دسته‌ها
ضرب المثل

ضرب المثل از خجالت آب شد

 

ضرب المثل از خجالت آب شد, داستان ضرب المثل

آدمی را وقتی خجالت و شرمساری دست دهد، بدنش گرم می شود و گونه هایش سرخی می گیرد. خلاصه عرق شرمساری که ناشی از شدت و حدت گرمی و حرارت است از مسامات بدنش جاری می گردد.

 

عبارت بالا گویان آن مرتبه از شرمندگی و سرشکستگی است که خجلت زده را یارای سربلند کردن نباشد و از فرط انفعال و سرافکندگی سر تا پا خیس عرق شود و زبانش بند آید. اما فعل “آب شدن” که در این عبارت به کار رفته ریشه تاریخی دارد و همان ریشه و واقعه تاریخی موجب گردیده که به صورت ضرب المثل درآید:

 

بایزید بسطامی و یا بگفته شیخ فریدالدین عطار: «آن سلطان العارفین، آن برهان المحققین، آن پخته جهان ناکامی، شیخ وقت ابویزید بسطامی رحمهالله علیه» در شهر بسطام و در خاندانی زاهد و پرهیز گار دیده به جهان گشود. در بدایت حال روزی قرآن تلاوت می کرد، به سوره لقمان و این آیه رسید که حق تعالی می فرماید: “مرا و پدر و مادرت را شکر و سپاس گوی”. بی درنگ به خدمت مادر شتافت و عرض کرد: “من در دو خانه کدخدایی چون کنم؟ این آیت بر جان من آمده است. یا از خدا خواه تا همه آن تو باشم. یا مرا بخدا بخش تا همه آن او باشم”، مادر گفت: “ترا در کار خدا کردم و حق خود بتو بخشیدم.”

 

«پس بایزید از بسطام رفت و سی سال در شام و عراق می گشت و ریاضت می کشید. یک صد و سیزده و به روایتی یک صد و سه پیر را خدمت کرد و فایده برد که از آن جمله امام ششم شیعیان حضرت امام جعفر صادق (ع) بوده است. روزی حضرت صادق (ع) در حجره اش به بایزید فرمود: “آن کتاب را به من ده” عرض کرد: “کدام کتاب؟” فرمود: “کتابی که بر روی طاقچه است.” شیخ گفت: “کدام طاقچه؟”حضرت صادق (ع) فرمود: “حجره من بیش از یک طاقچه ندارد و تو چگونه آن طاقچه را تا کنون ندیدی؟” بایزید عرض کرد: “من اینجا به نظاره نیامدم. مرا با طاقچه و رواق چکار؟” امام صادق (ع) فرمود: ” چون چنین است باز بسطام رو که کار تو تمام شد “.

 

بایزید به بسطام رفت و هفت بار او را از بسطام بیرون کردند. زیرا سخنانش در حوصله اهل ظاهر نمی گنجید. شیخ می گفت: “چرا مرا بیرون می کنید؟” هر بار جواب می دادند: “تو مرد بدی هستی”. و شیخ می گفت: ” خوشا شهری که بدش من باشم”. خلاصه مقام او در طریقت به جایی رسید که می گویند ذوالنون مصری مریدی به خدمتش فرستاد  و پیغام داد: “همه شب مخسب و به راحت مشغول نباش که قافله رفت.”

 

شیخ جواب داد: “مرد تمام آن باشد که همه شب خفته بود و بامداد پیش از نزول قافله به منزل فرو آمده باشد.” ذوالنون چون این بشنید بگریست و گفت: «مبارکش باشد که احوال ما بدین درجه نرسیده است.» بایزید در سال ۲۶۱ هجری به سن ۷۳ سالگی در بسطام درگذشت و همانجا مدفون گردید.

 

شگفتا که قبرش در جایی (بدون صندوق و مقبره) و گنبد و بارگاهش در جایی دیگر است که می گویند سلطان محمد اولجایتو در نبش قبر و انتقال جسدش به زیر گنبدی که ساخته بود تقریباً نظیر همان خوابی را دید که پس از اتمام بنای گنبد چمن سلطانیه، حضرت علی بن ابیطالب (ع) را در خواب دیده بود.

بایزید بسطامی به سلطان مغول در عالم رؤیا گفت: “من تحت السمأ را دوست دارم. حال که خاک قبر حجابی بین من و آسمان شده، تو دیگر گنبد و بارگاه را حجاب دوم قرار مده. اجر تو قبول و طاعتت مقبول باد.”

 

نقل کردند که شبی ذوق عبادت در خود ندید، خادم را گفت: “مگر در خانه چیزی مانده است که دل مشغولی دهد؟” خادم خانه را گشت، خوشه ای انگور یافت. بایزید گفت: “ببرید به کسی دهید که خانه ما دکان بقالی نیست!” چون خوشه انگور را از خانه بیرون بردند؛ وقتش خوش شد و ذوق عبادت یافت. خلاصه مقام زهد و تقوای بایزید بسطامی به جایی رسید که گبری را گفتند: “مسلمان شو.” جواب داد: “اگر مسلمانی این است که بایزید می کند، من طاقت آن را ندارم و نتوانم کرد. اگر این است که شما می کنید، اصلاً به دین احتیاج ندارم!”

 

نقل است روزی مریدی از حیا و شرم مسئله ای از وی پرسید. شیخ جواب آن مسئله را چنان مؤثر گفت که درویش آب گشت و روی زمین روان شد. در این موقع درویشی وارد شد و آبی زرد دید. پرسید : “یا شیخ، این چیست؟” گفت: “یکی از در درآمد و سؤالی از حیا کرد. من جواب دادم. طاقت نداشت چنین آب شد از شرم.” به قول علامه قزوینی: “گفت این بیچاره فلان کس است که از خجالت آب شده است.” این عبارت از آن تاریخ بصورت ضرب المثل درآمد و در مواردی که بحث از شرم و آزرم به میان آید از آن استفاده و به آن استناد می شود.
منبع:farhangsara.com

 

دسته‌ها
ضرب المثل

داستان ضرب المثل باد صرصر

 

داستان ضرب المثل, باد صرصر

دوندگان سریع السیر، امثال و نظایر پیکها و شاطرهای (پیکهایی بودند که شبانه روز راهپیمایی می کردند که نامه و بسته ای را به کسی دیگر در شهر دیگری برسانند، آنها حتی موقع شب نیز در حین راه رفتن می خوابیدند) قدیم و همچنین چهارپایان تیزتک نظیر رخش رستم و شبدیز خسرو پرویز و غران لطفعلی خان زند را که به سرعت برق و باد به مقصد میرسیدند اصطلاحاً به “باد صرصر” تشبیه و تمثیل می کنند؛ چنان که مسعود سعد در توصیف اسب سلطان چنین می گوید:

 

چون بگاه رزم زخم خنجر او برق شد       ساعت حمله کنان رخش او صرصر گرفت

 

نظامی گنجوی، شبدیز را به باد صرصر تشبیه می کند و می گوید:

 

به شبرنگی رسی شبدیز نامش      که صرصر در نیاید گرد گامش

 

هر بادی به این نام خوانده نمی شود، بلکه باد صرصر باد عذابی است که دانستن ریشه تاریخی آن خالی از فایده نخواهد بود.

قوم عاد در سرزمین احقاف (میان یمن و عمان) روزگار را به خوشی و نعمت به سر می بردند. با آنکه خدای تعالی تمام ابواب برکات رحمتش را به روی قوم عاد گشود، باز در مبدأ آفرینش و بخشنده آن نعمتها تفکر نمی کردند و کماکان اصنام چوبین و بتهای سنگی را می پرستیدند.

 

دیر زمانی نگذشت که رذایل اخلاقی و آدمکشی نیز به همراه جهالت و بت پرستی در میان توانگران و زورمندان این قوم ریشه دوانید و فاصله طبقاتی بر اثر ظلم و ستم نسبت به زیردستان و درماندگان زیاد شد.

 

چون این وضع ناگوار از حد گذشت، ایزد متعال برای هدایت آن قوم گمراه اراده فرمود که از میان خودشان پیامبری برگزیند. پس “هود” را که فردی شایسته و حلیم و خلیق بود به رسالت مبعوث فرمود.

 

هود به وظیفه خطیر خود قیام کرد و در مقام موعظه و ارشاد قوم برآمد، ولی در جواب هود گفتند: «این چه هذیان است که می گویی؟ آیا می خواهی خدایی را که تنها و بدون شریک باشد بپرستیم؟» هود به قدر عقل و اندیشه قوم مجدداً اقامه حجت کرد. زمین و آسمان و ابر و باد و مه و خورشید را که به قدرت لایزال قادر در سیر و حرکت هستند بر آنان عرضه کرد تا دست از بت پرستی و آزار خلق و مفاسد اخلاقی بردارند و یکتاپرستی را پیشه سازند.

 

قوم عاد این بار قدم جسارت قراتر نهاده گفتند: «معلوم می شود تو مردی سفیه و دیوانه هستی که آئین و عبادات ما را تقبیح می کنی. آخر چگونه ممکن است، خدایان خویش را که در کنار ما به سر می برند به دست فراموشی بسپاریم و به خدای نادیده تو گرویده شویم؟» آنگاه هود را به باد تمسخر و استهزا گرفتند و نصایح و مواعظش را به خونسردی و بی اعتنایی تلقی کردند ولی هود از اجرای امر الهی بازنایستاد و به آنان گفت: «من دیوانه نیستم بلکه از طرف خدای متعال به دلالت و راهنمایی شما مبعوث گردیدم.

 

و در پایان مقال آنان را به قهر و غضب قادر سبحان تهدید کرد. قبیله عاد در جوابش گفتند: «بدون شک یکی از خدایان ما بر تو خشم گرفته، عقل و شعور تو را مختل ساخته است که اینطور هذیان می گویی و اوهام و خرافات می بافی. بر ما مسلم است که حیاتی جز همین حیات دنیوی نیست و هیچکس نمی تواند ما را عذاب کند. نه مواعید تو ما را فریب می دهد و نه از قهر و غضب خدای تو بیم داریم. اگر راست می گویی آن عذاب موعود را بر ما نازل کن.»

 

چون هود پیغمبر از دلالت و راهنمایی قوم طرفی نبست و آنها کماکان در عناد و لجاج و گمراهی دید، عجز و انکسار خویش را از انجام مأموریت در پیشگاه الهی عرضه داشت، تا هر طور مشیتش تعلق پذیرد، قوم عاد را گوشمالی دهد. بامدادان هنوز خورشید جهانتاب به تمام و کمال ظاهر نشده بود که ابر سیاهی از گوشه افق نمودار گردید. قوم عاد به گمان آنکه باران نافعی به لطف و عنایت اصنام و خدایانشان خواهد بارید، به سوی مزارع و کشتزارهای خویش شتافتند و زمینها را برای آبیاری آماده ساختند.

 

هود که به اتفاق پیروانش از دور ناظر جریان بود، با نیشخندی به آنان گفت: «ای قوم، این ابر برای ریزش باران رحمت نیست، بلکه نایره غضب الهی است که باد سهمگین پر خروشی – باد صرصر – آن را به سوی شما می راند. این همان باد عذاب است که در انتظارش بی تابی می کردید. هنوز فرصت دارید که به حقیقت وجود باریتعالی ایمان بیاورید و به سوی من آیید و گرنه دیر زمانی نمی گذرد که خان و مان و قبیله شما نیست و نابود خواهد شد.

 

قوم عاد به آخرین اتمام حجت هود هم کمترین ترتیب اثری ندادند و به انتظار نزول باران چشم بر آسمان دوختند، اما طولی نکشید که باد صرصر وزیدن گرفت و تمام آلات و ابزار و چهارپایانشان را به جاهای دور دست پرتاب کرد.

 

ترس و وحشت بر قوم عاد مستولی شد و به خانه های خویش پناهنده شده، درها را محکم بستند، ولی شدت باد صرصر به قدری زیاد بود که ریگهای بیابان را به هوا بلند کرد و زمین و آسمان به کلی تیره و تار گردید.

 

خلاصه هفت شب و هشت روز، وزش باد صرصر به شدت ادامه داشت و آن قبیله گمراه را مانند نخلهای سست بنیان از بیخ و بن برافکند و همه را در درون اتلال شن و ریگ بیابان مدفون ساخت.

 

چون طغیان باد صرصر فروکش کرد و هوای گرد آلود صاف و روشن شد، هود به اتفاق پیروانش راه حضر موت را در پیش گرفته بقیت عمر را در آن سرزمین به عبادت و پرستش خدای یگانه، پرداخت و باد صرصر از آن تاریخ به صورت ضرب المثل درآمد؛ چنانکه خاقانی گوید:

 

او هود ملت آمد بر عادیان فتنه      الا سپاه خشمش من صرصری ندارم

منبع:farhangsara.com

 

دسته‌ها
ضرب المثل

ضرب المثل بره کشان است

 

ضرب المثل بره کشان است, کشتن بره, داستان ضرب المثل

در عبارت بالا به ظاهر معنی و مفهوم ذبح و کشتن بره – بچه میش – افاده می شود که به منظور کباب و بریان کردن و بر سفره نهادن، این حیوان ملوس و بی آزار را سر می برند و با اشتهای تمام تناول می کنند. اما در معنی و مفهوم استعاره ای کنایه از اخاذیهای کلان و خوشگذرانیهای چشمگیر است که غالباً غیر مجاز و نامشروع بعضاً حاصل آمده باشد.

 

فی المثل اگر بگویند: بره کشی یا بره کشان فلان دسته و جمعیت است، به قول علامه دهخدا یعنی: زمان استفاده های مالی آنان و زمان خوشگذرانی آنهاست.

 

اما ریشه تاریخی آن:
بره، به طوری که همگان دانند، همان بچه گوسفند است که هنوز چند ماه از تولدشان نگذشته، چوپانان آنها را از شیر مست می کنند و به ثروتمندان شکمباره می فروشند تا یک وعده، فقط یک وعده از گوشت نرم و لذیذ آن لذت برند و شکم بی هنر را سیر سازند. چوپانان موصوف برای آنکه بره را شیر مست و خان پسند کنند آن را دو مادره میکردند تا از دو میش شیر بخورد و سخت فربه شود.

 

از این چوپانها بی انصافتر آنهایی بودند که گوسفند باردار و آبستن را ذبح میکردند و بره درون شکم را که به نام تودلی موسوم است به افرادی بی رحمتر از خود میفروختند. این نابخردیها و اعمال بی رویه سبب شده بود که به قول تاورنیه سیاح معروف فرانسوی در عصر صفویه: «… شتر به ارمنستان و آناطولی فروخته می شد. گوسفند ایران تا اسلامبول و ادرنه نیز می رفت.»  و اکنون به صورت یخ زده و منجمد از اروپا و استرالیا به ایران وارد می شود.

 

در طول تاریخ ایران، تنها زمامداری که از بره کشی و بزغاله کشی قویاً جلوگیری کرده، قاورد سلجوقی پادشاه کرمان بود که در حکومت سی و دو ساله خود به قول محمد بن ابراهیم: «…. هرگز رخصت نداد که بر خوان او بره یا بزغاله آورند و قصابان نیز نهاراً جهاراً نیارستندی به مذبح برد. گفتی: بره و بزغاله طعام یک مرد باشد، و چون یکساله شد طعام بیست مرد، و در پروردن آن رنجی به کسی نمی رسد. علف از صحرا می خورد و می بالد.»

 

در واقع بره کشی و بره کشان از قدیمترین تاریخ حشم داری در نزد حشم داران معمول و متداول و مایه افاده و افتخار بوده است تا با این عمل نابخردانه، شخصیت کاذبه خویش را به رخ دیگران بکشند، ولی واقعه ای که آنرا به طور کامل و صریح ورد زبان ساخته، صورت ضرب المثل به آن داده، واقعه تاریخی زیر است که فی الجمله شرح داده می شود:

 

شادروان حسن مستوفی الممالک که چهار راه حسن آباد (در تهران) به نام او نامگذاری شده، از رجال نامدار و شریف ایران است که به علت کمال امانت و صداقت و وطنخواهی به نام آقا معروف بوده است. زنده یاد مستوفی الممالک از اردیبهشت ۱۲۸۶ تا اردیبهشت ۱۲۸۸ خورشیدی در شش کابینه سمت وزارت جنگ و مالیه را داشت و از سال ۱۲۸۹ تا خرداد ۱۳۰۶ خورشیدی ده بار نخست وزیر ایران شد، که تمام دوران خدمتش به پاکی و نیکنامی مصروف گردید.

 

باری پس از آنکه کابینه قوام السلطنه در پنجم خرداد ۱۳۰۱ خورشیدی استعفا کرد، مستوفی الممالک با رأی اکثریت مجلس چهارم به ریاست وزرا منصوب گردید. در اواخر مجلس بر اثر اختلافات شدیدی که بین نمایندگان مجلس و اعضای دولت پیش آمد (که البته بر محور انتخابات دوره پنجم مجلس دور میزد) نامه ای مبنی بر عدم اعتماد به دولت به امضای چهل و پنج نفر از نمایندگان مجلس رسید تا دولت مجبور به استعفا شود ولی زنده یاد مستوفی الممالک که به ریشه اختلافات و بازیهای پشت پرده کاملاً واقف بود زیر بار استعفا نرفت و حرفش این بود که: «باید استیضاح کنند و من جواب بگویم. اگر رأی اعتماد به حد کافی نداشتم کنار بروم.»

 

کار این محاوره و مشاجره به درازا کشید و بالاخره مرحوم مدرس و عده ای از رفقایش که در صف مخالفان بودند، اجباراً ورقه استیضاح را که مربوط به «رویه دولت نسبت به سیاست خارجی» بود توسط رییس مجلس به دولت ابلاغ کردند. روز مزبور از طرف ناطقین دو طرف که مهترین آنها مدرس و فروغی وزیر خارجه بودند، بیانات شدیدالحنی در لفافه تعریض و کنایه ولی با کمال احتیاط رد و بدل شد. عاقبت زنده یاد مستوفی الممالک که دامن خویش را از هرگونه آلودگی منزه میدانست با کمال ناراحتی پشت تریبون رفت و ضمن نطق تاریخی خویش چنین گفت: «… از چندی به این طرف مشتری زیاد برای صحت عمل و اجرای قانون و پاکدامنی نمی بینم. هیچ وقت برای رسیدن به مقام تلاش نکرده ام. خوشوقتم که در این موقع آقای مدرس بیش از قصور نسبتی به کابینه نداد، و با اطمینان میگویم که کابینه اندک قصوری هم در وظیفه نکرده است…. مطالب روشن است.

 

وضعیات امروز طوری است که مداخله امثال من پیشرفت ندارد. اشخاصی می خواهند آجیلها بخورند و آجیلها بدهند. ایام غیبت مجلس هم، ایام بره کشی است. معده من ضعیف است. برای حفظ احترام اکثریت میروم و استعفای خود را خدمت اعلیحضرت (احمد شاه) میدهم.»  و از مجلس خارج شد و مشیر الدوله مأمور تشکیل کابینه گردید.

 

کاری به دنباله مطلب و جریان مجلس نداریم. غرض این است که بره کشی و بره کشان از این تاریخ و با این نطق تاریخی مرحوم مستوفی الممالک ورد زبان و قلم سخنرانان و نویسندگان جراید و مجلات گردید و رفته رفته در محافل خصوصی و محاورات عمومی صورت ضرب المثل پیدا کرده است.
منبع:farhangsara.com

 

دسته‌ها
ضرب المثل

ضرب المثل بعد از سی سال نوروز به شنبه افتاد

مورد استفاده و اصطلاح عبارت مثلی بالا هنگامی است که از کسی پس از مدتها کاری بخواهند و یا تقاضایی کنند ولی آن شخص با وجود قدرت و توانایی که در انجام مقصود دارد از قبول تقاضا سرباز زند و اجابت مسئول را با اکراه و بی میلی تلقی نماید. در چنین موارد عبارت بالا از باب طنز و کنایه گفته می شود.

 

اکنون به ریشه تاریخی آن می پردازیم:
نیاکان ما روحی آزاده و سرشار از غرور ملی و نشاط کار و میل به فعالیت داشته اند. این نشاط و سرخوشی آمیخته با کار و سنن باستانی و نژادی به حدی بود که تجلی آن در تمام مظاهر زندگی ایران قدیم وجود داشته است.

 

یکی از آن مظاهر، جشنها و اعیاد فراوان و بی شماری بود که در غالب ایام و ماههای سال ایرانیان قدیم برپا میداشتند، و با شوق و علاقه خاصی این رسوم و سنن نشاط انگیز را حفظ و اجرا می کرده اند.

 

شاید باور نکنید که اسلاف و پیشینیان ما اصولا معنی عزا و ناله را نمی دانستند چیست؛ بطوری که: «مستشرقین با تمام تحقیقات و تجسسات خود نتوانستند حتی یک روز عزای عمومی در تقویم ایرانیان قدیم بیابند.» ولی بر عکس در هر سال نزدیک به پنجاه عید بزرگ و کوچک داشتند و در هر یک از اعیاد و جشنها مراسم مخصوصی را انجام میدادند. اهمین این جشنها یکسان نبود. بعضی بسیار مجلل و برخی به سادگی برگزار می شد.

 

جشن نوروز به مناسبت آغاز بهار و جشن فروردگان در وسط بهار و جشن مهرگان به مناسبت آغاز سرمای پاییز و زمستان و جشن سده به مناسبت پایان زمستان بسیار معتبر و باشکوه بود و با تشریفات مفصلی برگزار می گردید. چون بحث بر سر جشن نوروز است، لذا از ذکر تفصیل سایر اعیاد و جشنها خودداری می شود.

 

در نوروز شاهنشاه به بار عام می نشست و قراولان خاصه در دو جانب او صف می کشیدند و مراسم نوروز با جلال و شکوهی تمام اجرا می شد.

 

در زمان سلاطین هخامنشی علاوه بر مراسم رسمی و حضور رجال و بزرگان پایتخت، معمولاً نمایندگان تمام کشورهای تابع شاهنشاهی در این روز با هدایای مخصوص به خدمت شاهنشاه بار می یافتند. رییس تشریفات سلطنتی هر یک از نمایندگان را به نوبت حضور شاهنشاه می برد تا هدیه و درود کشور خویش را به پیشگاهش تقدیم دارد. این هدایا که از کشورهای دوست و ایالات داخلی ایران به خدمت آورده می شد از خصایص و ظرایف هر سرزمین و هر قوم بوده است، مانند: اسب، گاو، گوسفند، شتر، شیر، بز کوهی، زرافه و نمونه هایی از لباس مخصوص هر قوم و ظروف زرین و امثال آنها…

 

تشریفات جشن نوروز در دربار ساسانی چندین روز پیش از آغاز فروردین ماه شروع می شد. بیست و پنج روز پیش از نوروز در صحن کاخ سلطنتی دوازده ستون از خشت خام بر پا میداشتند و بر هر یک از آنها نوعی از رستنیها را میکاشتند؛ که عبارت بود از: گندم، جو، برنج، عدس، باقلا، کاجیله، ارزن، ذرت، لوبیا، نخود، کنجد و ماش.

 

شاه و درباریان دیدن این سبزه ها را به فال نیک می گرفتند و آنها را تا ششمین روز نوروز نگاه می داشتند. در آن روز با شادی و طرب و آواز و رقص آن سبزه ها را می کندند و در مجلس شاهنشاه می نهادند که تا روز شانزدهم فروردین باقی می ماند.

 

ایرانیان معتقد بودند که هر یک از آن حبوب که سبزتر و خرمتر باشد محصول آن در آن سال بیشتر و فراوانتر خواهد بود.

 

بامداد نوروز، دربار سلاطین ساسانی جلال و شکوه خاصی داشت. بعد از آنکه شاهنشاه با لباس رسمی فاخر در دربار حاضر می شد، مردی خجسته نام و مبارک قدم و گشاده رو و نیکو بیان که از هنگام شب تا بامداد بر در خانه شاه توقف کرده بود، بی اجازه به خدمت شاهنشاه میرفت و آنقدر می ایستاد تا شاهنشاه او را ببیند و بپرسد: “کیستی؟”، “از کجا آمده ای؟”، “به کجا میروی؟”، “نامت چیست؟”، “که تو را آورد؟”، “با که آمده ای؟”، “با تو چیست؟”، آن مرد جواب می داد: “من نیروی فتح و ظفرم.”، “از جانب خدای می آیم.”، “نزد پادشاه نیکبخت میروم.”، “نامم خجسته است.”، “با سال نو آمده ام”، “تندرستی و شادمانی و گوارایی ره آورد من است.”….

 

سپس مردی دیگر می آمد که با خود طبقی از نقره داشت و در اطراف آن قرصهای نان از انواع حبوب مانند: گندم، جو، ارزن، ذرت، نخود، عدس، برنج، کنجد، باقلا و لوبیا قرار داشت و از حبوب مذکور هر یک هفت دانه در آن طبق می نهادند با قطعه ای از شکر و مقداری پول نقره و طلا و شاخه ای اسفند و هفت شاخه از درختهایی که آنها را به فال نیک میگرفتند و هر یک را به اسم شهری می نامیدند و بر روی آنها کلماتی از قبیل: اپزود (افزود)، اپزاید (افزاید)، اپزون (افزون)، پروار و فراخی (فراوانی) می نوشتند.

 

وقتی این طبق را به خدمت شاه میآوردند آن مرد که خود را خجسته معرفی کرده بود آن را به دست میگرفت و به شاه درود می فرستاد و دوام سلطنت و قدرت و فر شکوه او را خواستار می شد و طبق را در خدمتش می نهاد.

 

بعد از این مقدمات بزرگان دولت به خدمت می آمدند و هدایای خود را تقدیم می داشتند. هدایای نوروز از طرف پادشاه و امرا و مرزبانان و سپهبدان و همسران شاه و عامه مردم تقدیم می شد. معمولاً هدیه هر کسی متناوب با شغل و مقامش بود. مثلاً اسبان تیز رفتار از طرف پرورانندگان چهارپایان، تیر و کمان از طرف جنگجویان، شمشیر و زره از طرف آهنگران و اسلحه سازان، پوشیدنیهای فاخر از طرف فروشندگان پارچه و لباس، در و گوهر از طرف جواهر فروشان…. زنان حرمسرا هم هر یک هدیه ای فراخور سلیقه و پسند خود برای شاهنشاه ترتیب می دادند.

 

اگر یکی از آنان کنیزکی زیبا داشت و تصور می کرد که شاهنشاه به آن کنیزک علاقه و توجهی دارد می بایست هنگام نوروز او را به بهترین وجهی بیاراید و به رسم هدیه به شاهنشاه تقدیم کند.

 

بدیهی است که شاهنشاه هیچ یک از این هدایا را بلاجواب نمی گذاشت و به هر کس فراخور مرتبه و مقامش پاداش میداد.
دیگر از مراسم درباری آن بود که شاهنشاه در روز نوروز “بازی” سپید را پرواز می داد و در همین روز دختران باکره با کوزه های نقره برای شاهنشاه از زیر آسیاب آب بر میداشتند. بر گردن این کوزه ها شسته ای از یاقوت و زبرجد که از زنجیر طلا عبور داده باشند می آویختند.

 

بارهایی که شاهنشاه در ایام نوروز می داد برای همه طبقات مملکت بود و همه به ترتیب در آن پذیرفته می شدند. رسم چنان بود که از طبقات عامه شروع میکردند تا در روزهای آخر به شاهزادگان و اشراف برسند.

 

البته آنچه گفته شد، رسوم درباری بود. اما در میان مردم هم جشن نوروز مراسم و تشریفاتی داشت که اثر قسمتی از آنها در پاره ای از کتب تاریخی و ادبی باقی مانده است؛ از جمله آنکه شب نوروز مردم آتشهایی می افروختند و گرد آن شادی و جست و خیز می کردند.
این رسم بعدها باقی ماند و حتی در عصر خلافت عباسی در بغداد معمول بود. بعید نیست که آتش چهارشنبه سوری از همین قبیل باشد.
بامداد نوروز برای روشنی چشم به یکدیگر آب می پاشیدند و همی رسم است که به صورت پاشیدن گلاب باقی مانده است.

 

یکی دیگر از مراسم نوروز در دوره ساسانی هدیه دادن شکر و شیرینی به یکدیگر بود، که خوشبختانه هنوز معمول است. رسم دیگر کاشتن سبزی بود که در دربارها معمول بوده است؛ ولی مردم فقط به کاشتن هفت نوع سبزی اکتفا می کردند و هر نوع از غلات را که بهتر میرویید دلیل قوت آن نوع از غلات در سال نو می شمردند.

 

یکی از رسوم بامزه نوروز که مورد بحث ما در این مقاله است این بود که هر به چند سال که نوروز به شنبه می افتاد از رئیس یهودیان چهار هزار درهم به عنوان هدیه می گرفتند.

 

البته این مثل موقعی استفاده می کنند که از کسی بعد از مدتی کاری بخواهند و او امتناع و یا به اکراه و بی میلی تلقی کند، نظیر همان رییس یهودیان که قلباً مایل نبود حتی بعد از هر سی سال هم نوروز به شنبه بیفتد تا او مبلغی به عنوان هدیه به شاهنشاه بدهد.

منبع:farhangsara.com