دسته‌ها
ضرب المثل

برای من آب ندارد، برای تو که نان دارد!

 

بعضی از کارها جز زیان چیزی نصیب صاحب کار نمی کند البته به کسی که آن کار را انجام می دهد سود فراوانی می رسد ولی در اینگونه موارد صاحبکار می تواند بگوید ” برای من آب ندارد برای تو نان که دارد” در روزگاران گذشته آب آشامیدنی و آب کشاورزی ایران از قنات به دست می آمد . یکی از کارهای خیر نیکوکاران هم کندن چاه آب و کندن قنات بود تا به مردم آب برسانند . روزی میرزا آقاسی صدر اعظم محمد شاه قاجار تصمیم گرفت با کندن چند حلقه چاه ، قناتی درست کند و آب به مردم برساند . او یک چاه کن ماهر را استخدام کرد و تپه ای در اختیار او گذاشت تا کارش را انجام دهد . چاه کن چند نفر را به کار گرفت و همه مشغول کندن چاه های قنات شدند . روزها و هفته ها کار کردند و چاه کندند ، اما به آب نرسیدند . هر روز عصر ، میرزا آقاسی به چاه کن و همکارانش سر می زد ، حقوق روزانه آنها را می داد و از این که چاه ها به آب رسیده اند یا نه پرس و جو می کرد . روزها و هفته های آغاز کار ، چاه کن جوابهای امیدوارانه می داد و می گفت : ” انشاء ا… به زودی به آب می رسیم ” ، اما با گذشت زمان ، امید او به ناامیدی تبدیل شد . دیگر دست و دلش به کار نمی رفت . هیچ کدام از چاه هایی که کنده بودند ، به آن نرسیده بود ، با وجود این که چاه های کنده شده عمیق تر از چاه های قنات های دیگر شده بودند ، اما هیچ کدام به سفره های آب های زیر زمینی راه پیدا نکرده بودند . کم کم چاه کن بنای غر زدن را گذاشت و از نامناسب بودن تپه و زمینی که مرد نیکوکار برای حفر قنات انتخاب کرده بود ، سخن به میان آورد . با این که میرزا آقاسی باید زودتر از چاه کن ناامید می شد ، این طور نشد . او هر شب بعد از دادن اجرت چاه کن و همکارانش می گفت : ” به خدا توکل کنید و کارتان را ادامه بدهید . حتما ً به آب می رسید . ” کار کندن چاه ها ادامه پیدا کرد تا اینکه یک روز چاه کن به صاحب کار گفت : ” من که فکر نمی کنم این چاه ها به آب برسد . هم ما داریم آهن سرد می کوبیم و عمر خودمان را هدر می دهیم ، هم تو داری بیهوده پول خرج می کنی . بهتر است تا بیشتر از این ضرر نکرده ای ، دست از این کار برداری و جای بهتری را برای درست کردن قنات انتخاب کنی . ” میرزا آقاسی گفت : ” این جا تپه خوبی است . در این نزدیکی ، آبادیهای بسیاری است که مردم آن به آب نیاز دارند . بهتر است کارمان را ادامه بدهیم و به لطف خدا امیدوار باشیم . ” چاه کن گفت : ” من تا حالا ده قنات درست کرده ام . هیچ کدامشان این همه کار نبرده و به این دیری به آب نرسیده است . من که دیگر دست و دلم به کار نمی رود . ” میرزا آقاسی گفت : ” هرچه چاه های قنات دیرتر به آب برسد ، بهتر است چون به سفره های آبی که در عمق بیشتر زمین است ، راه پیدا می کند و آب بیشتر و بهتری به مردم می رسد ، ناامید نشو و به کارت ادامه بده . ” چاه کن گفت : ” قربان ، من کارم کندن چاه است و می دانم که از چاه های روی این تپه آبی در نمی آید . بگذار کارمان را تعطیل کنیم و برویم ، ما دیگر خسته شده ایم . ” میرزا آقاسی گفت : ” به حق چیزهای ندیده ! من که هر روز پول می دهم و به نتیجه نمی رسم ، باید خسته و ناامید شده باشم نه شما . این چاه ها چه به آب برسد و چه نرسد ، کارتان را می کنید و پولتان را می گیرید ؟ چرا بی خودی نق می زنید ؟ ” اگر از این چاه ها برای من آب در نمی آید ، برای شما که نان در می آید . سرتان را بیندازید پایین و کارتان را بکنید . دیگر هم از این حرف های ناامید کننده نزنید . ” چاه کن و همکارانش چاره ای نداشتند . میرزا آقاسی راست می گفت . در هر صورت آنها ضرر نمی کردند و هر روز اجرتشان را می گرفتند . آن ها باز هم مشغول کندن چاه شدند . آن قدر کندند و کندند تا به آب رسیدند . آبی بسیار زیاد ، شیرین و گوارا . از آن به بعد به کسی که در انجام کاری که برایش سود دارد ، بهانه تراشی کند ، می گویند چرا این کار را نمی کنی ؟ ” اگر برای من آب ندارد ، برای تو که نان دارد

www.negahmedia.

دسته‌ها
داستان

حکایت جالب لعنت بر شیطان !

 لعنت بر شیطان !

حکایت شیطان,حکایت,حکایت آمونده,حکایت جالب,حکایت های خواندنی

به شیطان گفتم: «لعنت بر شیطان!» لبخند زد.
پرسیدم: «چرا می خندی؟»
پاسخ داد:«از حماقت تو خنده ام می گیرد»
پرسیدم: «مگر چه کرده ام؟»
گفت: «مرا لعنت می کنی در حالی که هیچ بدی در حق تو نکرده ام»
با تعجب پرسیدم: «پس چرا زمین می خورم؟!»
جواب داد: «نفس تو مانند اسبی است که آن را رام نکرده ای. نفس تو هنوز وحشی است؛ تو را زمین می زند.»
پرسیدم: «پس تو چه کاره ای؟»
پاسخ داد: «هر وقت سواری آموختی، برای رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواری بیاموز !!!»

منبع:janan.eu

دسته‌ها
داستان

داستان آمونده اشک رایگان

داستان آمونده اشک رایگان

حکایت اشک رایگان, داستان آموزنده, داستانهای جذاب, سرگرمی

یک مرد عرب سگی داشت که در حال مردن بود. او در میان راه نشسته بود و برای سگ خود گریه می‌کرد. گدایی از آنجا می‌گذشت، از مرد عرب پرسید: چرا گریه می‌کنی؟ عرب گفت: این سگ وفادار من، پیش چشمم جان می‌دهد. این سگ روزها برایم شکار می‌کرد و شب‌ها نگهبان من بود و دزدان را فراری می‌داد. گدا پرسید: بیماری سگ چیست؟ آیا زخم دارد؟ عرب گفت: نه از گرسنگی می‌میرد. گدا گفت: صبر کن، خداوند به صابران پاداش می‌دهد.

گدا یک کیسه پر در دست مرد عرب دید. پرسید در این کیسه چه داری؟ عرب گفت: نان و غذا برای خوردن. گدا گفت: چرا به سگ نمی‌دهی تا از مرگ نجات پیدا کند؟

عرب گفت: نان‌ها را از سگم بیشتر دوست دارم. برای نان و غذا باید پول بدهم، ولی اشک مفت و مجانی است. برای سگم هر چه بخواهد گریه می‌کنم. گدا گفت : خاک بر سر تو! اشک خون دل است و به قیمت غم به آب زلال تبدیل شده، ارزش اشک از نان بیشتر است. نان از خاک است ولی اشک از خون دل

منبع:داستانهای مثنوی معنوی