دسته‌ها
ضرب المثل

میخشو بکوب سر زبون من

 

میخشو بکوب سر زبون من , داستان ضرب المثل

یه روزی یکی پیاده از شهر به ده می رفت
ظهر شد و گرسنه شد و زیر درختی نشست و لقمه ای رو که زنش برای تو راهی براش گزاشته بود رو بیرون اورد تا بخوره
هنوز لقمه اولو دهنش نگذاشته بود که سواری از دور پیدا شد
مرد طبق عادت همه مردم بفرمایی زد و از قضا سوار ایستاد و گفت:رد احسان گناهه
از اسب پیاده شد و به این طرف و اون طرف نگاه کرد و چون جایی رو برای بستن اسبش پیدا نکرد پرسید
افسار اسبم رو کجا بکوبم
طرفم که از اون تعارف نا به جا ناراحت شده بود گفت :میخشو بکوب سر زبون من
منبع:babaghesse.blogfa.com

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *