دسته‌ها
ضرب المثل

داستان ضرب المثل پیراهن عثمان

 

ضرب المثل, ثروتمندان, داستان ضرب المثل،داستان ضرب المثل پیراهن عثمان

بعضی افراد برای غلبه برحریف به هر دستاویزی متمسک می شوند و هر لغزش و اشتباه ناچیز از ناحیه رقیب را گناهی نابخشودنی جلوه می دهند . تلاش آنها صرفا غلبه و پیروزی بر حریف نیست بلکه ناظر به این موضوع است که مبارزاتشان را قبلا توجیه کنند و هر گونه توهم و اشابه ذهنی را مرتفع نمایند تا اذهان و انظار دیگران را به سوی خود جلب کرده باشند.

به همین جهات و ملاحظات کوچکترین نقطه ضعف حریف را امری خطیر وکمترین انحراف را ذنبی لایغفر جلوه می دهند. در چنین موقع و مورد است که مثل بالا مورد استفاده قرار می گرد و ظرفا و گوشه نشینان از باب طنز و کنایه می گویند : « فلانی مطلب ساده ای را پیرهن عثمان کرد .» و یا به قول عرب زبانها قمیص عثمان کرد تا حریف را تخفیف و مدعایش را توجیه کرده باشد .

عثمان هفتاد سال داشت که خلافت به وی رسید . مردی ملایم و نرمخو بود . مال اندیشی ابوبکر و عمر را نداشت . در صورتی که برای اداره کردن کشور پهناوری چون کشور اسلامی دقت و مال اندیشی از صفات لازم و ضروری است . نرمخویی و ملایمت عثمان تا به جایی رسیده بود که عیاشی و اقسام لهو و لعب در مدینه شیوع یافت چون عثمان در مقام جلوگیری بر آمد گروهی ازوی دلگیر شدند . بعضی از مسلمانان که جمعی از صحابه نیز از آن جمله بوده اند به علل و جهات دیگر از عثمان دل خوشی نداشتند .

اباذرغفاری وعماریاسر وعبدالله بن مسعود ازبزرگان اصحاب پیغمبر (ص) با عثمان سرگردان بودند و قبایل آنها نیز کینه عثمان را در دل می پرورانیدند . در ولایات نیز طبقه سپاهیان و جنگجویان که غالبا با فقر و حرمان می زیستند سخت دلگیر و ناراضی بودند .

این عوامل و اختلاف طبقاتی عمیقی که بین ثروتمندان و قریش و سایر طبقات مردم پیش آمد همه و همه دست به دست داده حس انتقاد و اعتراض بر خلیفه و دلگیری از روش او را پدید آورده است و مردم را در مدینه و سایر ولایات اسلامی به تمرد و عصیان برانگیخت و زمینه را برای تبلیغات مخالفان مهیا نمود . مردم مصربا شورش طلبان بصره وکوفه به سوی مدینه حرکت کردند و فتنه بالا گرفت.
بدوا مهاجمین آب را به روی عثمان بستند ولی علی بن ابی طالب (ع) برایش آب فرستاد و حسن و حسین و غلامش قنبر را برای حمایت به در خانه اش گماشت تا به احترام دو سلاله پیغمبرکسی هجوم نکند و چنین هم شد وهیچکس جرئت نکرد از آن راه هجوم ببرد ولی مخالفان عثمان چاره دیگری اندیشیدند و از دیوار خانه بالا رفتند . یک نفر به نام غافقی خلیفه سوم را به یک ضربت بکشت و با ضربت دیگری انگشت نانله یا نعیله همسر عثمان قطع گردید . آن گاه عثمان را گردن زدند و خانه وی و بیت المال را غارت کردند و علی بن ابی طالب (ع) به خلافت رسید .

وقتی عثمان کشته شد و علی (ع) به خلافت رسید بعضی ازاصحاب مانند سعد بن ثابت و ابوسعید خدری که به عثمان متمایل بودنداز بیعت با علی (ع) تخلف ورزیدند . بعضی کسان هم مانند مغیره بن شعبه به شام گریختند و با معاویه همدست شدند .

معاویه که از اقارب وبستگان عثمان بود وخود نیزداعیه خلافت بلکه سلطنت درسرمی پرورانید برای آنکه مردم را علیه علی بن ابی طالب (ع) بشوراند به اشاره عمر وعاص راههای مختلف در پیش گرفت که یکی از آن راهها این بود که علی (ع) را قاتل عثمان معرفی کرد وپیراهن خون آلود وی و انگشت بریده همسرش نائله را که به وسیله نعمان بن بشیر به شام رسیده بود در مسجد آویخت ودر انظار مسلمین قرار داد تا مظلومیت عثمان را مجوز عصیان خود قرار دهد . غرض ازتمهید مقدمه بالا این است که بدانیم چون پیراهن عثمان در تحریک مسلمین و انجام مقصود پلید معاویه نقش اساسی بازی کرد لذا برای کسانی که بخواهند با به دست آوردن دستاویزی من غیر حق به مقصود برسند مثل پیراهن عثمان را مورد استفاده قرار می دهند .
منبع:iketab.com

 

دسته‌ها
ضرب المثل

 گربه دستش به گوشت نمی رسید می گفت بو می ده !

 

 

گربه, عکس گربه, قصابی

یک روز قصابی گوشت تازه ای را توی مغازه آویزان کرده بود و به سمت دیگر مغازه رفته بود ، گربه ی محل هم که از دور تماشا می کرد و دهانش آب افتاده بود ، آرام آرام خود را به مغازه رساند ولی دستش به قلابی که گوشت از آن آویزان بود نمی رسید .

تخته ای را که قصاب روی آن گوشت را ساطوری می کرد زیر پایش گذاشت ولی تخته چرب بود و گربه به زمین افتاد . چند بار که این کار را امتحان کرد موفق نشد . و بالاخره با دیدن قصاب پا به فرار گذاشت و چون موفق نشده بود برای این که ضایع نشده باشد ، دستش را جلوی بینی اش گرفت و گفت : ” پیف پیف این گوشت بو می دهد ! ”

از آنوقت به بعد هرگاه کسی از کاری که از عهده اش بر نمی آید و یا چیزی که در اختیارش نیست بد گویی می کند این مَثَل را بکار می برند !
منبع:nonahal.org

دسته‌ها
ضرب المثل

ضرب المثل”گربه را دم حجله کشتن”

 

 

 ضرب المثل, حجله, ریشه ضرب المثل

ضرب المثل ” گربه را دم حجله کشتن”

می دانید داستان ” گربه را دم حجله کشتن” چیست؟
میگویند در ایام قدیم دختری تندخو و بد اخلاق وجود داشته که هیج کس حاضر به ازدواج با او نبوده است.
پس از چندی پسری از اهالی شهامت به خرج می دهد و تصمیم می گیرد که با وی ازدواج کند.
بر خلاف نظر همه ، او میگوید که میتواند دخترک را رام کند.
خلاصه پس از مراسم عروسی ، عروس و داماد وارد حجله میشوند و ….چند دقیقه از زفاف که میگذرد پسرک احساس تشنگی میکند .

گربه ای در اتاق وجود داشته از او میخواهد که آب بیاورد.
چند بار تکرار میکند که ای گربه برو و برای من آب بیاور.
گربه بیچاره که از همه جا بی خبر بوده از جایش تکان نمی خورد تا اینکه مرد جوان چاقویش را از غلاف بیرون می کشد و سر از تن گربه جدا میکند.

سپس رو یه دختر میکند و میگوید برو آب بیار….‬
خب معلومه دختر از ترس سریع میره اب میاره
واین است که این ضرب المثل رایج شد.
منبع:pat-o-mat.com

دسته‌ها
ضرب المثل

ضرب المثل کندن در خیبر ضرب المثل درباره خود پرستی

ریشه ضرب المثل, خودپرستی, کندن در خیبر

فطرت آدمی غالباً بر محورخودپرستی و خودخواهی و توجیه اعمالش دور میزند . خواه آن عمل به صواب و خواه ناصواب باشد . بعضیها اصرار دارند که هراقدامی را هرقدرهم کوچک و ناچیز باشد بزرگ جلوه داده انظار را به سوی خویش جلب کنند . آن قدر وراجی می کنند و به اعمال و رفتار خود شاخ و برگ می دهند که شنونده به ستوه آمده دامن صبر و شکیبایی را از دست می دهد و فریاد می زند :« چه خبر است؟ مثل اینکه در خیبر کندی .»
موقعی که پیغمبراکرم (ص) به مدینه هجرت کرد و آنجا را مرکز انتشاردین اسلام قرار داد ، یهودیان مدینه چون محمد (ص) را رقیب نیرومندی می دانستند که ممکن بود عظمت و حقانیت دین جدیدش مقام اولویت مذهبی را که تا آن موقع متنازع فیه ادیان مسیح و یهود بود احراز کند از همان روزهای اول بر ضد اسلام و مسلمین به مخالفت و توطئه برخاستند و مخصوصاً با تغییرمطالب کتب آسمانی حق را به باطل می آویختند تا بدین وسیله دوستی مشرکان را جلب کنند و از منزلت اسلام بکاهند .
پیغمبر(ص) دربدایت حال تمام اعمال یهودیان را با خونسردی و بردباری تلقی می کرد و آنها را با مسلمین برابر می گرفت و رسوم و آیین دینشان را محترم می داشت . رفته رفته کار اسلام بالا گرفت و جمعیت مسلمانان روزبروز بیشتر شد . یهودیان چون نفوذ دین و منافع خویش را در خطر دیدند مخالفت را علنی کردند و حتی یک بار در مقام قتل محمد (ص) برآمدند .
وقتی پیغمبر اسلام از قصد و نیت یهودیان آگاه شد بر آنها پیشدستی کرده راه خیبر را در پیش گرفت زیرا مردم خیبر به تحریک اشراف بنی نصیردر واقع پیشرو یهودیان در ضدیت و مخالفت با دین جدید بودند . محمد(ص) برای تادیب و گوشمالی یهودیان ابتدا از بنی قریظه که هنگام سختی پیمان خود را با مسلمین نقض کرده بودند شروع کرد .

سپس به زد و خورد با یهودیان وادی القری و فدک پرداخت و مسلمانان را برای هجوم به قلعه خیبر که بزرگان بنی نصیردر آنجا گرد آمده بودند مهیا ساخته در محرم سال هفتم هجرت حرکت کرد . شب را دروادی رجیع گذرانیده و سحرگاهان به خیبر رسیدند و آن را در محاصره گرفتند . یکی از قلاع خیبر که مورد بحث ماست و دری عظیم ، سخت و سنگین داشت قلعه قموص بود که به تصرف در نیامد .
رسول خدا رایت و پرچم خود را که سفید بود به ابوبکر داد و او را برای فتح آن قلعه فرستاد ولی ابوبکر نتوانست کاری از پیش ببرد . روز دوم عمربن خطاب را اعزام داشت که او هم بدون اخذ نتیجه باگشت .
روز سوم مردی از انصار را برای تصرف آن حصن حصین مامور فرمود که او نیز با شرمساری مراجعت کرد .
پس روزچهارم پسر عمش علی بن ابی طالب (ع) را خواست و رایت را به او داد . افصح متکلمان و اشجع شجعان عرب با یورش مردانه ای مرحب پسر حارث را کشت و در قلعه قموص را که به نام در خیبر معروف است به بازوی توانایش از جای کند و چند گام دورتر بر زمین افکند .
از امیرالمومنین منقول است که فرمود :« من در خیبر را به قوت روحانی کندم نه به قوت جسمانی » بعد از آنکه جناب ولایت پناهی را ازجنگ فراغتی روی نمود آن در را مقدار هشتاد وجب از پس پشت خویش دور انداخت وهفت کس از لشکر اسلام که در غایت قوت بودند هر چه خواستند که به اتفاق یکدیگر در را از پهلویی به پهلویی دیگر بگردانند نتوانستند .
باری مقصود این است که ضرب المثل بالا و موضع کندن در خیبر از این واقعه و نبرد دلیرانه علی بن ابی طالب (ع) ریشه گرفته است .
منبع:iketab.com

 

دسته‌ها
ضرب المثل

خلایق هرچه لایق!

 

 

خلایق هرچه لایق, داستان ضرب المثل

در ادبیات و فرهنگ خود ضرب المثلهای سنجیده و با معنی زیاد داریم (گرچه بسیار هم ضرب المثلهایی هستند که نه تنها مفید نبوده چه بسا بازدارنده و مانع هستند که فعلا کاری به آنها نداریم) به نظر من یکی از بهترینهای آنها همین ضرب المثل است:” خلایق هر چه لایق” در مورد ریشه و فلسفه آن مطالعه نکرده ام، البته به نظرم خیلی هم مهم نیست که چه داستان یا حکایتی پشت آن است، مهم این است که این ضرب المثل فراتر از زمان و مکان است. در مورد همه کس صدق میکند به فرهنگ و قوم خاصی هم تعلق ندارد.هر چقدر زمان به جلوتر میرود صحت و صلابت آن بیشتر نمود پیدا میکند. هر کس به هر جایگاه و مقامی که دست پیدا کرده است لایقش است در واقع خود خواسته است که به آنجا برسد.

این به فرد و جامعه خاصی هم تعلق ندارد..یاد جمله ای از هنری فورد افتادم که تقریبا نزدیک به مضمون همین ضرب المثل است: “اگر فکر کنی که میتوانی یا فکر کنی که نمیتوانی در هر صورت حق با توست”. این مفهوم یکی از مهمترین دستاوردهای بشری است که عمری فراتر از چند دهه ندارد، اینکه انسان به هر جایی که میرسد خود خواسته است و ارزش و لیاقتش هم همان است. هر چقدر درزمان گذشته به عقب تر برویم از این مضمون بیشتر فاصله میگیریم در گذشته انسان به عنوان یک عنصر منفعل و تاثیرپذیر و دستخوش حوادث و اتفاقات در نظر گرفته میشد که کمتر میتوانست در سرنوشت خود دخالت داشته باشد ولی اکنون اینگونه نیست اکثر دانشمندان و انسانهای موفق و صاحب نظر به این معنی معترفند که خواست انسان بیشترین و مهمترین عامل در جهت رسیدن به آن جایگاهی است که فرد خواستار آن است، در مورد جامعه نیز همین گونه است، سطح دانش و معرفت هر جامعه محصول خواسته تک تک افراد آن جامعه است.

اندکی در این مفهوم تامل کنیم، خود را به چالش بکشیم و نقد کنیم. آیا هنوز عادت داریم که دیگران و شرایط را در رسیدن به جایی که هستیم مقصر بدانیم و در دل به مظلومیت خود اشک بریزیم و دیگران را متهم به این کنیم که سد راه ما شده اند و مانع از آن شده اند که به جایی که میخواستیم برسیم. در خلوت خود دادگاهی تشکیل دهیم خرد را قاضی بدانیم و به دور از تعصب و یک جانبه نگری تمام افکار و باورهای خود را به چالش بکشیم، گذشته خود را نقد کنیم و افکارو باورهای غلط را در جای جای آن ریشه یابی و ردیابی کنیم و با چراغ عقل به آنها نور بتابانیم و به قضاوت بنشینیم. اگر هنوز هم عادت داریم ناکامی خود را به دیگران نسبت دهیم لازم است تلاش بیشتری بکنیم و خود را بیشتر و بهتر بشناسیم. این دیگران نیستند که ما را به سمت و سوی مشخصی سوق میدهند این ماییم که به دیگران میگوییم ما در اختیار شما هستیم هر جا میخواهید ما را ببرید برای اینکه میخواهیم بعدا مظلوم نمایی کنیم و به ظاهر دلیل برای تبرئه خود داشته باشیم و اشک بر معصومیت و مظلومیت خود بریزیم، هیچ توجیهی مسموع نیست ما لایق آن چیزی هستیم که به آن رسیده ایم.
منبع:rangin-kaman.org

 

دسته‌ها
ضرب المثل

ضرب المثل ناز شست دادن یا ناز شست گرفتن

 

 

داستان ضرب المثل, ریشه ضرب المثل،ناز شست

داستان ضرب المثل, ریشه ضرب المثل

ضرب المثل نازشست

این اصطلاح یا ترکیب اضافی در افواه عامه به معنی پاداش یا مشتلق یا انعامی است که در مقابل هنر نمایی یا انجام کاری مهم و یادآوردن خبر خوش به اشخاص و افراد داده می شود. ناز شست دادن یا ناز شست گرفتن که هر دو از مصطلحات و امثلۀ سائره است به آن گونه پاداش و انعامی اطلاق می شود که در قبال انجام کارهای فوق العاده و قابل توجه و ستایش داده یا گرفته شود.
در این مقاله مطلب بر سر علت و موجب تلفیق و ترکیب دو واژۀ ناز و شست است که دانسته شود برای چه پاداش و پیشکشی در مقابل هنر نماییهای قابل تحسین و ستایش را نازشست می گویند و علت تسمیه و نامگذاری آن از چه واقعۀ تاریخی ریشه گرفته است.

ناصرالدین شاه قاجار که قریب نیم قرن در ایران سلطنت کرده است دفتر مخصوصی داشت که بودجۀ مملکتی و دربار را در آن یادداشت می کرد و در پایان سال چنانچه متوجه می شد که کسر بودجه دارد به طرق مختلفه از عمال و حکام و ثروتمندان پول درمی آورد که البته عنوان هدیه و پیشکشی داشت و برای شاهد مثال چند نمونه از آن طرق و تدابیر را شرح می دهیم:
۱- پیشکشی های عید نوروز که مبلغ و میزان آن در حدود دو پنجم مالیات ایران بود و از طرف وزیران و حکام ایالات و ولایات و رؤسای قبایل و کارمندان عالی رتبۀ دولت تقدیم می گردید و میزان آن به فراخور مقام و مرتبۀ تقدیم دارنده قبلاً معلوم و معین می شده است.

۲- ناصرالدین شاه در اول هر سال شمسی برای حکام و صاحب منصبانی که قصد تغییر و تعویض آنها را نداشت خلعت می فرستاد. این خلعت شاهانه نشانۀ ادامۀ خدمت بود و خلعت گیرنده وظیفه داشت با تشریفات خاصی آن خلعت را استقبال کند و متقابلاً مبلغی در خور مقام سلطنت به حضور ملوکانه تقدیم دارد.

۳- انتصاب شغل جدید و ترفیع درجه و مقام و اعطای فرامین ملوکانه نیز ایجاب می کرد که مراحم و عواطف ملوکانه را با تقدیم مبلغ قابل توجهی پاسخ گویند.
طبیب مخصوص ناصرالدین شاه دکتر فووریه در رابطه با گرفتن مقام و منصب شرح جالبی دارد که نقل آن را بی فایده ندانستیم:
«…هیچ وقت دیده نشده است که کسی عرض حالی تقدیم شاه کند مگر آنکه با آن یک کیسۀ کوچک ابریشمی یا ترمه ای پر یا نیم پر از پول همراه باشد. همین اواخر امین السلطان شش کیسۀ پر تقدیم کرد و چهار روز قبل سرتیپ عباسقلی خان شاگرد سابق مدرسۀ مهندسی نظام پاریس که حالیه آجودان وزیر جنگ است از همین قبیل کیسه ها با عریضه ای سر به مهر پیش شاه گذاشت و امروز صبح هم مشیرالدوله کیسۀ بزرگی که تا به حال من به آن بزرگی ندیده بودم به حضور ملوکانه آورد. تمام این کیسه ها پر از پول طلاست و تقدیم آنها به منظور گرفتن مقامی است.»
«در سلسله مراتب اجتماعی ایران هیچ کاری بدون پیشکش صورت نمی گیرد و چون این تقدیمی به منزلۀ قیمت خرید مقامی است که تقدیم کننده طالب تحصیل آن است اهمیت آن به خوبی واضح می شود. چیزی که مورد اعجاب من قرار گرفته مهارتی است که شاه بدون آنکه دست به کیسه ها بزند در تعیین مقدار محتویات آنها دارد. به یک نگاه سبک و سنگین آنها را درمی یابد و آثار این فراست برو جنات اولایح می گردد. همین نگاه قدر آنها را بر او مشخص می سازد و دیگر احتیاجی به شمردن پول داخل کیسه ها پیدا نمی کند.»

۴- اگر اتفاق سوء و ناگوار در قلمرو حاکمی رخ می داد در چنین مورد آن حاکم موظف بود فوراً چند هزار تومان به تناسب اهمیت و کیفیت آن واقعه برای ناصرالدین شاه تقدیم دارد تا مقامش متزلزل نگردد و کماکان مشمول مراحم و عواطف ملوکانه باشد.

۵- یکی دیگر از طرق ترمیم کسر بودجۀ دربار و مملکت این بود که ناصرالدین شاه نقشۀ چندین مهمانی را طرح می کرد و به منزل شاهزادگان و اعیان و رجال و علمای روحانی می رفت. بدیهی است افرادی که به این طریق مورد مرحمت واقع می شدند ناگزیر بودند به اصطلاح معروف هم چوب را بخورند هم پیاز را یعنی هم دعوت شاهانه ترتیب دهند و هم مبلغی گزاف که شاه پسند باشد برای پیشکشی و پاانداز حاضر کنند.

۶- رقم دیگر پیشکشهایی بود که طالبان وزارت و حکومت به شاه می دادند. گاهی که برای یک منصب دو نفر یا بیشتر نامزد و داوطلب داشت هر کدام که بیشتر از دیگران پیشکش می داد منصب را می ربود.

۷- ارقام دیگر وجوه تصدق و پیشکش نامگذاری و ختنه سوران اولاد شاه و سهمیه از اموال و ترکۀ رجال واعیان و شاهزادگان ثروتمند و همچنین دیه ای بود که ضاربین می پرداختند. شاه مرحوم خزینه ای در اندرون تشکیل داده هر قدر تقدیمی برای اعطای فرامین و القاب جمع می شد در آن خزینه می گذاشتند و اسم آن خزینه را خزینه الحمقا گذاشته بودند.

۸- بعضی اوقات ناصرالدین شاه با یک یا چند نفر از تجار و بازرگانان بازار طرح شرکت می ریخت. نتیجتاً کالای آن بازرگانان به قیمت گزاف به درباریان و ثروتمندان فروخته می شد و نصف مبالغ حاصله به شاه تعلق می گرفت.

۹- گاهی ناصرالدین شاه لدی الاقتضاء هدیه یا یادبودی برای یک یا چند نفر از رجال و معاریف شهر می فرستاد. در این موقع افرادی که طرف توجه و عنایت ملوکانه واقع می شدند موظف بودند پیشکشی در خور مقام سلطنت تقدیم دارند.

۱۰- ناصرالدین شاه شکارچی ماهری بود و در هر سفر که به قصد شکار می رفت تعدادی قوچ و میش کوهی و بزکوهی و آهو و گراز و پلنگ و خرس و همچنین پرندگان مختلف شکار می کرد. رسم بود برای شکارهای مهم از قبیل ببر و گراز و پلنگ که شاه ابراز قدرت و دلاوری می کرد و برای بعضی از رجال
می فرستاد تا هنرنمایی شاه را تماشا کنند آن اعیان و رجال موظف بودند نازشست بدهند یعنی مبلغی برای ناصرالدین شاه به عنوان نازشست بفرستند.

جهانگرد معروف ایرانی حاج سیاح در این رابطه می نویسد:
«…رسم است ناصرالدین شاه هرگاه شکاری کند باید از تمام بزرگان و اعیان و صاحبان ثروت و شاه شناسان و حکام ولایات هدیه ها و پولهای زیاد به اسم نازشست تقدیم شود. غالباً شکارچیان شکار را زده قدرت ندارند که بگویند ما زدیم باید به اسم شاه گفته شود که او زده و به ولایات هم اعلام می کنند تلگرافاً نازشست می گیرند.»
با این تعریف و توصیف اجمالی به طوری که ملاحظه شد اصطلاح نازشست از زمان ناصرالدین شاه قاجار به صورت ضرب المثل درآمد و علت تسمیه اش این است که چون انگشت بزرگ شست که به تازی آن را ابهام گویند در تیراندازی نقش اساسی بازی می کند و از واژۀ ناز معانی احترام و عزت و بزرگی هم افاده می شود لذا نازشست در این اصطلاح یعنی پیشکشی قابل توجه برای شستی که آن چنان تیراندازی شایستۀ آفرین و ستایش کرده است. مطلب زیر از باب ارسال مثل نقل می شود:
«…چون امین خلیفۀ عباسی به لب آب رسید آن سپاهیان بدو تاخته در زورق او را دستگیر کردند و همان شب یکی از غلامان طاهر ذوالیمینین وی را به قتل رساند. روز دیگر طاهر سر آن جوان را به طرف مرد و نزد برادرش مأمون فرستاد و شهر بغداد را ضبط و ربط نمود. سالها بعد که مأمون به بغداد رفت و به خلافت نشست حکومت خراسان را به عنوان نازشست به طاهر داد (۲۵۰ هجری) و طاهر به نیشابور آمد و به حکومت نشست.»
منبع:avaxnet.com

دسته‌ها
ضرب المثل

خوبی بکن تا خوبی ببینی (ضرب المثل)

 

 

خوبی بکن تا خوبی ببینی, ضرب المثل ایرانی

خوبی بکن تا خوبی ببینی (ضرب المثل)

یکی بود یکی نبود، در روزگاران قدیم، پادشاهی بود و یک پسر داشت، چند سالی پدر و پسر به خوشی با هم زندگی کردند، تا اینکه از قضای زمانه پادشاه سوی چشمش کم شد، هرچه کحال و حکیم آوردند نتوانستند پادشاه را مداوا کنند، پادشاه هم از کم‌سویی چشمش خیلی غصه می‌خورد و به خودش می‌گفت: «ای دل غافل دیدی آخر عمری، کور شدیم» تا اینکه خبر دادند درویشی وارد شهر شده که کارهای عجیب و غریبی می‌کند.

شاه دستور داد او را حاضر کردند، درویش هم بعد از آنی که پادشاه را دید گفت: «تنها یک راه علاج داره، اون هم اینه که تو فلانه دریا، ماهی قرمزیه که باید او ماهی رو بگیرین و روغنشو پادشاه به چشمهاش بماله تا خوب بشه». بعد از رفتن درویش پادشاه رو کرد به پسرش و گفت: «جان پدر این گره به دست تو باز میشه باید همین حالا بری به جانب اون دریا و هرطور که شده ماهی قرمزو بگیری و بیاری». پسر هم بعد از خداحافظی از پدر همراه چند تا غلام راه افتاد، شب‌‌ها و روزها هی رفت و رفت تا عاقبت رسید لب همان دریایی که درویش گفته بود.

تور ماهیگیری را انداخت توی دریا و ساعت‌‌ها نشست تا اینکه دید تور سنگین شده، فوری تور را بالا کشید و چشمش به یک ماهی بزرگ قرمز و خیلی‌خیلی قشنگ، افتاد. آنقدر این ماهی قشنگ بود که پسر پادشاه حیفش آمد او را بگیرد، همینطور که ماهی توی تور این طرف و آنطرف می‌رفت و می‌خواست خودش را نجات دهد، شاهزاده گفت: «ای ماهی قرمز، تو اونقد قشنگی که حیفم میاد ترو بگیرم، برو که در راه خدا آزادی!». تور را توی دریا خالی کرد، ماهی جستی زد و رفت زیر آب، بعد هم به غلامانش دستور داد که برگردند. وقتی وارد شهر خودشان شدند، یکی از غلامان خودشیرینی کرد و یواشکی به عرض پادشاه رسانید که پسرش ماهی را مخصوصاً نگرفته تا بتواند جای پدر به تخت بنشیند، اوقات پادشاه خیلی تلخ شد، دستور داد با خواری و خفت پسر را از شهر بیرون کنند. پسر بیچاره یکه و تنها راهی کوه و صحرا شد و پای پیاده، گرسنه و تشنه، راه افتاد و شب‌‌ها و روزها رفت و رفت تا سرانجام از گرسنگی و تشنگی وسط بیابان خدا بی‌حال و بی‌هوش افتاد، چند ساعت در عالم بیهوشی بود که یک وقت چشم باز کرد و دید پیرمرد ژنده‌پوشی بالای سرش نشسته، پیرمرد تا دید که پسر به هوش آمد گفت: «پسرم، مثل اینکه از گشنگی و تشنگی این جوری شدی؟» پسر سری تکان داد و به زحمت بلند شد و نشست پیرمرد گفت: «تو کی هستی و توی این بیابون چه می‌کنی؟» پسر سرگذشتش را برای پیرمرد تعریف کرد، پیرمرد پس از شنیدن حرف‌های پسر گفت: «تو آدم خوش‌قلب و مهربونی هستی، اگه دلت می‌خواد من و تو می‌تونیم از همین ساعت پدر و پسر باشیم، با هم شریک بشیم و هرچه به دست بیاریم قسمت کنیم، نصف تو نصف من» پسر قبول کرد و همان جا دست خطی نوشتند و هر دو امضا کردند که از این ساعت هرچه به دست بیاورند با هم نصف کنند، دست‌ خط را گذاشتند زیر یک تخته سنگ و دو تایی با هم راه افتادند و رفتند تا به شهری رسیدند.

پیرمرد و پسر دکان کفاشی باز کردند و کم کمک کار و بارشان رونق گرفت و کفش‌هایی که می‌دوختند موردپسند مردم شهر واقع شد. یک روز غروب که پسر داشت از دکان به خانه می‌رفت، رسید پای قصر پادشاه و با حسرت به در و دیوار بلند قصر چشم دوخت و به یادش آمد او هم روزگاری در چنین جایی زندگی می‌کرده، در همین موقع دید که یکی از پنجره‌های قصر باز شد و دختری مثل قرص ماه سرش را از پنجره بیرون آورد و مردم را تماشا کرد.

پسر یک دل نه صد دل عاشق دختر شد و دختر پادشاه هم پنجره را بست و رفت. پسر پادشاه که پسرخوانده کفاش شده بود دیگر از آن به بعد حال و احوال خودش را نمی‌دانست، غروب‌‌ها که می‌شد می‌آمد پای قصر و هی انتظار می‌کشید بلکه دختر بیاید دم پنجره قصر اما هرگز نتوانست برای مرتبه دوم دختر را ببیند، از آن طرف هم کفاش‌باشی که پیرمرد جهان دیده‌ای بود، فهمید که پسرش عاشق شده، او را صدا زد و با هزار من بمیرم و تو بمیری رازش را فهمید، وقتی که دانست قضیه از چه قرار هست گفت: «ای بابا، دوست داشتن که گناه نیست، درسته که او دختر پادشاهه و تو پسر یک مرد کفاش ولی همه‌مون آدمیم، تو غصه نخور من خودم هرطور شده، کاری می‌کنم که تو به مرادت برسی!» پسر تو دلش ازین سادگی پیرمرد خندید، اما صبر کرد تا ببیند پیرمرد چه می‌کند.

روز بعد پیرمرد رفت به طرف قصر و به هزار زحمت رفت پیش پادشاه، پادشاه گفت: «چه حاجتی داری پیرمرد که نزد ما آمده‌ای؟» کفاش‌باشی قصه را گفت و پادشاه جواب داد: «باشه من به شرطی حاضرم دخترم رو به پسر تو بدم که برام جواهراتی بیاری که نمونه اونا تو جواهرات من نباشه!!» پیرمرد یک ماه از پادشاه مهلت خواست و مرخص شد، بعد هم به پسرش گفت: «اگه خدا بخواد تا یه ماه دیگه تو داماد پادشاه میشی، به شرطی که صبر کنی من برم به شهر خودم و هرچه که دارم بفروشم و جواهراتی رو که پادشاه خواسته بخرم!». پیرمرد رفت و بعد از بیست و نه روز آمد و روز سی‌ام با یک سینی پر از جواهر رفت پیش پادشاه، پادشاه وقتی که چشمش به جواهرات افتاد هوش از سرش پرید برای اینکه نظیر آن جواهرات توی جواهراتش نبود، به ناچار فرمان عروسی داد و فردای آن روز شهر را آذین بستند و هفت شب و هفت روز جشن گرفتند و پسر کفاش‌باشی شد داماد پادشاه.

روز هشتم پیرمرد به پسرش گفت: «حالا که به آرزوت رسیدی بیا از این شهر به شهر دیگه‌ای بریم» پسر هم از پادشاه اجازه مرخصی خواست و همراه عروس و صد تا غلام و کنیز راه افتادند تا به شهر دیگری بروند. رفتند و رفتند تا رسیدند به همان نقطه‌ای که چند سال پیش آن دست خط را نوشته بودند و زیر تخته سنگ گذاشته بودند. شب را خوابیدند و صبح پیرمرد رو کرد به پسر و گفت: «خوب جان پسر، حالا موقعیه که باید هرچه که داری با هم نصف کنیم» پسر هم قبول کرد و شروع کردن به نصف کردن چیزهاشان، غلام‌‌ها، کنیزها، طلاها و جواهرات همه دو قسمت شد، رسید به اسب بسیار زیبایی که پسر خیلی دوستش می‌داشت، پیرمرد گفت: «این اسب رو هم از وسط نصف کن!» اسب رو هم از وسط نصف کردند! دختر پادشاه دید حالا است که نوبت به او میرسه که او را نصف کنند! از خیال و غصه حالش به هم خورد و شروع کرد به قی کردن، در همین حال مار سیاه رنگی از دهن دختر افتاد روی زمین! پیرمرد شروع کرد به خنده کردن و دستی به شانه پسر زد و گفت: «پسرجون! منظور من هم از قسمت کردن مال همین بود که اون مار سیاه از شکم عروست بیرون بیاد، من به مال و دارایی تو احتیاج ندارم، بدان و آگاه باش، من همون ماهی قرمزی هستم که تو منو گرفتی و روی خوش‌قلبی و خوبی خودت در راه خدا آزاد کردی، تو به من خوبی کردی، منم می‌باس بهت خوبی بکنم و دیدی که همه جا با تو بودم و تو رو به معشوقه‌ات رسوندم، حالا این تو و این هم عروس تو و آن هم کنیز و غلام و دارایی تو، بیا این شیشه روغن رو هم بگیر، ببر و به چشم پدرت بمال تا خوب بشه!»

این را گفت و از نظر ناپدید شد، پسر هرچه گشت اثری از پیرمرد کفاش ندید، خوشحال و خندان فرمان حرکت داد و آمد به شهر خودش و به پای پدر افتاد و از او عذر خواست، بعد هم روغن را به چشم پدر مالید و چشم پدرش خوب شد، او هم پسر را به جای خودش به تخت نشاند و سال‌های سال با هم به شادی و خوشی زندگی کردند.
منبع:avaxnet.com

دسته‌ها
ضرب المثل

ضرب المثل امامزاده ی است با هم ساختیم

 

 

داستانهای ضرب المثل, فاش شدن اسرار, امامزاده

ضرب المثل امامزاده ی است با هم ساختیم

این مثل در موردی به کار می رود که دو یا چند نفر در انجام امری با یکدیگر تبانی کنند، ولی هنگام بهره برداری یکی از شرکا تجاهل کند و در مقام آن برآید که همان نقشه وتدبیر را نسبت به رفیق یا رفیقان هم پیمانش اعمال نماید. اینجاست که ضرب المثل بالا مورد استفاده و اصطلاح قرار می گیرد، تا رفیق و شریک و مخاطب نیت بر باطل نکند و حرمت و پیمان وایفای به عهده را ملحوظ ومنظور دارد. ریشه این ضرب المثل از داستانی است که با سوء استفاده از صفای باطن و معتقدات مذهبی مردمان ساده لوح وبی غل و غش موجود است.

 

در ادوار گذشته چند نفر صیاد تصمیم گرفتند ممر معاشی از رهگذار خدعه وتزویر به دست آورند و به آن وسیله زندگانی بی دغدغه و مرفهی برای خود تحصیل وتأمین نمایند، پس از مدتها تفکر و اندیشه، لوحی تهیه کرده نام یکی از فرزندان ائمه اطهار(ع) را بر آن نقر کردند و آن لوح مجعول را در محل مناسبی نزدیک معبر عمومی روستائیان پاکدل در خاک کردند . آن گاه مجتمعأ بر آن مزار دروغین گرد آمدند و زانوی غم در بغل گرفتند به یاد بدبختی های خود در زندگی، به خاطر امامزاده خود ساخته، گریه را سر دادند و به قول معروف حالا گریه نکن کی بکن!

 

چون عابرین ساده لوح به تدریج در آنجا جمع شدند و جمعیت قابل توجهی را تشکیل دادند شیادان با شرح خوابهای عجیب و غریب با آنان فهماندند که هاتف سبز پوشی ! در عالم رویا آنها را به این مشهد مقدس و مکان شریف! هدایت فرموده و از لوح مبارکی که در دل این خاک مدفون است بشارت داده است . روستاییان پاک طینت فریب نیرنگ و تدلیس آنها را خورده به کاوش زمین پرداختند تا لوح به دست آمد و دعوی آنها ثابت گردید.

 

دیگر شک و تردیدی باقی نمی ماند که این چند نفر مردان خدا هستند و فضیلت و صلاحیت آنها ایجاب می کند که تولیت و خدمت مزار را خود بر عهده گیرند. طبیعی است چون این خبر به اطراف و اکناف رسید و موضوع کشف وپیدایش امامزاده جدید دهان به دهان گشت ، هر کس در هر جا بود با هر چه که از نذر و صدقه توانست بردارد به سوی مزار مکشوفه روان گردید.

 

خلاصه کار وبار این امامزاده! دیر زمانی نگذشت که بازار مزارات اطراف را کاسد کرد و هر قسم و سوگند بزرگ وحتی الاجرا بر آن مزار شریف! وبقیه منیف! بوده است . زایران ومسافران از سر وکول یکدیگر برای زیارتش بالا میرفتند. این روال ورویه سالها ادامه داشته وشیادان بی انصاف به جمع کردن مال و مکیدن خون روستاییان و کشاورزان بی سواد پاکدل متعصب مشغول بودند.

 

از آنجا که گفته اند نیزه در انبان نمی ماند قضا را روزی یکی از شیادان از همکار و دستیار خویش مالی بدزدید. صاحب مال به حدس وقیاس بر او ظنین گردید و طلب مال کرد. شیاد مذکور منکر سرقت شد وحتی حاضر گردید برای اثبات بی گناهیش در آن مزار شریف ! و بقعه منیف! سوگند بخور که مالش ندزدیده است. صاحب مال چون وقاحت و بیشرمی شریکش را تا این اندازه دید بی اختیار و بر خلاف مصلحت خویش در ملا عام و با حضور کسانی که برای زیارت آمده بودند فریاد زد:« ای بیشرم، کدام سوگند؟ کدام مزار شریف؟ این امامزاده ایست که با هم ساختیم و با آن کلاه سر دیگران می گذاریم نه آنکه بتوانی کلاه سر من بگذاری!»

گفتن همان بود و فاش شدن اسرارشان همان .

منبع:avaxnet.com

دسته‌ها
ضرب المثل

ضرب المثل زندگی سگی

 

 ریشه ضرب المثل, تندگستی, داستان های ضرب المثل،زندگی سگی

زندگی توأم با رنج و درد و الم و فقر و مسکنت و تندگستی را در اصطلاح عامه زندگی سگی گویند که از آن کاهش جان زاید و فرسایش تن.

 

باید دید منظور از زندگی سگی چیست و چه واقعه ای آن را بر سر زبانها انداخته است تا ریشه تاریخی آن به دست آید. و گرنه هر کس اجمالاً می داند سگ از آن موقع که در استخدام بشر درآمده چه می خورد و چگونه زندگی می کند.

 

سگ این حیوان نجیب و وفادار اگر در عصر حاضر می بینیم که راحتی و آسودگی و آسایشی- البته در میان ملل راقیه- دارد متأسفانه در ازمنه و اعصار گذشته زندگی راحتی نداشته و امروزه هم در غالب مناطق جهان حتی از آسایش نسبی هم برخوردار نیست زیرا خواه در استخدام بشر باشد و خواه به طور ولگردی زندگی کند شبها را به حکم غریزه و وظیفه بیدار است و با شنیدن کمترین صدا، سر از روی دستهایش برداشته به پاسداری می پردازد، روزها را هم که باید در خواب و استراحت بگذراند به این طرف و آن طرف روی می آورد و دم می جنباند تا تکه استخوانی به دست آورده سد جوع کند.

 

اگر سگ، این حیوان قانع و بردبار بتواند این زندگی روزمره و تهیه و تدارک چند تکه استخوان را هم به آسودگی و بدون دغدغه خاطر بگذراند باز هم حرفی نیست ولی از آنجا که غالباً معروض حملات ناجوانمردانه مردم و سنگ پرانیهای اطفال در کوی و برزن قرار می گیرد لذا نه شبی خوش دارد و نه روزی آرام. طبیعی است که این حالت زندگی سگی چون مطبوع طبع آدمی نیست لذا از آن به زندگی رنج و درد و بدبختی و بیچارگی تعبیر و تمثیل می کنند.

 

اما اکنون ببینیم چه شد و از چه تاریخی این عبارت به صورت ضرب المثل درآمده در تعابیر و تماثیل مجازی و استعاره ای مورد استفاده قرار گرفته است.

 

محقق نکته باب معاصر آقای دکتر محمد ابراهیم باستانی پاریزی حکایت شیرین و طنزآمیزی را نقل می کند که هر چند جنبه اساطیریش بر حقیقت وجودی آن می چربد- که قطعاً چنین است- علی ای حال می تواند ریشه تاریخی ضرب المثل بالا را بدست دهد. محقق مزبور می نویسد:
«معروف است که در روز ازل خداوند برای بشر سی و پنج سال عمر تعیین کرده بود و برای سایر حیوانات هم عمری معین شده بود. آدمیزاد که به هیچ چیز قانع نیست پیش خدا شکایت برد که: «خداوندا، این سی و پنج سال کم است، مقداری بر آن بیفزا تا بتوانم عبادت ترا در آخر عمر به جا بیاورم زیرا این سی و پنج سال برای همان اعمال چنان که افتد و دانی! هم تکافو نمی کند.» چون عنوان عبادت پیش کشید خداوند فرمود تا از عمر یکی از مخلوقات دیگر بردارند و بر عمر بشر بیفزایند.

 

«مأمور اجرا خر را از همه ساکت تر دید، بیست سال از عمر او برداشت و بر عمر آدمی گذاشت. بنابراین عمر بشر از سی و پنج سال به پنجاه و پنج اضافه شد. اما متأسفانه چون از عمر خر بود این بیست سال بعد از سی و پنج سال را آدمیزاد ناچار شد مثل خر کار کند و جان بکند! باز محلی برای عبادت نماند، باز نزد خدا شکایت برد. خداوند فرمود دهسال دیگر از عمر مخلوقی دیگر بردارند و بر عمر آدمیزاد بیفزایند.»

 

«این بار نوبت سگ بود، ده سال از عمر او برداشتند و بر عمر آدمی گذاشتند ولی متأسفانه باز هم به عبادت نرسید زیرا این ده سال بعد از پنجاه و پنج سالگی یک زندگی سگی بود.»

 

آری، زندگی سگی با توصیفی که شده بدترین زندگیها و همپایه مرگ است ولی چه می شود کرد که آدمی به جهت ترس از مرگ و به امید زندگی بهتر که شاید فرجی بعد از این شدت باشد به آن ادامه می دهد و به تکرار روز و شام می پردازد.

منبع:forum.gigapars.com