئله فقهی را به صورت ضرب المثل درآورده است بی مناسبت نیست که به شرح واقعه بپردازیم .

شاه شجاع فرزند امیر مبارز الدین محمد و دومین پادشاه دودمان آل مظفر بود که مدت پنجاه سال از نیمه دوم قرن هشتم هجری را در منطقه جنوب ایران حکومت کردند . شجاع سلطانی متواضع ، کریم ، خوش خلق و دانشمند بود . نسبت به فضلا و دانشمندان زمان علاقه و توجه خاصی داشت .خود شعر می گفت و از اشعار زیبایش این رباعی است :
در مجلس دهر ساز مستی پست است
نه چنگ به قانون و نه دف بر دست است

رندان همه ترک می پرستی کردند
جز محتسب شهر که بی می مست است

از افتخارات او همین بس که ممدوح حافظ بود و خواجه شیرازی در قصیده مطولی از او به وجه شایسته مدح و ستایش کرده که چند بیت از آن قصیده را در اینجا نقل می کند :

شد عرصه زمین چو بساط ارم جوان
از پرتو سعادت شاه جهان ستان

داری دهر شاه شجاع آفتاب ملک
خاقان کامگار و شاهنشاه نوجوان

ماهی که شد بطلعتش افروخته زمین
شاهی که شد بهمتش افراخته زمان

سیمرغ وهم را نبود قوت عروج
آنجا که باز همت او سازد آشیان

شاه شجاع در اوایل سلطنت خود نهایت علاقه و محبت خود را نسبت به خواجه مبذول می داشت ولی چون چندی گذشت و آوازه شهرت حافظ عالمگیر شد از آنجایی که شاه شجاع خود شعر می گفت و از این رهگذر نمی توانست پا به پای حافظ پیش برود حس حسادتش تحریک شد و در هر مجلس و محفلی خواجه را به زعم خود تحقیر و تخفیف می کرد و یا بقولی بر اثر تحریک عماد فقیه شاعر و صومعه دار معروف کرمان ، امیر فارس نسبت به حافظ تغییر عقیدت می دهد و در مقام یذی شاعر برمی آید .

قضا را روزی در مجلسی که قاطبه شاعران و دانشمندان جمع بودند و پیداست خواجه شیرازی نیز شمع آن جمع بود شاه شجاع از فرصت استفاده کرده به حافظ گفت : « غزلیات تو داری یک وحدت موضوع نیست و هر شعری برای خودش سازی می زند و حال آنکه دیگران که می خواهند شعری بگویند موضوع و مضمون خاصی را در نظر دارند و روی آن موضوع تکیه می کنند.»

حافظ گفته بود : « سخن پادشاه صحیح و درست است و به همین دلیل هم هست که غزل حافظ هنوز تمام نشده به کناف عالم می رود… ولی شعرهای دیگران ! سالها می گذرد و از دروازه شیراز پا بیرون نمی گذارد . » شاه شجاع همسر و خاتونی در حرم داشت که از ذوق و ظرافت ادبی بی بهره نبود . این خاتون غالباً در مجالس شعرخوانی شاه شجاع و شاعران دربار حاضر می شد و بعضی مواقع شوخی های تند بین او و خواجه شیرازی رد و بدل می شد . وقتی که خاتون از پاسخ دندان شکن حافظ به همسرش شاه شجاع آگاه شد در مقام انتقام برآمد و روزی که شاعران و دانشمندان در محضر سلطان جمع بودند از پشت پرده این شعر را قرائت کرد :

دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل آدم بسر شستند و به پیمانه زدند

آن گاه از باب تمسخر و استهزاء از حافظ پرسید : « یا تو هم حضور داشتی ؟ » حافظ هم به عنوان شوخی جواب داد : « بلی ! » خاتون دوباره سؤال کرد : « گل آدم کاه هم داشت ؟! »

خواجه گفت : « نه ، کاه نداشت ! »
خاتون که منظورش تخطئه و تخفیف حافظ بود مجدداً پرسید : « چرا کاه نداشت ! » حافظ بدواً از اقامه دلیل معذرت خواست ولی بر اثر اصرار شاه شجاع و خنده حاضران جواب داد : « دلیلش نزد خاتون است ! » خاتون گفت : « من نزد خود دلیلی نمی بینم . » حافظ سر به زیر انداخت و گفت : « اگر کاه داشت بعضی جاها ! اصولاً ترک برنمی داشت . »

شاه شجاع چون سخن نیشدار حافظ را شنید بیشتر رنجدیده خاطر شد و به انتظار فرصت نشست تا چشم زخمی به او برساند . دیری نگذشت که این فرصت به دست آمد و معاندان خبر دادند که بیتی از یکی از غزلیات حافظ بوی کفر می دهد و برای تعقیب شرعی و گوشمالی او می توان به آن اتخاذ سند کرد .

شاه شجاع درنگ و تأمل را جایز ندیده قاضی القضاه شیراز را احضار کرد و از او خواست که راجع به این شعر حافظ اظهارنظر کند .

گر مسلمانی از اینست که حافظ دارد
آه اگر از پی امروز بود فردایی

قاضی القضاه معروض داشت که باید حافظ را خواست و دید منظورش از سرودن این شعر چه بوده است . بدیهی است اگر نتواند جواب قانع کننده ی دهد کیفر شدیدی در انتظارش خواهد بود . یکی از مریدان حافظ که اتفاقاً در آن مجلس حضور داشت جریان قضیه را به سمع وی رسانید تا برای برائت و نجات خویش را چاره و علاجی بیندیشد .

خانواده حافظ از شدت هول و ترس به خیال از میان بردن مدارک جرم ، جمیع نوشته ها و مسوده های حافظ را که در زمره عالی ترین تراوشات اندیشه بشری بود پاره پاره کرده یا به آب شستند . قضا را در آن روز ها عارف وارسته شیخ زین الدین ابوبکر تیبادی به عزم سفر حج از طیبات خراسان به شیراز آمده بود و میان او و خواجه شیراز علاقه زیدالوصفی وجود داشت چنان که حافظ پس از اطلاع از اعلام ورودش به شیراز غزلی به این مطلع سروده بوده است :

مژده ی دل که مسیحا نفسی می آید
که زانفاس خوشش بوی کسی می آید

حافظ با اضطراب خاطر به نزد شیخ شتافت و از او چاره جویی کرد . شیخ زین الدین پس از مطالعه غزل و اندکی تأمل و تفکر گفت :
«با کینه ای که شاه شجاع از تو در دل دارد از این شعر بوی خون می آید زیرا همه عارف نیستند تا مقصود ترا درک و فهم کنند . راه چاره و گریز این است که شعری نقل قول از دیگران بسازی و مقدم به این شعر قرار دهی تا بیت دستاویز شاه تکرار سخن دیگران و به اصطلاح فقیهان ، مقول قول باشد و جنبه کفر پیدا کند و مجال عذری باقی نماند . »

خواجه به دستور شیخ عمل کرد و در موعد مقرر به حضور قاضی القضاه رفت . وجوه معاریف و ادبی شهر جمع بودند و شاه شجاع نیز در آن جمع حضور داشت تا با نقطه ضعفی که بدین ترتیب از خواجه گرفته بود او را گوشمالی دهد . قاضی القضاه شهر که باتبختر و تفرعن بر مسند قضا جلوس کرده بود خواجه را مخاطب قرار داد و علت سرودن این شعر و مقصودش را از اظهار چنین مطلبی که کفر محض به نظر می رسد استفسار نمود .

حافظ تقاضا کرد غزل را از اول تا آخر بخوانند . چون غزل خوانده شد و به شعر مورد بحث رسیدند حافظ با ارائه یک نسخه از آن غزل که به همراه داشت در مقام اعتراض برآمد که دشمنان و حاسدان شعر ماقبل این بیت را از غزل حذف کردند تا مرا کافر معرفی کنند در حالی که باید چنین خواند :

این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه میگفت
بر در میکده ی با دف و نی ترسایی
گر مسلمانی از اینست که حافظ دارد
آه اگر از پی امروز بود فردایی

در واقع موضوع مسلمانی را شخص ترسایی آن هم با دف و نی بیان داشت نه حافظ خلوت نشین .

جناب قاضی تصدیق می فرمایند که از نظر فقهی ناقل الکفر لیس بکافر یعنی نقل کفر ، کفر نیست تا جرم و مجازاتی داشته باشد . دفاع مستدل خواجه جای شک و ابهامی باقی نگذاشت و رای بر برائتش دادند . خلاصه خواجه زین الدین ابوبکر تیبادی بدین وسیله حافظ را از غوغای طاعنان رهایی بخشید .

شاه شجاع چون خود را با رند کهنه کاری مواجه دید دست از عناد و لجاج برداشت و حافظ شیرین سخن را بیشتر از پیشتر مورد تفقد و نوازش قرار داد .
منبع:www.100100.ir