دسته‌ها
ضرب المثل

ضرب المثل ناز شست دادن یا ناز شست گرفتن

 

 

داستان ضرب المثل, ریشه ضرب المثل،ناز شست

داستان ضرب المثل, ریشه ضرب المثل

ضرب المثل نازشست

این اصطلاح یا ترکیب اضافی در افواه عامه به معنی پاداش یا مشتلق یا انعامی است که در مقابل هنر نمایی یا انجام کاری مهم و یادآوردن خبر خوش به اشخاص و افراد داده می شود. ناز شست دادن یا ناز شست گرفتن که هر دو از مصطلحات و امثلۀ سائره است به آن گونه پاداش و انعامی اطلاق می شود که در قبال انجام کارهای فوق العاده و قابل توجه و ستایش داده یا گرفته شود.
در این مقاله مطلب بر سر علت و موجب تلفیق و ترکیب دو واژۀ ناز و شست است که دانسته شود برای چه پاداش و پیشکشی در مقابل هنر نماییهای قابل تحسین و ستایش را نازشست می گویند و علت تسمیه و نامگذاری آن از چه واقعۀ تاریخی ریشه گرفته است.

ناصرالدین شاه قاجار که قریب نیم قرن در ایران سلطنت کرده است دفتر مخصوصی داشت که بودجۀ مملکتی و دربار را در آن یادداشت می کرد و در پایان سال چنانچه متوجه می شد که کسر بودجه دارد به طرق مختلفه از عمال و حکام و ثروتمندان پول درمی آورد که البته عنوان هدیه و پیشکشی داشت و برای شاهد مثال چند نمونه از آن طرق و تدابیر را شرح می دهیم:
۱- پیشکشی های عید نوروز که مبلغ و میزان آن در حدود دو پنجم مالیات ایران بود و از طرف وزیران و حکام ایالات و ولایات و رؤسای قبایل و کارمندان عالی رتبۀ دولت تقدیم می گردید و میزان آن به فراخور مقام و مرتبۀ تقدیم دارنده قبلاً معلوم و معین می شده است.

۲- ناصرالدین شاه در اول هر سال شمسی برای حکام و صاحب منصبانی که قصد تغییر و تعویض آنها را نداشت خلعت می فرستاد. این خلعت شاهانه نشانۀ ادامۀ خدمت بود و خلعت گیرنده وظیفه داشت با تشریفات خاصی آن خلعت را استقبال کند و متقابلاً مبلغی در خور مقام سلطنت به حضور ملوکانه تقدیم دارد.

۳- انتصاب شغل جدید و ترفیع درجه و مقام و اعطای فرامین ملوکانه نیز ایجاب می کرد که مراحم و عواطف ملوکانه را با تقدیم مبلغ قابل توجهی پاسخ گویند.
طبیب مخصوص ناصرالدین شاه دکتر فووریه در رابطه با گرفتن مقام و منصب شرح جالبی دارد که نقل آن را بی فایده ندانستیم:
«…هیچ وقت دیده نشده است که کسی عرض حالی تقدیم شاه کند مگر آنکه با آن یک کیسۀ کوچک ابریشمی یا ترمه ای پر یا نیم پر از پول همراه باشد. همین اواخر امین السلطان شش کیسۀ پر تقدیم کرد و چهار روز قبل سرتیپ عباسقلی خان شاگرد سابق مدرسۀ مهندسی نظام پاریس که حالیه آجودان وزیر جنگ است از همین قبیل کیسه ها با عریضه ای سر به مهر پیش شاه گذاشت و امروز صبح هم مشیرالدوله کیسۀ بزرگی که تا به حال من به آن بزرگی ندیده بودم به حضور ملوکانه آورد. تمام این کیسه ها پر از پول طلاست و تقدیم آنها به منظور گرفتن مقامی است.»
«در سلسله مراتب اجتماعی ایران هیچ کاری بدون پیشکش صورت نمی گیرد و چون این تقدیمی به منزلۀ قیمت خرید مقامی است که تقدیم کننده طالب تحصیل آن است اهمیت آن به خوبی واضح می شود. چیزی که مورد اعجاب من قرار گرفته مهارتی است که شاه بدون آنکه دست به کیسه ها بزند در تعیین مقدار محتویات آنها دارد. به یک نگاه سبک و سنگین آنها را درمی یابد و آثار این فراست برو جنات اولایح می گردد. همین نگاه قدر آنها را بر او مشخص می سازد و دیگر احتیاجی به شمردن پول داخل کیسه ها پیدا نمی کند.»

۴- اگر اتفاق سوء و ناگوار در قلمرو حاکمی رخ می داد در چنین مورد آن حاکم موظف بود فوراً چند هزار تومان به تناسب اهمیت و کیفیت آن واقعه برای ناصرالدین شاه تقدیم دارد تا مقامش متزلزل نگردد و کماکان مشمول مراحم و عواطف ملوکانه باشد.

۵- یکی دیگر از طرق ترمیم کسر بودجۀ دربار و مملکت این بود که ناصرالدین شاه نقشۀ چندین مهمانی را طرح می کرد و به منزل شاهزادگان و اعیان و رجال و علمای روحانی می رفت. بدیهی است افرادی که به این طریق مورد مرحمت واقع می شدند ناگزیر بودند به اصطلاح معروف هم چوب را بخورند هم پیاز را یعنی هم دعوت شاهانه ترتیب دهند و هم مبلغی گزاف که شاه پسند باشد برای پیشکشی و پاانداز حاضر کنند.

۶- رقم دیگر پیشکشهایی بود که طالبان وزارت و حکومت به شاه می دادند. گاهی که برای یک منصب دو نفر یا بیشتر نامزد و داوطلب داشت هر کدام که بیشتر از دیگران پیشکش می داد منصب را می ربود.

۷- ارقام دیگر وجوه تصدق و پیشکش نامگذاری و ختنه سوران اولاد شاه و سهمیه از اموال و ترکۀ رجال واعیان و شاهزادگان ثروتمند و همچنین دیه ای بود که ضاربین می پرداختند. شاه مرحوم خزینه ای در اندرون تشکیل داده هر قدر تقدیمی برای اعطای فرامین و القاب جمع می شد در آن خزینه می گذاشتند و اسم آن خزینه را خزینه الحمقا گذاشته بودند.

۸- بعضی اوقات ناصرالدین شاه با یک یا چند نفر از تجار و بازرگانان بازار طرح شرکت می ریخت. نتیجتاً کالای آن بازرگانان به قیمت گزاف به درباریان و ثروتمندان فروخته می شد و نصف مبالغ حاصله به شاه تعلق می گرفت.

۹- گاهی ناصرالدین شاه لدی الاقتضاء هدیه یا یادبودی برای یک یا چند نفر از رجال و معاریف شهر می فرستاد. در این موقع افرادی که طرف توجه و عنایت ملوکانه واقع می شدند موظف بودند پیشکشی در خور مقام سلطنت تقدیم دارند.

۱۰- ناصرالدین شاه شکارچی ماهری بود و در هر سفر که به قصد شکار می رفت تعدادی قوچ و میش کوهی و بزکوهی و آهو و گراز و پلنگ و خرس و همچنین پرندگان مختلف شکار می کرد. رسم بود برای شکارهای مهم از قبیل ببر و گراز و پلنگ که شاه ابراز قدرت و دلاوری می کرد و برای بعضی از رجال
می فرستاد تا هنرنمایی شاه را تماشا کنند آن اعیان و رجال موظف بودند نازشست بدهند یعنی مبلغی برای ناصرالدین شاه به عنوان نازشست بفرستند.

جهانگرد معروف ایرانی حاج سیاح در این رابطه می نویسد:
«…رسم است ناصرالدین شاه هرگاه شکاری کند باید از تمام بزرگان و اعیان و صاحبان ثروت و شاه شناسان و حکام ولایات هدیه ها و پولهای زیاد به اسم نازشست تقدیم شود. غالباً شکارچیان شکار را زده قدرت ندارند که بگویند ما زدیم باید به اسم شاه گفته شود که او زده و به ولایات هم اعلام می کنند تلگرافاً نازشست می گیرند.»
با این تعریف و توصیف اجمالی به طوری که ملاحظه شد اصطلاح نازشست از زمان ناصرالدین شاه قاجار به صورت ضرب المثل درآمد و علت تسمیه اش این است که چون انگشت بزرگ شست که به تازی آن را ابهام گویند در تیراندازی نقش اساسی بازی می کند و از واژۀ ناز معانی احترام و عزت و بزرگی هم افاده می شود لذا نازشست در این اصطلاح یعنی پیشکشی قابل توجه برای شستی که آن چنان تیراندازی شایستۀ آفرین و ستایش کرده است. مطلب زیر از باب ارسال مثل نقل می شود:
«…چون امین خلیفۀ عباسی به لب آب رسید آن سپاهیان بدو تاخته در زورق او را دستگیر کردند و همان شب یکی از غلامان طاهر ذوالیمینین وی را به قتل رساند. روز دیگر طاهر سر آن جوان را به طرف مرد و نزد برادرش مأمون فرستاد و شهر بغداد را ضبط و ربط نمود. سالها بعد که مأمون به بغداد رفت و به خلافت نشست حکومت خراسان را به عنوان نازشست به طاهر داد (۲۵۰ هجری) و طاهر به نیشابور آمد و به حکومت نشست.»
منبع:avaxnet.com

دسته‌ها
ضرب المثل

آمدند و کندند و سوختند و کشتند و بردند و رفتند

 

 

ریشه ضرب المثل, چنگیز خان مغول،آمدند و کندند و سوختند و کشتند و بردند و رفتند

آمدند و کندند و سوختند و کشتند و بردند و رفتند

چون قتل و نهیب و خرابی و یغما گری حدیی پیدا نکند و نائره خوی درندگی و سبعیت همه کس و همه چیز را به سوی نیستی سوق دهد در چنین حالی، جواب کسانی که جویای حال و ستفسرا احوال شوند، عبارت بالا خواهد بود. در بیان مقصود وجوزتر از این عبارت در فارسی نداریم، چه در این عبارت تمام معنی و مفاهیم جنایت و بیدادگری گنجانده شده است و چون با ایجاز لفظ، اعجاز معنی کرده؛ رفته رفته به صورت ضرب المثل در آمده است.

چنگیز خان سر دودمان مغول که در خونریزی و تر کتازی روی همه سفاکان و جنایتکاران روزگار را سفید کرده بود ، بعد از عبور از شط سیحون و تصرف دو حصار زرنوق و نور در غره ذی الحجه سال ۶۱۶ هجری به نزدیکی دروازه بخارا رسید و شهر را در محاصره گرفت. پس از سه روز سپاهیان محصور به فرماندهی اینانج خان، از شهر بیرون آمده به مغولان حمله بردند ولی کاری از پیش نرفت و لشکر جرار مغول آن جماعت را به سختی منهزم کردند. به قسمی که فقط اینانج خان موفق شد از طریق آمودریا بگریزد و جان بدر برد. اهالی بخارا چون در خود تاب مقاومت ندیدند، اظطرارأ زنهار خواستند و دروازه های شهر را بر روی قشون چنگیز گشودند و مغولان در تاریخ چهارم ذی الحجه به آن شهر عظیم و آباد ریختند.

خلاصه در نتیجه استیلای مغول، شهری که چشم وچراغ تمام ماوراء النهر ومأمن ومکمن اجتماع فضلا و دانشمندان بود ، آن چنان ویران گردید که فراریان معدود این شهر جز جامه ای که بر تن داشتند چیزی دیگر نتوانستند با خود برند. یکی از بخاراییان که پس از آن واقعه جان سالم به در برده به خراسان گریخته بود چون حال بخارا را از او پرسیدند جواب داد:« آمدند و کندند و سوختند و کشتند و بردند و رفتند.» جماعت زیرکان که این تقریر شنیدند اتفاق کردند که در پارسی موجز تر از این سخن نتواند بود و هر چه درین جزو مسطور گشت خلاصه وذنابه آن ، این دو سه کلمه است که این شخص تقریر کردست و قطعا به همین ملاحظه صورت ضرب المثل یافته است.

منبع:avaxnet.com

 

دسته‌ها
ضرب المثل

ریشه ضرب المثل عجب سر گذشتی داشتی کل علی؟

 

 

 سفر به مکه, ریشه ضرب المثل ،عجب سر گذشتی داشتی کل علی؟

چون یک نفر به دقت تمام برای دیگری حرف بزند اما آخر کار ببیند که حرفش در او اثر نکرده، این مثل را به زبان می‌آورد.

یک بابایی مستطیع شده بود و به مکه رفته بود و برگشته بود و شده بود حاجی و همه به او می‌گفتند: حاجلی (حاج علی)

اما یک دوست قدیمی داشت که مثل قدیم باز به او می‌گفت: کللی (کل علی ـ کربلایی علی). مثل اینکه اصلاً قبول نداشت که این بابا حاجی شده!

این بابا هم از آن آدم‌هایی بود که تشنه عنوان و لقب هستند و دلشان لک زده برای عنوان! اگر هزار بلا سرشان بیاید راضیند اما به شرط اینکه اسم و عنوان آنها را با آب و تاب ببرند! حاج علی پیش خودش گفت: باید کاری بکنم تا رفیقم یادش بماند که من حاجی شده‌ام به این جهت یک شب شام مفصلی تهیه دید و رفیقش را دعوت کرد. بعد از اینکه شام خوردند، نشستند به صحبت کردن و او صحبت را به سفر مکه‌اش کشاند و تا توانست توی کله رفیقش کرد که حاجی شده!

توی راه حجاز یک نفر سرش به کجاوه خورد و شکست و یک همچین دهن وا کرد، آمدند و به من گفتند حاج علی از آن روغن عقربی که همراهت آورده‌ای به این پنبه بزن، بعد گذاشتند روی زخم، فردا خوب خوب شد همه گفتند خیر ببینی حاج علی که جان بابا را خریدی.

در مدینه منوره که داشتم زیارت می‌خواندم یکی از پشت سر صدا زد «حاج علی» من خیال کردم شما هستی برگشتم، دیدم یکی از همسفرهاست، به یاد شما افتادم و نایب‌الزیاره بودم.

توی کشتی که بودیم دو نفر دعوایشان شد نزدیک بود خون راه بیفتد همه پیش من آمدند که حاج علی بداد برس که الان خون راه می‌افتد. وسط افتادم و آشتی‌شان دادم همسفرها گفتند: خیر ببینی حاج علی که همیشه قدمت خیر است.

نزدیکی‌های جده بودیم که دریا طوفانی شد نزدیک بود کشتی غرق شود که یکی از مسافرها گفت: حاج علی! از آن تربت اعلات یک ذره بینداز توی دریا تا دریا آرام بشود. همین که تربت را توی دریا انداختم دریا شد مثل حوض خانه‌مان… همه همسفرها گفتند: خدا عوضت بده حاج علی که جان همه ما را نجات دادی.

خلاصه گفت و گفت تا رسید به در خانه‌شان: همه اهل محل با قرابه‌های گلاب آمدند پیشواز و صلوات فرستادند و گفتند حاج علی زیارت قبول… همین که پایم را گذاشتم توی دالان خانه و مادر بچه‌ها چشمش به من افتاد گفت: وای حاج علی‌جون… همین را گفت و از حال رفت.

خلاصه هی حاج علی حاج علی کرد تا قصه سفر مکه‌اش را به آخر رساند وقتی که خوب حرف‌هاش را زد، ساکت شد تا اثر حرف‌هاش را در رفیقش ببیند، رفیقش هم با تعجب فراوان گفت: عجب سرگذشتی داشتی کل علی؟!

منبع:avaxnet.com

 

دسته‌ها
ضرب المثل

داستان ضرب المثل چاه کن ته چاه است

 

ضرب المثل چاه کن ته چاه است ,انعام گرفتن

چاه کن ته چاه است

عبارت بالا ترجمه فارسی عبارت : من حفربثراً لاخیه، وقع فیه ، منتسب به حضرت علی ابن ابی طالب(ع) است که نیازی به ریشه و علت تاریخی ندارد اما چون واقعه جالبی این عبارت آموزنده را بر سر زبانها انداخت ودوراندیشی سرور متقیان را در انشاد و انشای کلمات قصار مدلل داشت لذا بی مناسبت نیست به آن واقعه تاریخی اجمالا اشاراتی رود .

 

المعتصم بالله خلیفه عباسی با مردی از اعراب بادیه طرح دوستی ریخت و ازمصاحبت با او لذت می برد . خلیفه را ندیمی بود که متاسفانه از صفت مذموم ونکوهیده حقد و حسادت بی نصیب نبود . ندیم موصوف وقتی از جریان دوستی و علاقه مفرط خلیفه نسبت به عرب بادیه نشین آگاه شد عرق حسادتش بجنبید و تدبیری اندیشید تا بدوی بیچاره را به گناه صفای باطن و صافی ضمیرش از چشم خلیفه بیندازد و از سر راه منافع ومصالح خویش بردارد .
پس باعرب بدوی گرم گرفت وروزی اورا به خانه خود خواند تا ساعتی را فارغ از اشتغالات زندگی به صرف ناهار و گفت و شنود بپردازند . ندیم مورد بحث قبلا به آشپزش دستور داده بود که در غذای بدوی سیر زیادی ریخت وچون بدوی از آن غذا خورد قهرا دهانش بوی سیر گرفت .
ندیم نابکارکه از تقرب و مصاحبت بدوی با خلیفه رنج می برد و می خواست که این گرمی اشتیاق به سردی و برودت گراید لذا با قیافه حق بجانب به او گفت :« چون سیرخوردی زنهار که در مصاحبت با خلیفه دست بر دهان گیری و کمتر و دورتر حرف بزنی تا خلیفه از بوی زننده سیر متأذی نشود و احیانا بر توخشم نگیرد .» چون از یکدیگر جدا شدند ندیم بی درنگ به حضور خلیفه شتافت و گفت :« این بدوی علیه ما که خود را در لباس دوستی جلوه می دهد و از خوان بی دریغ حضرت خلیفه همواره منتفع و برخوردار است هم اکنون اظهارداشت که از بوی دهان خلیفه رنج می برد و به هنگام مصاحبت گاهگاهی مجبور می شود جلوی دهانش را بگیرد تا متأذی و ناراحت نگردد . براستی دریغ است از حضرت امیرالمومنین به این گونه افراد جسور و بی ادب افتخار مصاحبت و مجالست بخشند!»

 

خلیفه چون این سخن بشنید بدوی را به حضور طلبید واز باب امتحان با او به گفتگو پرداخت . آن بیچاره پاکدل و از همه جا بی خبر که نصیحت ندیم را به حسن نیت و کمال خیرخواهی تلقی کرده است دست بر دهان گرفت تا مانع از سرایت بوی دهانش شود و خلیفه را متأذی نکند ولی خلیفه معتصم با سابقه ذهنی قبلی این عمل و رفتار بدوی را حمل برانزجار و اشمئزازش از بوی دهان خویش کرد و صدق قول و ادعای ندیم را مسلم دانسته بدون آنکه حرفی بزند و در پیرامون قضیه توضیح بخواهد رقعه ای برداشت و بر روی آن نوشت :« به محض رویت این نامه گردن آورنده کاغذ را بزن والسلام .»
آن گاه رقعه را مهر کرده سرش را بست و با قیافه متبسم به دست بدوی داد و گفت :« فورا حرکت کن و این نامه را به فلان حاکم برسان .» عرب بدوی زمین ادب را بوسیده به جانب مقصد روان گردید .
ندیم موصوف که در بیرون دارالخلافه منتظر بود تااز نتیجه تفتین و سعایت خودآگاهی حاصل کند بدوی را دید که به سرعت از دارالخلافه خارج شده به جانبی روان است . پرسید :« به کجا می روی ؟» جواب داد :« خلیفه را از طرزعمل و ادب من خوش آمد و این نامه را که نمی دانم در آن چه نوشته به من داده است تا به فلان حاکم برسانم .»
ندیم طماع که غالبا شاهد و ناظر صله و انعام گرفتن عرب بدوی از خلیفه بود با خود اندیشید که حتما تیر سعایتش به سنگ خورده نه تنها خلیفه خشمگین نگردیده بلکه وی را با این نامه به نزد حاکم موصوف فرستاده تا صله و انعام شایسته دریافت کند ! پس به بدوی گفت :« نامه خلیفه را به من بده تامن به حاکم برسانم زیرا وسیله و مرکوب من برای رساندن نامه مجهزتر و سریعتراست .» بدوی پاک سرشت بدون آنکه توهم و تردیدی به خود راه دهد نامه را به او داد وخود در شهر بغداد می گشت تا ندیم بازگردد وامتثال امررا به سمع خلیفه برساند . ندیم بدجنس به طمع جیفه دنیا به جانب حاکم و به کام مرگ شتافت و به سزای عمل خویش رسید اما خلیفه معتصم که چندروزی از ندیمش بی خبر بود و از عاقبت کار عرب بدوی هم اطلاعی نداشت جریان را جویا شد به عرض رسانیدند که از ندیم خبری ندارند ولی اعرابی بدوی همه روزه در خیابانهای بغداد قدم می زند .

 

خلیفه در شگفت شد و بدوی را خواست و ماجرای نامه و انجام ماموریت را استفسار کرد . بدوی جریان قضیه را کماهوحقه معروض داشت و خلیفه ازاو پرسید :« بگو ببینم کجا دهانم بوی بد می دهد که تو از آن متأذی هستی ؟» بدوی جواب داد :« مگر کسی چنین مطلبی گفته است ؟» خلیفه گفت :« غیر از توکسی نگفته و ندیم هم شهادت داده است » به علاوه چه دلیلی بالاتر از این که در مکالمه با من دست را جلوی دهان و بینی گرفتی وازنزدیک شدن به من احتراز می جستی ؟ عرب بدوی چون این سخن بشنید به قصد و نیت سوء ندیم در مورد مهمانی وخورانیدن غذای سیردار واقف شد و آنچه را که در منزل ندیم گذشت به سمع خلیفه رسانید و خلیفه چون به خبث طینت ندیم پی برد که چه دام مهیبی در پیش پای بدوی بی گناه نهاد و بالمال خود در دام خدعه افتاد پس ازقدری تامل گفت: من حفربثراً لاخیه، وقع فیه . یعنی هر کس برای برادرش چاه بکند مالا خود در آن چاه می افتد . پس عرب بدوی را بیشتراز پیش مورد تفقد و نوازش قرارداد وعبارت بالا بر اثر این واقعه درمیان اعراب و ترجمه فارسی آن درمیان ایرانیان به صورت ضرب المثل درآمد.

منبع:avaxnet.com

دسته‌ها
ضرب المثل

علی آباد هم شهر شده (داستان ضرب المثل)

داستان های ضرب المثل, قهوه خانه سنتی،علی آباد هم شهر شده (داستان ضرب المثل)

علی آباد هم شهر شده (داستان ضرب المثل)

هر گاه بخواهند کسی را از لحاظ مقام و فضل و ثروت و جز اینها تحقیر یا تخفیف کنند از باب تعریض و کنایه به عبارت مثلی بالا استناد کرده و می گویند: علی آباد هم شهر شده! یا به اصطلاح دیگر « خیال می کنه علی آباد هم شهری شده.»

علی آباد در ابتدا قهوه خانه بزرگی بود که اطاقهای متعدد برای مسافرین وچندین اصطبل و طویله برای چهار پایان داشت. ساکنان مناطق شرقی مازندران محصولات صادراتی خویش از قبیل برنج و پنبه و کنف و کارهای دستی مانند شمد و شیرو پنیر و تافته را از طریق علی آباد و دره سودا کوه به تهران و شهر تاریخی ری و فلات مرکزی و جنوبی ایران حمل می کردند.

قهوه خانه علی آباد در واقع شب منزل کاروانها و چهار پایان بود و به علت اهمیت موقع تدریجا توسعه پیدا کرده مسکن و مسافرخانه های زیادی در اطراف آن ساخته شده است به قسمی که پس از چندی به صورت یک بلده کوچک در آمد منتها چون صورت شهری نداشت به علت رطوبت هوا و ریزش بارانهای متوالی مخصوصا عبور و مرور هزاران راس اسب و قاطر و الاغ که شبانه روز ادامه داشت هوای آن همیشه کثیف و آلوده و راهها و کوچه های تنگ و باریک آن همواره پر از گل و لجن بوده که عبور از داخل بلده را مشکل می کرده است، به همین جهات و ملاحظات اگر کسی در آن عصر و زمان خود را علی آباد معرفی می کرد و یا از مناظر و یا زیبایی های آن سخنی می گفت از آنجا که علی آباد قهوه خانه ای بیش نبوده است از باب طنز و کنایه می گفتند: علی آباد هم شهر شده
منبع:avaxnet.com

دسته‌ها
ضرب المثل

ضرب المثل گربه تنبل را موش طبابت می‌کند

پیرزن, موش و گربه, داستان ضرب المثل،ضرب المثل گربه تنبل را موش طبابت می‌کند

گربه تنبل را موش طبابت می‌کند

می‌گویند: در زمان‌های قدیم پیرزن نخ ‌ریسی بود که از چند سال پیش شوهرش مرده بود و با دو تا گربه‌اش زندگی می‌کرد. اسم یکی از گربه‌‌ها عروس بود و اسم یکیش هم ملوس. گربه عروس خیلی زرنگ بود و روزی نبود که چند تا موش گت و گنده از پشت کندو و هیمه‌های پیر زال نگیرد و سبیلی چرب نکند برعکس او ملوس، گربه خیلی تنبل و تن‌پروری بود و بیشتر وقت‌‌ها می‌رفت پهلوی پیرزن و آنقدر لوس‌ بازی در می‌آورد تا پیرزن از غذای خودش یک چیزی به او می‌داد. موش‌های خانه پیرزن خیلی از عروس می‌ترسیدند اما میانه‌شان با ملوس خیلی خوب بود به‌ طوری که وقتی ملوس تنبل می‌خوابید موش‌‌ها از سر و کولش بالا می‌رفتند، بعضی از موش‌‌ها شیطان هم زیر دم او سیخونک می‌زدند، خلاصه وقتی موش‌‌ها از تنبلی و بی‌بخاری ملوس خبردار شدند قرار گذاشتند چند تا از گردن کلفت‌هاشان بروند پیش او و میانه آن دو تا را به هم بزنند تا از شر آن یکی خلاص شوند.

در همین گیر و دار ملوس ناخوش شد و به سراغ رفقاش رفت و از آنها کمک خواست، موش‌‌ها هم دور او جمع شدند تا فکری به حالش کنند. پیرزن که از بدحالی و ناخوشی ملوس باخبر بود به همراه زن همسایه وارد خانه شد. زن همسایه همین که چشمش به گربه و موش‌‌ها افتاد رو کرد به پیرزن و گفت: «اینها چه میکنن؟ این چه وضعیه؟» پیرزن جواب داد: «این گربه من ناخوشه، مرضش هم تنبلی است، حتماً رفته پیش موش‌‌ها به حکیمی؟» زن همسایه خنده‌ای کرد و گفت: «بله! گربه تنبل ره موش حکیمی منه!» (گربه تنبل را موش طبابت می‌کند!).

منبع:avaxnet.com

 

دسته‌ها
ضرب المثل

ضرب المثل امامزاده ی است با هم ساختیم

 

 

داستانهای ضرب المثل, فاش شدن اسرار, امامزاده

ضرب المثل امامزاده ی است با هم ساختیم

این مثل در موردی به کار می رود که دو یا چند نفر در انجام امری با یکدیگر تبانی کنند، ولی هنگام بهره برداری یکی از شرکا تجاهل کند و در مقام آن برآید که همان نقشه وتدبیر را نسبت به رفیق یا رفیقان هم پیمانش اعمال نماید. اینجاست که ضرب المثل بالا مورد استفاده و اصطلاح قرار می گیرد، تا رفیق و شریک و مخاطب نیت بر باطل نکند و حرمت و پیمان وایفای به عهده را ملحوظ ومنظور دارد. ریشه این ضرب المثل از داستانی است که با سوء استفاده از صفای باطن و معتقدات مذهبی مردمان ساده لوح وبی غل و غش موجود است.

 

در ادوار گذشته چند نفر صیاد تصمیم گرفتند ممر معاشی از رهگذار خدعه وتزویر به دست آورند و به آن وسیله زندگانی بی دغدغه و مرفهی برای خود تحصیل وتأمین نمایند، پس از مدتها تفکر و اندیشه، لوحی تهیه کرده نام یکی از فرزندان ائمه اطهار(ع) را بر آن نقر کردند و آن لوح مجعول را در محل مناسبی نزدیک معبر عمومی روستائیان پاکدل در خاک کردند . آن گاه مجتمعأ بر آن مزار دروغین گرد آمدند و زانوی غم در بغل گرفتند به یاد بدبختی های خود در زندگی، به خاطر امامزاده خود ساخته، گریه را سر دادند و به قول معروف حالا گریه نکن کی بکن!

 

چون عابرین ساده لوح به تدریج در آنجا جمع شدند و جمعیت قابل توجهی را تشکیل دادند شیادان با شرح خوابهای عجیب و غریب با آنان فهماندند که هاتف سبز پوشی ! در عالم رویا آنها را به این مشهد مقدس و مکان شریف! هدایت فرموده و از لوح مبارکی که در دل این خاک مدفون است بشارت داده است . روستاییان پاک طینت فریب نیرنگ و تدلیس آنها را خورده به کاوش زمین پرداختند تا لوح به دست آمد و دعوی آنها ثابت گردید.

 

دیگر شک و تردیدی باقی نمی ماند که این چند نفر مردان خدا هستند و فضیلت و صلاحیت آنها ایجاب می کند که تولیت و خدمت مزار را خود بر عهده گیرند. طبیعی است چون این خبر به اطراف و اکناف رسید و موضوع کشف وپیدایش امامزاده جدید دهان به دهان گشت ، هر کس در هر جا بود با هر چه که از نذر و صدقه توانست بردارد به سوی مزار مکشوفه روان گردید.

 

خلاصه کار وبار این امامزاده! دیر زمانی نگذشت که بازار مزارات اطراف را کاسد کرد و هر قسم و سوگند بزرگ وحتی الاجرا بر آن مزار شریف! وبقیه منیف! بوده است . زایران ومسافران از سر وکول یکدیگر برای زیارتش بالا میرفتند. این روال ورویه سالها ادامه داشته وشیادان بی انصاف به جمع کردن مال و مکیدن خون روستاییان و کشاورزان بی سواد پاکدل متعصب مشغول بودند.

 

از آنجا که گفته اند نیزه در انبان نمی ماند قضا را روزی یکی از شیادان از همکار و دستیار خویش مالی بدزدید. صاحب مال به حدس وقیاس بر او ظنین گردید و طلب مال کرد. شیاد مذکور منکر سرقت شد وحتی حاضر گردید برای اثبات بی گناهیش در آن مزار شریف ! و بقعه منیف! سوگند بخور که مالش ندزدیده است. صاحب مال چون وقاحت و بیشرمی شریکش را تا این اندازه دید بی اختیار و بر خلاف مصلحت خویش در ملا عام و با حضور کسانی که برای زیارت آمده بودند فریاد زد:« ای بیشرم، کدام سوگند؟ کدام مزار شریف؟ این امامزاده ایست که با هم ساختیم و با آن کلاه سر دیگران می گذاریم نه آنکه بتوانی کلاه سر من بگذاری!»

گفتن همان بود و فاش شدن اسرارشان همان .

منبع:avaxnet.com

دسته‌ها
ضرب المثل

آتش که گرفت خشک و تر میسوزند

 

ضرب المثل خشک و تر با هم میسوزند, خشک و تر با هم میسوزند

آتش که گرفت خشک و تر میسوزند

در هنگام وقوع بدبختی همه سهیم هستند
در مواردی به کار میره که افراد بیگناه هم چوب کار مقصرین رو میخورند

 

ریشه :
قبل از مغولها چون گماشتگان سلطان سنجر سلجوقی بر طوایف غز فشار زیادی وارد آوردند، کار به جایی رسید که غزها شورش کردند و به خراسان و اطراف کرمان حمله کردند تا سلطان سنجر، اسیر و امام محمد یحیی شهید گردید و وارثان غز در کرمان جور و ستم را از حد گذرانیدند.

«در چنین موقعیتی مجدالدین کوهبنانی دفع مضرت غز را چاره این ندید جز این که از امیر آنان که در آن وقت سرگردان ولایات بود، یعنی ملک دینار غز دعوت کند تا او به کرمان بیاید و از خرابی باز دارد. بیست و دوم رمضان ۵۸۱ هجری بود که سپاهیان ملک دینار از طریق دیه اریز به کوبنان رسید. ملک دینار هم که از گرد بیابان سوزان کوبنان تشنه و خسته درآمد و مادر بچه ها را در نیشابور نهاده بود به مجرد ورود به کاخ سلجوقی او را به خطبه فرمود و در حکم خود در آورد.

ملک دینار پس از چند سال که جای پای خود را مستحکم کرد، اول کارش آن بود که اولاد مجاهد کوبنانی را – هرچند که خودشان را را دعوت کرده بودند – از میان برداشت. آنگاه به نواحی گرمسیر پرداخت. سپس قصد قلعه منوجان کرد، قلعه آن را به رسوایی تمام بگشاد و فتحی مشتمل و احراق و شکنجه و اهراق دم ادعای روی نمود.

در همین لشکر کشی قلعه «گوَر» که امروز «حوَر» خوانده میشود به آتش کشید و چون مردم کرمان این بیچارگی ها را در نتیجه دعوت مجاهدالدین کوبنانی از ملک دینار میدانستند همه نفرینها را متوجه کوبنان و خاندان مجاهد میکردند. و اتفاقا شاعر خوش ذوق هم در همین احوال و هنگام سوختن قلعه و آبادی «گوَر» گفته است:

از آتش کوبنان «گوَر میسوزد …………………….. آتش که گرفته خشک و تر میسوزد

منبع:forum.irantrack.com

دسته‌ها
ضرب المثل

ضرب المثل زندگی سگی

 

 ریشه ضرب المثل, تندگستی, داستان های ضرب المثل،زندگی سگی

زندگی توأم با رنج و درد و الم و فقر و مسکنت و تندگستی را در اصطلاح عامه زندگی سگی گویند که از آن کاهش جان زاید و فرسایش تن.

 

باید دید منظور از زندگی سگی چیست و چه واقعه ای آن را بر سر زبانها انداخته است تا ریشه تاریخی آن به دست آید. و گرنه هر کس اجمالاً می داند سگ از آن موقع که در استخدام بشر درآمده چه می خورد و چگونه زندگی می کند.

 

سگ این حیوان نجیب و وفادار اگر در عصر حاضر می بینیم که راحتی و آسودگی و آسایشی- البته در میان ملل راقیه- دارد متأسفانه در ازمنه و اعصار گذشته زندگی راحتی نداشته و امروزه هم در غالب مناطق جهان حتی از آسایش نسبی هم برخوردار نیست زیرا خواه در استخدام بشر باشد و خواه به طور ولگردی زندگی کند شبها را به حکم غریزه و وظیفه بیدار است و با شنیدن کمترین صدا، سر از روی دستهایش برداشته به پاسداری می پردازد، روزها را هم که باید در خواب و استراحت بگذراند به این طرف و آن طرف روی می آورد و دم می جنباند تا تکه استخوانی به دست آورده سد جوع کند.

 

اگر سگ، این حیوان قانع و بردبار بتواند این زندگی روزمره و تهیه و تدارک چند تکه استخوان را هم به آسودگی و بدون دغدغه خاطر بگذراند باز هم حرفی نیست ولی از آنجا که غالباً معروض حملات ناجوانمردانه مردم و سنگ پرانیهای اطفال در کوی و برزن قرار می گیرد لذا نه شبی خوش دارد و نه روزی آرام. طبیعی است که این حالت زندگی سگی چون مطبوع طبع آدمی نیست لذا از آن به زندگی رنج و درد و بدبختی و بیچارگی تعبیر و تمثیل می کنند.

 

اما اکنون ببینیم چه شد و از چه تاریخی این عبارت به صورت ضرب المثل درآمده در تعابیر و تماثیل مجازی و استعاره ای مورد استفاده قرار گرفته است.

 

محقق نکته باب معاصر آقای دکتر محمد ابراهیم باستانی پاریزی حکایت شیرین و طنزآمیزی را نقل می کند که هر چند جنبه اساطیریش بر حقیقت وجودی آن می چربد- که قطعاً چنین است- علی ای حال می تواند ریشه تاریخی ضرب المثل بالا را بدست دهد. محقق مزبور می نویسد:
«معروف است که در روز ازل خداوند برای بشر سی و پنج سال عمر تعیین کرده بود و برای سایر حیوانات هم عمری معین شده بود. آدمیزاد که به هیچ چیز قانع نیست پیش خدا شکایت برد که: «خداوندا، این سی و پنج سال کم است، مقداری بر آن بیفزا تا بتوانم عبادت ترا در آخر عمر به جا بیاورم زیرا این سی و پنج سال برای همان اعمال چنان که افتد و دانی! هم تکافو نمی کند.» چون عنوان عبادت پیش کشید خداوند فرمود تا از عمر یکی از مخلوقات دیگر بردارند و بر عمر بشر بیفزایند.

 

«مأمور اجرا خر را از همه ساکت تر دید، بیست سال از عمر او برداشت و بر عمر آدمی گذاشت. بنابراین عمر بشر از سی و پنج سال به پنجاه و پنج اضافه شد. اما متأسفانه چون از عمر خر بود این بیست سال بعد از سی و پنج سال را آدمیزاد ناچار شد مثل خر کار کند و جان بکند! باز محلی برای عبادت نماند، باز نزد خدا شکایت برد. خداوند فرمود دهسال دیگر از عمر مخلوقی دیگر بردارند و بر عمر آدمیزاد بیفزایند.»

 

«این بار نوبت سگ بود، ده سال از عمر او برداشتند و بر عمر آدمی گذاشتند ولی متأسفانه باز هم به عبادت نرسید زیرا این ده سال بعد از پنجاه و پنج سالگی یک زندگی سگی بود.»

 

آری، زندگی سگی با توصیفی که شده بدترین زندگیها و همپایه مرگ است ولی چه می شود کرد که آدمی به جهت ترس از مرگ و به امید زندگی بهتر که شاید فرجی بعد از این شدت باشد به آن ادامه می دهد و به تکرار روز و شام می پردازد.

منبع:forum.gigapars.com