دسته‌ها
ضرب المثل

زد که زد خوب کرد که زد (داستان ضرب المثل)

 

مرغ همسایه, ریشه ضرب المثل, چوپان،زد که زد خوب کرد که زد ،(داستان ضرب المثل)

هروقت روستایی ساده دلی بنشیند و «خیال پلو» بپزد و آرزوهای دور و دراز ببافد حاضران این مثل را می زنند.

 

می گویند یک روز زنی که شغلش ماست فروشی بود، ظرف ماستش را رو سرش گذاشته بود و برای فروختن به شهر می برد. در راه با خودش فکر کرد که «ماست را می فروشم و از قیمت آن چند تا تخم مرغ میخرم.

 

تخم مرغ ها را زیر مرغ همسایه میذارم تا جوجه بشه. جوجه ها که مرغ شدند می فروشم و از قیمت آن گوسفند می خرم. کم کم گوسفندهام زیاد میشه، یک روز میان چوپون من و چوپون کدخدا زد و خورد میشه کدخدا مرا میخواد و از من میپرسه : چرا چوپون تو چوپون مرا زده؟

 

منم میگم : زد که زد خوب کرد که زد !» زن که در عالم خیال بود همینطور که گفت : «زد که زد خوب کرد که زد» سرش را تکان داد و ظرف ماستی از رو سرش به زمین افتاد و ماست ها پخش زمین شد.
منبع:forum.gigapars.com

 

دسته‌ها
ضرب المثل

داستان ضرب المثل کره را روغن کردی

 

ضرب المثل کره را روغن کردی , داستان ضرب المثل , کدخدا

هر وقت یک نفر از دیگری کمک بخواهد و عوض کمک و فایده، زیان و ضرر ببیند این مثل را می‌گوید.

 

در یکی از آبادی‌های بروجرد اربابی بوده خیلی ظالم و سخت‌گیر. یک روز حکم می‌کند رعیت‌‌ها جفتی دو من کره برای سر سلامتی او بیاورند. رعیت‌‌ها هم چیزی نداشتند. هرچه فکر می‌کنند چه کنند عقلشان به جایی نمی‌رسد.

 

آخرش می‌روند و دست به دامن کدخدا می‌شوند و از او می‌خواهند که پیش ارباب برود و بخواهد که آنها را ببخشد و از دادن کره معافشان کند. کدخدا هم بادی به غبغب می‌اندازد و قول می‌دهد که کارشان را درست کند و پیش ارباب برود.

 

کدخدا پیش ارباب می‌رود و می‌گوید: «ارباب! رعیت‌‌ها امسال کار زیادی ندارند، قوه‌شان نمی‌رسد جفتی دو من کره بدهند یک لطفی بهشان بکن». مالک از خدا بی‌خبر هم که رعیت‌هاش را خوب می‌شناخته و می‌دانسته که چقدر صاف و صادقند می‌گوید: «والله کدخدا هرچه فکر می‌کنم ترا ناراضی بفرستم دلم راضی نمیشه، برو به رعیت‌‌ها بگو کره را بهشان بخشیدم جفتی دومن روغن بیارن!»

 

کدخدا هم به خیال اینکه برای رعیت‌‌ها کاری کرده خوشحال و خندان می‌آید و رعیت‌‌ها را جمع می‌کند و می‌گوید: «مردم! هی بگید کدخدا آدم خوبی نیست، رفتم پیش ارباب آنقدر التماس کردم تا راضی شد به جای دو من کره، دو من روغن بدین! حالا برید و به جان من دعا کنین!»
منبع:avaxnet

دسته‌ها
ضرب المثل

 خره خوابید کلاغه باورش اومد!

 

داستان ضرب المثل, خره خوابید کلاغه باورش اومد

هر وقت صحبت از اشخاص خوش‌باور و ابله باشد، این مثل را می‌گویند.

 

خری در مرغزاری می‌چرید وقتی که سیر شد همان جا خوابید و چار دست و پاش را دراز کرد. کلاغی از بالای سرش می‌پرید، خر را دید که افتاده، خیال کرد سقط شده چند دقیقه‌ای دورش نشست و پرید تا اینکه پیش خودش یقین کرد که خر جان ندارد. خلاصه، بالای سر خر آمد که چشم‌هایش را در بیاورد که ناگهان خره سرش را بلند کرد و کلاغه از ترس پرید!
منبع:iketab.com

 

دسته‌ها
ضرب المثل

داستان ضرب المثل گوش خواباندن

 

داستان ضرب المثل, گوش خواباندن, ضرب المثل

عبارت بالا مجازاً به معنی و مفهوم منتهز و مترصد فرصت بودن است تا افراد دوراندیش و مال اندیش با استفاده از موقع و فرصت به منظور دست یابند و مقصد و مقصود حاصل آید.
آنچه نگارنده را به تأمل واداشت که عبارت بالا باید ریشه تاریخی داشته باشد واژه گوش و خوابانیدن گوش است که ظاهراً هیچ گونه مناسبت و ارتباطی با منتهز و مترصد فرصت بودن و استفاده از موقع ندارد.

 

سرانجام پس از بررسی و پی جویی به این نتیجه رسید که این ضرب المثل هم چون سایر امثال و حکم معمول و مصطلح ریشه تاریخی دارد و نقش اصلی را در این عبارت همان گوش بازی می کند تا فرصت مغتنم از دست نرود و علاج واقعه قبل از وقوع بشود.

 

در قرون و اعصار قدیمه که وسایل موتوری و سلاح گرم و آتشین هنوز اختراع نشده بود سپاهیان بر اسبان تیز تک و راهوار سوار می شدند و با سلاح های سرد از قبیل نیزه و شمشیر و تیر و کمان و دشنه و خنجر و کارد و کمند و فلاخن و جز اینها در مقابل یکدیگر صف آرایی کرده به جنگ و ستیز می پرداخته اند و غالب و مغلوب وقتی معلوم می شده مغلوبین پشت به دشمن کرده راه هزیمت و فرار گیرند و سپاه غالب تا مسافتی آنان را تعقیب کرده آنچه از سپاه منهزم بر جای مانده باشد و غنیمت ببرند.

 

در عهد باستان چه در ایران و چه در سایر ممالک جهان شبیخون زدن و اتخاذ تدابیر امنیتی و حیله های جنگی که امروزه به صور و اشکال دیگر منطبق و متناسب با سلاحهای آتشین خودنمایی می کند وجودداشت و طرفین متخاصمین هر کدام که مغزهای متفکر و فرماندهی لایق و کارآزموده داشته اند با استفاده از آن تدابیر و حیله ها بر سپاه دشمن غلبه می کردند.

 

تدبیر امنیتی دیگر موضوع گوش خواباندن عنوان این مقالت است که ریشه تاریخی آن فی الجمله شرح داده می شود: در محاربات قدیم وقتی که فرمانده یکی از سپاهیان متخاصم لازم می دید از محل و موضع دشمن آگاهی حاصل کند و مخصوصاً هنگام شب که اردو زده و سربازان و دواب همه در خواب خوش غنوده بودند کاملاً هوشیار باشد که دشمن از تاریکی شب استفاده نکند و با سواران خویش بر او و اردوی بی سلاحش شبیخون نزند از افراد تیزهوش و تیزگوشی که در اردو داشت استفاده می کرد.

 

به این ترتیب که افراد مزبور در مسیر جاده دشمن روی زمین دراز می کشیدند و گوش راست یا چپشان را بر روی زمین می چسباندند و دقیقاً گوش می کردند. قوه سامعه و شنوایی این افراد به قدری تیز بود که اگر سواران دشمن از چند کیلومتری در حال حرکت به سوی آنان بودند صدای سم اسبان را می شنیدند و از کیفیت و چگونگی زیر و بم صداها تعداد تخمینی سواران دشمن را که در چه مسافتی فرمانده سپاه می رسانیدند.

این عمل تنها درمیدانهای جنگ انجام نمی گرفت بلکه سربازان قلاع نظامی نیز از این گونه افراد تیزگوش در قلعه ها داشتند که عنداللزوم خارج از چهار دیوار قلعه در مسیر جاده های مورد نظر که احتمال یورش دشمن می رفت به نوبت گوش می خوابانیدند و اعمال و اطوار دشمنان و هر جمعیت و کاروانی را که به سوی قلعه می آمد مراقبت می کردند تا غافلگیر نشوند و مورد تعرض ومحاصره دشمن قرار نگیرند.

 

همچنین سابقاً مقنیانی بودند که با گوش خواباندن جاری بودن صدای آب را در اعماق زمین می شنیدند و نخستین کلنگ مادر چاه را همان جا می زدند. در واقع همان عملی را که امروزه رادار در مورد هواپیماهای دشمن از لحاظ تعداد و مسیر و سرعت حرکت هواپیماها انجام می دهد افراد تیزگوش قدیم تعرض و شبیخون دشمن از راه دور را به وسیله گوش خوابانیدن و گوش فرا دادن تشخیص می دادند و به حالت آماده باش در می آمدند.
منبع:avaxnet

دسته‌ها
ضرب المثل

ضرب المثل دعوا سر لحاف ملا بود

 

داستان ضرب المثل , ملا , ضرب المثل،ضرب المثل دعوا سر لحاف ملا بود

در یک شب زمستانی سرد ، ملا در رختخواش خوابیده بود که یکباره صدای غوغا از کوچه بلند شد .
زن ملا به او گفت که بیرون برود و ببیند که چه خبر است .
ملا گفت : به ما چه ، بگیر بخواب. زنش گفت : یعنی چه که به ما چه ؟ پس همسایگی به چه درد می خورد .

 

سرو صدا ادامه یافت و ملا که می دانست بگو مگو کردن با زنش فایده ای ندارد . با بی میلی لحاف را روی خودش انداخت و به کوچه رفت .

گویا دزدی به خانه یکی از همسایه ها رفته بود ولی صاحبخانه متوجه شده بود و دزد موفق نشده بود که چیزی بردارد. دزد در کوچه قایم شده بود همین که دید کم کم همسایه ها به خانه اشان برگشتند و کوچه خلوت شد ، چشمش به ملا و لحافش افتاد و پیش خود فکر کرد که از هیچی بهتر است . بطرف ملا دوید ، لحافش را کشید و به سرعت دوید و در تاریکی گم شد.

 

وقتی ملا به خانه برگشت . زنش از او پرسید : چه خبر بود ؟
ملا جواب داد : هیچی ، دعوا سر لحاف من بود . و زنش متوجه شد که لحافی که ملا رویش انداخته بود دیگر نیست .

 

این ضرب المثل را هنگامی استفاده می شود که فردی در دعوائی که به او مربوط نبوده ضرر دیده یا در یک دعوای ساختگی  مالی را از دست داده است .
منبع:tebyan.net

 

دسته‌ها
ضرب المثل

داستان ضرب المثل باد صرصر

 

داستان ضرب المثل, باد صرصر

دوندگان سریع السیر، امثال و نظایر پیکها و شاطرهای (پیکهایی بودند که شبانه روز راهپیمایی می کردند که نامه و بسته ای را به کسی دیگر در شهر دیگری برسانند، آنها حتی موقع شب نیز در حین راه رفتن می خوابیدند) قدیم و همچنین چهارپایان تیزتک نظیر رخش رستم و شبدیز خسرو پرویز و غران لطفعلی خان زند را که به سرعت برق و باد به مقصد میرسیدند اصطلاحاً به “باد صرصر” تشبیه و تمثیل می کنند؛ چنان که مسعود سعد در توصیف اسب سلطان چنین می گوید:

 

چون بگاه رزم زخم خنجر او برق شد       ساعت حمله کنان رخش او صرصر گرفت

 

نظامی گنجوی، شبدیز را به باد صرصر تشبیه می کند و می گوید:

 

به شبرنگی رسی شبدیز نامش      که صرصر در نیاید گرد گامش

 

هر بادی به این نام خوانده نمی شود، بلکه باد صرصر باد عذابی است که دانستن ریشه تاریخی آن خالی از فایده نخواهد بود.

قوم عاد در سرزمین احقاف (میان یمن و عمان) روزگار را به خوشی و نعمت به سر می بردند. با آنکه خدای تعالی تمام ابواب برکات رحمتش را به روی قوم عاد گشود، باز در مبدأ آفرینش و بخشنده آن نعمتها تفکر نمی کردند و کماکان اصنام چوبین و بتهای سنگی را می پرستیدند.

 

دیر زمانی نگذشت که رذایل اخلاقی و آدمکشی نیز به همراه جهالت و بت پرستی در میان توانگران و زورمندان این قوم ریشه دوانید و فاصله طبقاتی بر اثر ظلم و ستم نسبت به زیردستان و درماندگان زیاد شد.

 

چون این وضع ناگوار از حد گذشت، ایزد متعال برای هدایت آن قوم گمراه اراده فرمود که از میان خودشان پیامبری برگزیند. پس “هود” را که فردی شایسته و حلیم و خلیق بود به رسالت مبعوث فرمود.

 

هود به وظیفه خطیر خود قیام کرد و در مقام موعظه و ارشاد قوم برآمد، ولی در جواب هود گفتند: «این چه هذیان است که می گویی؟ آیا می خواهی خدایی را که تنها و بدون شریک باشد بپرستیم؟» هود به قدر عقل و اندیشه قوم مجدداً اقامه حجت کرد. زمین و آسمان و ابر و باد و مه و خورشید را که به قدرت لایزال قادر در سیر و حرکت هستند بر آنان عرضه کرد تا دست از بت پرستی و آزار خلق و مفاسد اخلاقی بردارند و یکتاپرستی را پیشه سازند.

 

قوم عاد این بار قدم جسارت قراتر نهاده گفتند: «معلوم می شود تو مردی سفیه و دیوانه هستی که آئین و عبادات ما را تقبیح می کنی. آخر چگونه ممکن است، خدایان خویش را که در کنار ما به سر می برند به دست فراموشی بسپاریم و به خدای نادیده تو گرویده شویم؟» آنگاه هود را به باد تمسخر و استهزا گرفتند و نصایح و مواعظش را به خونسردی و بی اعتنایی تلقی کردند ولی هود از اجرای امر الهی بازنایستاد و به آنان گفت: «من دیوانه نیستم بلکه از طرف خدای متعال به دلالت و راهنمایی شما مبعوث گردیدم.

 

و در پایان مقال آنان را به قهر و غضب قادر سبحان تهدید کرد. قبیله عاد در جوابش گفتند: «بدون شک یکی از خدایان ما بر تو خشم گرفته، عقل و شعور تو را مختل ساخته است که اینطور هذیان می گویی و اوهام و خرافات می بافی. بر ما مسلم است که حیاتی جز همین حیات دنیوی نیست و هیچکس نمی تواند ما را عذاب کند. نه مواعید تو ما را فریب می دهد و نه از قهر و غضب خدای تو بیم داریم. اگر راست می گویی آن عذاب موعود را بر ما نازل کن.»

 

چون هود پیغمبر از دلالت و راهنمایی قوم طرفی نبست و آنها کماکان در عناد و لجاج و گمراهی دید، عجز و انکسار خویش را از انجام مأموریت در پیشگاه الهی عرضه داشت، تا هر طور مشیتش تعلق پذیرد، قوم عاد را گوشمالی دهد. بامدادان هنوز خورشید جهانتاب به تمام و کمال ظاهر نشده بود که ابر سیاهی از گوشه افق نمودار گردید. قوم عاد به گمان آنکه باران نافعی به لطف و عنایت اصنام و خدایانشان خواهد بارید، به سوی مزارع و کشتزارهای خویش شتافتند و زمینها را برای آبیاری آماده ساختند.

 

هود که به اتفاق پیروانش از دور ناظر جریان بود، با نیشخندی به آنان گفت: «ای قوم، این ابر برای ریزش باران رحمت نیست، بلکه نایره غضب الهی است که باد سهمگین پر خروشی – باد صرصر – آن را به سوی شما می راند. این همان باد عذاب است که در انتظارش بی تابی می کردید. هنوز فرصت دارید که به حقیقت وجود باریتعالی ایمان بیاورید و به سوی من آیید و گرنه دیر زمانی نمی گذرد که خان و مان و قبیله شما نیست و نابود خواهد شد.

 

قوم عاد به آخرین اتمام حجت هود هم کمترین ترتیب اثری ندادند و به انتظار نزول باران چشم بر آسمان دوختند، اما طولی نکشید که باد صرصر وزیدن گرفت و تمام آلات و ابزار و چهارپایانشان را به جاهای دور دست پرتاب کرد.

 

ترس و وحشت بر قوم عاد مستولی شد و به خانه های خویش پناهنده شده، درها را محکم بستند، ولی شدت باد صرصر به قدری زیاد بود که ریگهای بیابان را به هوا بلند کرد و زمین و آسمان به کلی تیره و تار گردید.

 

خلاصه هفت شب و هشت روز، وزش باد صرصر به شدت ادامه داشت و آن قبیله گمراه را مانند نخلهای سست بنیان از بیخ و بن برافکند و همه را در درون اتلال شن و ریگ بیابان مدفون ساخت.

 

چون طغیان باد صرصر فروکش کرد و هوای گرد آلود صاف و روشن شد، هود به اتفاق پیروانش راه حضر موت را در پیش گرفته بقیت عمر را در آن سرزمین به عبادت و پرستش خدای یگانه، پرداخت و باد صرصر از آن تاریخ به صورت ضرب المثل درآمد؛ چنانکه خاقانی گوید:

 

او هود ملت آمد بر عادیان فتنه      الا سپاه خشمش من صرصری ندارم

منبع:farhangsara.com

 

دسته‌ها
ضرب المثل

ضرب المثل بز اخفش

 

ضرب المثل بز اخفش, داستان ضرب المثل

کسانی که در موضوعی تصدیق بلاتصور کنند و ندانسته و در نیافته سر را به علامت تصدیق و تأیید تکان دهند، اینگونه افراد را به “بز اخفش” تشبیه و تمثیل می کنند.

 

باید دید اخفش کیست و بز او چه مزیتی داشت که نامش بر سر زبانها افتاده است.
اخفش از نظر لغوی به کسی گویند که چشمش کوچک و ضعیف و کم نور باشد. در تاریکی بهتر از روشنایی و در روز ابری و تیره بهتر از روز صاف و بی ابر ببیند.

 

در تذکره ها نام یازده تن اخفش آمده که در اینجا مراد و مقصود سعید بن مسعده خوارزمی معروف به ابوالحسن میباشد. وی عالمی نحوی و ایرانی و از موالی بنی مجاشع بن دارم و از شاگردان و اصحاب استاد سیبویه بوده است. اگر چه از سیبویه بزرگتر بود، ولی به شاگردی وی افتخار می کرد و تألیف آن دانشمند را محفوظ داشت.

 

وفات اخفش به سال ۲۱۵ یا ۲۲۱ هجری قمری اتفاق افتاد و صاحب تألیفات زیادی، منجمله کتاب “الاوسط” در نحو است.

 

میگویند چون اخفش زشت صورت و کریه المنظر بود هیچیک از طلاب مدرسه با او حشر و نشری نداشته، در ایام تحصیل و تتلمذ با او مباحثه نمی کرده است. به روایت دیگر اخفش بحث و جدل را خوش نداشت و مایل بود هر چه میگوید دیگران تصدیق کنند.

 

قولی دیگر این است که اخفش در مباحثه به قدری سماجت به خرج میداد که طرف مخاطب را خسته می کرد؛ به این جهت هیچ طلبه ای حاضر نبود با وی مذاکره کند. پس با این ملاحظات به ناچار بزی را تربیت کرد و مسایل علمی را مانند یک همدرس و همکلاس بر این “بز” تقریر می کرد و از آن حیوان زبان بسته تصدیق می خواست! بز موصوف طوری تربیت شده بود که در مقابل گفتار اخفش سر و ریش می جنبانید و حالت تصدیق و تأیید به خود می گرفت.

 

علامه قزوینی راجع به اخفش اینطور می نویسد:
«گویند اخفش نحوی وقتی که کسی را پیدا نمی کرد که با او مباحثه و مذاکره علمی نماید با یک بزی که داشت بنای صحبت و تقریرات علمی می گذارد و بز گاهگاهی بر حسب اتفاق چنان که عادت بر آنست سری تکان میداد و اخفش از همین صورت ظاهر عملی که شبیه به تصدیق قول او بود خوشحال می شده است.»

 

عقیده دیگر این است که می گویند اخفش برای آنکه از مذاکره با طلاب بی نیاز شود بزی خرید و طنابی از قرقره سقف اتاق عبور داده، یک سر طناب را در موقع مطالعه به دو شاخ بز می بست و آن حیوان را در مقابل خود بر پای میداشت و سر دیگر طناب را در دست میگرفت. هرگاه می خواست دنباله بحث را ادامه دهد، خطاب به آن حیوان زبان بسته میگفت: “پس مطلب معلوم شد” و در همین حال ریسمان را می کشید و سر بز به علامت انکار به بالا میرفت. اخفش مطلب را دنبال می کرد و آنقدر دلیل و برهان می آورد تا دیگر اثبات مطلب را کافی می دانست. آنگاه سر طناب را شل می داد و سر بز به علامت قبول پایین می آمد.

 

از آن تاریخ بز اخفش ضرب المثل گردید و هر کس تصدیق بلاتصور کند او را به بز اخفش تشبیه و تمثیل می کنند.

 

همچنین ریش بز اخفش در بین اهل علم ضرب المثل شده و به قول دکتر محمد ابراهیم باستانی پاریزی: «آن دانشجو را که درس را گوش می کند و ریش می جنباند ولی نمی فهمد و در واقع وجود حاضر غایب است به بز اخفش تشبیه کرده اند.»
منبع:farhangsara.com

 

دسته‌ها
ضرب المثل

زخم زبان بدتر از زخم شمشیر است

 

زخم زبان, داستان ضرب المثل, طعنه‌

اگر کسی به دیگری طعنه‌ای دلسوز بزند و بعد پشیمان شود و بخواهد از دل طرف دربیاورد، کسی‌ که مورد طعنه قرار گرفته است، می‌گوید: ”زخم زبان از زخم شمشیر بدتر است“. زخم شمشیر، خوب می‌شود، ولی زخم زبان، خوب نمی‌شود و در این مورد داستانی می‌گویند:
در زمان قدیم مرد هیزم شکنی بود که با زنش در کنار جنگلی توی یک کلبه زندگی می کرد. مرد هیزم شکن هر روز تبرش را برمی داشت و به جنگل می رفت و هیزم جمع می کرد. یک روز که مشغول کارش بود صدای ناله ای را شنید و به طرف صدا رفت. دید توی علف ها شیری افتاده و یک پایش باد کرده، به خودش جرات داد و جلو رفت.

 

شیر به زبان آمد و گفت : «ای مرد یک خار به پام رفته و چرک کرده بیا و یک خوبی به من بکن و این خار را از پایم درآور.» مرد جلو رفت و خار را از پای شیر درآورد. بعد از این قضیه شیر و مرد هیزم شکن دوست شدند. شیر بعد از آن به مرد در شکستن هیزم کمک می کرد و آنها را به آبادی می آورد. روزی از روزها مرد هیزم شکن از شیر خواست که به خانه او برود تا هر غذایی که دوست دارد زنش برای او بپزد. شیر اول قبول نمی کرد و می گفت : «شما آدمیزاد هستید و من حیوان هستم و دوستی آدمیزاد و حیوان هم جور درنمیاد.» اما مرد آنقدر اصرار کرد که شیر قبول کرد به خانه آنها برود و سفارش کرد که براش کله پاچه بپزند.
روز میهمانی سر سفره نشستند، شیر همانطور که داشت کله پاچه می خورد آب آن از گوشه لبهاش روی چانه اش می ریخت. زن هیزم شکن وقتی این را دید صورتش را به هم کشید و به شوهرش گفت : «مرد، این دیگه کی بود که به خانه آوردی؟» شیر تا این را شنید غرید و به مرد گفت : «ای مرد ! مگه من به تو نگفتم من حیوان هستم و شما آدمیزاد هستین و دوستی ما جور درنمیاد؟ حالا پاشو تبرت را بردار و هرقدر که زور در بازو داری با آن به فرق سرم بزن !» مرد گفت : «اما من و تو دوست هم هستیم.»

 

شیر گفت : «ای مرد ! به حق نون و نمکی که با هم خوردیم اگه نزنی هم تو، هم زنت را پاره می کنم.»
مرد از ترسش تبر را برداشت و تا آنجا که می توانست آن را محکم به سر شیر زد. شیر بعد از اینکه سرش شکافت پا شد و رفت. آن مرد دیگر به آن جنگل نمی رفت. یک روز با خودش گفت : «هرچه بادا باد می روم ببینم شیر مرده است یا نه؟» مرد وقتی به جنگل رسید شیر را دید. گفت : «رفیق هنوز هم زنده ای !؟»

 

شیر گفت : «می بینی که زخم تبر تو خوب شده و من زنده ام اما زخم زبان زنت هنوز خوب نشده و نمیشه برای اینکه «دیل یاراسی ساغالماز» (زخم زبان خوب شدنی نیست) تو هم برو و دیگر این طرف ها پیدات نشه که این دفعه اگه ببینمت تکه پاره ات می کنم !»
منبع:forum.gigapars.com

 

دسته‌ها
ضرب المثل

ضرب المثل الکی

 

الک, ضرب المثل ایرانی, علامه دهخدا،الکی

ضرب المثل الکی

کارهای بدون مطالعه و نقشه و اعمال ظاهری را که حقیقتی نداشته باشد الکی گویند. این اصطلاح در رابطه با دروغ و دروغگویی هم به کار برده می شود وبه طور کلی هر چه که واقعیت نداشته باشد و متکلم یا عامل عمل تظاهربه حقیقت و راستی کند در اصطلاح عامیانه گفته می شود:« الکی میگوید» یا به عبارت دیگر :« کارهایش الکی است.»

 

الک را به گفته علامه دهخدا موبیز وتنگ بیز و پرویزن وآردبیز هم میگویند. الک از سیمهای باریک بافته میشود- مانند غربال- ولی سوراخهای آن کوچک تر است. به همین جهت هر چیز را که از آن بگذرانند بیخته آن بسیار نرم است. در بعضی مناطق الک مویی هم معمول است که از موی یال یا دم اسب می بافند.

 

سابقا که الک سیمی معمول نبوده ویا در مناطق که الک سیمی نداشته اند ؛ پارچه های بسیار نازک پنبه ای را مانند الک سیمی به چوب وصل می کردند وآرد وسایر چیزهای نرم را به منظور بیختن از آن عبور میدادند. شادروان عبدالله مستوفی راجع به علت تسمیه الکی چنین می نویسد :« پارچه پنبه ای، البته نه حاجب ماورا بود ونه دوام وقوامی داشت. به همین مناسبت پارچه های نازک بی دوام را هم الکی می گفتند. کم کم معنی مجازی الکی را منبسط کرده امروز در اصطلاح عامیانه این توصیف را به کلیه چیزهای بی دوام و بی ثبات و بی ترتیب وبی تناسب و بی موقع و حتی اخبار بی اصل هم می دهند.»***

منبع:avaxnet.com