دسته‌ها
ضرب المثل

ضرب المثل همه راهها به رم ختم می شوند

 

داستان ضرب المثل, انواع ضرب المثل،ضرب المثل همه راهها به رم ختم می شوند

عبارت بالا را باید از امثله سائره در قاره اروپا دانست که در رابطه با افراد قادر و توانا در کلیه شئون و مسائل مهمه به کار می رود و در این گونه موارد مختلفه امتحان حل مشکلات داده باشد اصطلاحاً گفته می شود: به خود زحمت ندهید و مغز و فکرتان را خسته نکنید همه راهها به رم ختم می شوند. یعنی: فلانی را ببینید تا مشکلات شما را فیصله دهد.

 

بنابر یک ضرب المثل قدیمی همه راهها به رم ختم می شوند. راه تاریخ و راه بشر نیز به رم می انجامد. در آن زمان کشور به جایی اطلاق می شد که یک رود و چند کوه آن را احاطه کرده باشد. اعتلای رم از آن زمان آغاز شد که دیگر کوه و دریا ورود شاخص مرزهای یک کشور نبودند و حتی رشته کوههای آلپ در ایتالیا تا شمال ادامه داشت در برابر گسترش روزافزون رم، مرز به حساب نمی آمد.

 

نخست مرزهایش را تا آن حد توسعه داد که همه ایتالیا را در بر گرفت. آن گاه از رشته کوههای آلپ در گذشت و به بیشه های انبوه کشور گالیا و جنوب سیسیل رسید. از شمال تا راین، از غرب تا اسپانیا و از شرق تا بوزانتیوم. وقتی جاده ای به رودخانه ای بر می خورد رمیان بر آن رود پلی سنگی می زدند و جاده را ادامه می دادند. پیشروی وقتی قطع می شد که به دریا بر می خوردند.
منبع:iketab.com

 

دسته‌ها
ضرب المثل

داستان ضرب المثل یار غار

 

ضرب المثل یار غار, ریشه تاریخی ضرب المثل، یار غار

یار غار به کسی گویند که رفیق گرمابه و گلستان باشد، غم دوست او را متالم و شادیش او را مسرور و مبتهج کند. خلاصه آن چنان یار وفادار و ایثار گر باشد که عقلا و مبتفکران در مقام مقایسه با برادر دچار تامل گردند.

 

بعضیها عقیده داشتند که باید حضرت محمد (ص) را به زندان انداخت و بدین وسیله از فعالیتش در راه ترویج دین جدید جلوگیری کرد. برخی می گفتند باید او را نفی بلد و یا به اصطلاح امروزه تبعید کرد ولی اکثریت مخالفان به قتل و کشتن پیغمبر (ص) رای دادند منتها چون قتل او از طرف افراد یک قبیله خالی از اشکال نبود سرانجام قرار بر این گذاشته شد که هر قبیله یک یا چند جوان نیرومند و شمشیرزن از میان خود انتخاب کنند و این جوانان با شمشیر آخته یکباره بر محمد (ص) هجوم برده هر کدام ضربتی بر او بزنند و خونش را بریزند تا بدین طریق خون او در میان قبایل مختلف لوث شود و بنی عبد مناف نتوانند در مقام معارضه و انتقام برآیند.

 

رسول اکرم (ص) به حضرت علی بن ابی طالب (ع) دستور داد که در آن شب از فاطمه زهرا (ع) مراقبت کند و بردیمانی او را پوشیده در رختخوابش بخوابد و خود با ابوبکر در نیمه های شب مخفیانه از در کوچکی که پشت خانه ابوبکر بود بیرون رفتند و با دو شتر جماز که قبلا آماده شده بود راه جنوب را در پیش گرفتند و در غار ثور پنهان شدند.

 

یکی از مردان قریش همین که به در غار رسید دید که تارهای عنکبوتی مدخل غار را مسدود کرده و دو کبوتر نیز در دهانه غار نشسته اند که با دیدن وی پرواز کردند. چون این بدید عطف عنان کرد و به جوانان دیگر گفت:« راجع به این غار مطمئن باشید که سالهاست احدی به درونش پای نگذاشته است زیرا در ورودی غار را عنکبوتان قبل از تولد محمد (ص) تنیده اند! عقل سلیم حکم نمی کند کسی وارد غار شده باشد بدون آنکه تارهای عنکبوت را پاره ًکند.»

 

این بود ماجرای غار ثور که ابوبکر از آن تاریخ به بعد به یارغار موسوم گردید و مجازاً در رابطه با دوستان یکدل و وفادار مورد استشهاد و تمثیل قرار می گیرد.
منبع:tebyan.net

 

دسته‌ها
ضرب المثل

ضرب المثل آن را که گفتی اسمش را نبر و بردار بیار

  ضرب المثل ایرانی ,  شب‌های پاییزی،ضرب المثل آن را که گفتی اسمش را نبر و بردار بیارضرب المثل آن را که گفتی اسمش را نبر و بردار بیار

می‌گویند در مزرعه‌ای به نام زیر پل که در ده کیلومتری شمال قلعه «سه» واقع شده و متعلق به چند نفر ارباب آبادی بوده است چند نفر کشاورز سکونت داشته‌اند. این مزرعه قلعه‌ای دارد محکم با دیوارهای بلند. هوایش بسیار سرد است به‌طوری که سرمای آن ناحیه ضرب‌المثل است.

 

در یکی از شب‌های پاییزی یک نفر از ارباب‌ها یا به اصطلاح محل یکی از نواب‌ها به آنجا می‌رود و چون پاسی از شب می‌گذرد و هنگام خواب فرا می‌رسد ارباب خطاب به برزگر میزبان می‌گوید: «خب باید خوابید.

 

برای خوابیدن یک دست لحاف و تشک تمیز بیار» دهقان در جواب می‌گوید: «ارباب، لحاف و تشکی که ندارم. فقط چند تکه جل اسب دارم!»

نواب که از شنیدن این جواب و رختخوابی که دهقانش برای او تجویز کرده خیلی ناراحت می‌شود با اوقات تلخی می‌گوید: «مردکه فلان فلان شده، من زیر جل اسب بخوابم؟»

 

رعیت می‌گوید: «خب ارباب در خانه هرچه هست و میهمان هرکه هست».
نواب به حالت اعتراض بلند می‌شود و به یکی از اتاق‌های دیگر قلعه می‌رود و دستور می‌دهد مقداری هیزم می‌آورند و آتش روشن می‌کنند که به حساب خودش بی‌نیاز از لحاظ و جل اسب، شب را به روز برساند.

 

همین کار را هم می‌کند اما وسط شب سرما شدت می‌کند و نواب بیچاره از شدت سرما ناراحت و مستأصل می‌شود و از اتاق بیرون می‌آید و همان کشاورز را به نام صدا می‌کند: «آهای عبدالله!»

عبدالله جواب می‌دهد: «بله ارباب! چه فرمایشی دارید؟» ارباب می‌گوید: «اونید که بوات اسمش نبه وآرگیر بوره» یعنی آن را که گفتی اسمش را نبر و بردار و بیار
منبع:parsianstore.ir

 

دسته‌ها
ضرب المثل

ضرب المثل اگر گاوت خوش خوراک شد سرت را بگذار بخسب

ریشه تاریخی ضرب المثل, گله گوسفند،ضرب المثل اگر گاوت خوش خوراک شد سرت را بگذار بخسب

در زمان‌های قدیم مردی بود که چهل سالش شده بود و هنوز زن نگرفته بود. کار و بارش چاق بود. گاو زراعتی، گاو شیرده، گله گوسفندی، انبار گندمی، برنجی، اسب، مال و مکنت، اسباب و اثاث خانه، خلاصه همه چیز داشت.

 

اما به هر مجلسی که می‌رفت و به هر جا که می‌رسید مردم عوض احوالپرسی به او می‌گفتند: «خب! کی خدا بخوا عروسی می‌کنی؟ کی می‌خوای زن بسونی بیاییم شیرینی بخوریم؟» و از این حرف‌ها. اینقدر گفتند و گفتند که مرد بیچاره برای اینکه از شر حرف مردم خلاص بشود رفت و زنی گرفت.
اما بختش یاری کرد و زن شکمو و خوش خوراکی گیرش آمد! این زن عوض اینکه به کارهای خانه برسد و جارو کند و لباس بشورد و غذا بپزد سه چهار تا جیب به لباسش دوخته بود و همیشه این جیب‌ها پر از تنقلک و چیزهای خوردنی بود از صبح که پا می‌شد همینطور ماشاالله دهنش رو بود تا ظهر، تازه برای ظهر هم اگر می‌خواست چیزی بپزد باز از نپخته‌اش می‌خورد تا بپزد. بعد از ناهار هم همینطور توجیبی‌هاش را می‌جوید و برای زن‌های همسایه حرف می‌زد تا عصر، شامم مثل ناهار هیچوقت پهلوی شوهرش چیزی نمی‌‌خورد.

 

هرچه شوهر بدبخت اصرار می‌کرد که چیزی بخورد می‌گفت: «خوراکم کجا بود؟ منم خدا مثل بعضی از زن‌ها سیلم کرده».
دو سه سالی گذشت. مرد بیچاره دید هستی‌اش از دست رفت. گله رفت، دکان رفت، گاوهای شیرده رفت و انبار گندمی و برنجی به سر سال نمی‌رسد و هرچه بود رفت و در «چه بکنم» دچار شد.
ایندفعه مردم که به او می‌رسیدند می‌گفتند: «ماشاالله؟ عجب زن خوش خوراکی به چنگ آوردی، ده تا دکان آجیل‌فروشی کم‌تونه». به سال چهارمی نرسیده بود که یک بار میهمانی براشان آمد. مرد زود یک مرغ چاق خرید و سرش را برید و به زنش داد و گفت: «این میهمان برای من خیلی عزیز است یک شام خوبی بپز».

 

تا مرد ایستاده بود یک من برنج از تو خانه آورد و شروع کرد با مردش صحبت کردن و با خودش می‌گفت: «چه بپزم؟ چه نپزم؟» و همینطور که داشت برنج پاک می‌کرد یک مشت هم تو دهنش می‌ریخت و می‌جوید. مرد تو فکر رفته بود و نگاه می‌کرد و با خودش می‌گفت: «ما یک نفر میهمان داریم این زن این همه برنج را برای کی می‌خواد؟» زن هم که داشت برنج پاک می‌کرد، هم پاک می‌کرد، هم تند و تند برنج‌های خشک را می‌جوید. مرد، آنقدر اوقاتش تلخ بود که طاقت نیاورد بایستد و رفت.
عاقبت میهمانشان آمد و موقع شام خوردن شد. مرد دستور شام داد و زن کم خوراک! فوری شام حاضر کرد و خودش رفت کنار. مرد دید مرغ نصفه است و شام هم شام آن برنج عصری نیست خیلی اصرار کرد به زنش که: «بیا شام بخور میهمونمون غریبه نیست». زن هم گفت: «نمی‌تونم بخورم شما بخورین».
میهمان بدبخت هم که از قضیه خبر نداشت هی می‌گفت: «دده بیا شام بخور» مرد دیگر طاقت نیاورد رفت و دیگ غذا را آورد. خدا بده برکت، دیگ پر پلو بود و روش هم نصفه مرغ و خورشت بود.
مرد از دق دلش به میهمانشان گفت: «این زن بدبخت من هیچ خوراکی نداره!» و به زنش اشاره کرد و گفت: «بیا این شام ما واسی تو و آن دیگ برای ما!» زن جلو میهمان چیزی نگفت و از اتاق بیرون رفت.
مرد بیچاره که از هستی فارغ شده بود چون پیش اهل محل و اطراف آبرو داشت نتوانست زنش را طلاق بدهد و یک دست رختخواب با خودش برداشت و رفت. هرجا که می‌رسید و می‌دید که کسی دارد از زندگی خودش تعریف می‌کند او می‌گفت:

«اگه گوت خوش خوراک شد سرت بنه بخوس»
«اگه زنت خوش خوراک شد جلت وردار در رو»

منبع:iketab.com

 

دسته‌ها
ضرب المثل

ضرب المثل من هم تو همان فکرم

 مثل آباد, هندوانه و خربزه، من هم تو همان فکرممن هم تو همان فکرم

اگر کسی کار احمقانه‌ای بکند که بر او نکته بگیرند و جواب قانع‌کننده‌ای نداشته باشد به عنوان اعتراف و پوزش خواهی ضمنی این مثل را می‌گوید.

 

می‌گویند مردی برای دزدیدن هندوانه و خربزه سر جالیزی رفت و مقدار زیادی هندوانه و خربزه چید و توی گونی ریخت. وقتی که خواست در گونی را ببندد جالیزبان مثل اجل معلق سر رسید و پرسید: «اینجا چکار می‌کنی؟» مرد گفت: «والله از راه می‌گذشتم باد سختی وزید و طوفان مرا انداخت توی جالیز تو» جالیزبان پرسید: «خوب هندوانه و خربزه را کی کند؟»

 

مرد گفت: «طوفان می‌خواست مرا با خودش ببرد من هم هر مرتبه دست می‌انداختم و هندوانه و خربزه‌‌ها را می‌گرفتم یکی‌یکی کنده می‌شد» جالیزبان باز پرسید: «همه اینها درست! کی آنها را توی گونی ریخت؟» مردک فکری کرد و گفت: «والله من هم تو همان فکر بودم!».
منبع:iketab.com

 

دسته‌ها
ضرب المثل

ضرب المثل این سرزمین ماندن ندارد

دنیای ضرب المثل, داستان شیر و روباه

چون فردی ناکس و ناجوانمرد به مردی مهربان و زورمند توهین کند و او ماجرا را نادیده گیرد و از آن دیار برود و مردم گویند: «فلانی از اینجا رفت و گفت: این سرزمین ماندن ندارد».
روزی شیری توی دره‌ای خوابیده بود و یک لاشه گوسفند هم جلوش بود که نصف آن را خورده بود و نصفش مانده بود. روباهی از دور داشت می‌آمد که از لاشه بخورد. شیر خودش را به خواب زد و گفت: «حالا که من خوردم و سیر شدم بگذار او هم بیاد و بخورد» روباه برای اینکه مطمئن بشود او خواب است یک روده برداشت و به دست و پای شیر بست آن وقت شروع کرد به خوردن. خوب که سیر شد رفت.
شیر خواست حرکت کند اما آفتاب گرم روده را خشک و محکم کرده بود، هرچه کرد نتوانست حرکت کند، گفت: «رفتم ثواب کنم کباب شدم» و همانطور خوابید تا موشی از سوراخ درآمد و شروع کرد به پاره کردن روده و بندبند روده را پاره کرد و رفت توی سوراخش.
در این وقت شیر حرکت کرد که برود یک شیر دیگر او را دید و گفت: «کجا میری؟» شیر اولی گفت: «میرم که از این سرزمین دور بشم» رفیق او گفت: «چرا؟ چه بدی از ما دیدی؟» شیر گفت: «جایی که روباه بیاد دست مرا ببندد و موشی دست مرا باز کند دیگه تو این سرزمین ماندن نداره!»

 

روایت دوم
شیر و روباهی در بیشه‌ای زندگی می‌کردند. در کنار این بیشه کشاورزی یک تکه زمین داشت و مشغول شخم زدن زمین خود بود و خر خود را سر داده بود تا بچرد. شیر و روباه از بیشه بیرون آمدند شاید لقمه و طعمه‌ای به دست بیاورند. شیر چشمش به خر افتاد که مشغول چرا بود.
شیر به روباه گفت با اینکه می‌گویند تو در حیله‌گری و حقه‌بازی رودست نداری من تا امروز هنری از تو ندیده‌ام اگر زرنگی و حیله‌گری خودت را به من ثابت کردی آن وقت درست است. روباره پرسید چطور ثابت کنم؟ شیر جواب داد آن زارعی را که دارد زمینش را شخم می‌زند می‌بینی؟ روباه گفت: بله، شیر گفت آن خری را هم که نزدیکی‌های او دارد می‌چرد می‌بینی؟ روباه باز گفت بله. شیر گفت اگر رفتی و آن خر را گول زدی و به بیشه آوردی تا بخوریم معلوم می‌شود هنر داری. روباه گفت: خیلی خب! شما اینجا بمانید تا من بروم و کار را درست کنم.
شیر در بیشه ماند و روباه راه افتاد و رفت تا به او نزدیک شد. خر که از صاحبش دور افتاده بود سرش را بالا کرد و تا چشمش به روباه افتاد، اول ترسید ولی بعد که به جثه و هیکل او نگاه کرد ایستاد. روباه به او رسید و سلام کرد، خر هم جوابش داد. روباه به خر گفت رفیق! اینجا چه می‌کنی؟ خر گفت صاحبم تازه بار از گرده‌ام برداشته و می‌خواهم تا او دارد شخم می‌زند کمی بچرم. بعد هم کمی درددل کرد که این صاحبم آنقدر اذیتم می‌کند و از گرده‌ام کار می‌کشد که تمام پشت و کمرم زخم شده. روباه گفت حالا هم که می‌خواهی بچری تکلیف خودت را نمی‌دانی. اینجا که چیز دندان‌گیری ندارد و همه‌اش خار و خاشاک است. آن هم آنقدر نزدیک به او هست که تا دو تا پوز به این خارها نزده‌ای صاحبت کارش تمام می‌شود و باز به سراغت می‌آید و بار روی پشتت می‌گذارد.
خر گفت پس می‌گویی چکار کنم؟ روباه گفت اگر از من می‌پرسی باید به حرفم هم گوش بدهی. آن بیشه را می‌بینی؟ خر گفت بله می‌بینم آنجا چه خبر است؟ روباه گفت آنجا آنقدر علف خوب و بو نزده دارد که حد و حساب ندارد. اگر از من می‌شنوی بیا تا تو را به آنجا ببرم و از دست این صاحب بیرحم هم خلاص بشوی و دیگر کار هم نکنی.
خلاصه روباه باز با حرامزادگی و حیله به خر گفت یواش‌یواش به بهانه چریدن از اینجا راه بیفت و وقتی که از صاحبت دور شدی برو توی بیشه و مشغول چریدن بشو من هم آنجا هستم. خر یواش‌یواش به بهانه چریدن از نزدیک صاحبش دور شد تا به بیشه رسید و با عجله وارد بیشه شد.
شیر که گرسنه بود با عجله جستن کرد تا او را بگیرد اما خر فرار کرد و بدو برگشت پیش صاحبش. روباه که مواظب اوضاع بود رفت توی بیشه و به شیر گفت شما چرا همچی کردید؟ چرا دستپاچه شدید؟ می‌خواستید بگذارید وارد بیشه بشود و یک کمی بگردد آن وقت بگیریدش. شیر جواب داد تا اینجا که هنری نکردی برای اینکه خر نمی‌دانست که من اینجا هستم و آمد. حالا اگر رفتی و او را آوردی درست است.
روباه دوباره به سراغ خر رفت و گفت چرا برگشتی؟ چرا آنجور فرار کردی، خر گفت او کی بود آنجا؟ روباه جواب داد او پادشاه بیشه است. خر گفت را می‌خواست مرا بگیرد؟ روباه گفت: بابا ایوالله! او با تو کاری ندارد.
او فقط می‌خواست راه و چاه را به تو نشان بدهد، او می‌خواست به تو بگوید که از کجا آب بخوری، کدام علف شیرین و خوردنی است، کجا باتلاق است که تو در باتلاق فرو نروی. خر گفت راست می‌گویی؟ روباه گفت دروغم چیست که به تو بگویم؟ من در عمرم دروغ نگفته‌ام… و با همین حرف‌‌ها او را خام کرد و برگشت پیش شیر و گفت قربان! وقتی خر خدمتتان شرفیاب شد تا مدتی به او اعتنا نفرمایید تا خیال نکند خطری در پیش است، به او مهلت بدهید سرگرم آب و علف بشود آن وقت در یک چشم به هم زدن کارش را بسازید.

 

شیر قبول کرد و خر هم که چشمش به علف سبز افتاده بود دوباره یواش‌یواش به بهانه چریدن از صاحبش دور شد و وقتی خاطرجمع شد که صاحبش او را نمی‌بیند بدو بدو به بیشه آمد و آرام‌آرام شروع کرد به خوردن علف… که باز چشمش به شیر افتاد اما دید به او اعتنایی ندارد. خر پیش خودش گفت روباه راست می‌گفت که این با من کاری ندارد و مشغول چریدن شد و کم‌کم به وسط‌های بیشه رسید. گوش‌هایش را پایین انداخته بود و در فکر خوردن بود… که یک مرتبه شیر پرید روی گرده او و در یک چشم به هم زدن پاره پاره‌اش کرد. روباه حرامزاده که از چند قدم دورتر اوضاع را می‌پایید آمد جلو. شیر به روباه گفت من می‌روم سر چشمه تا دست و صورتی صفا بدهم اگر تو گرسنه‌ای یک تکه‌اش را بخور تا من برگردم اما چشم و گوش و دل او را دست نزن.
شیر اینها را گفت و رفت. روباه پیش خودش گفت حتماً این جاهای خر خیلی خوشمزه است که می‌خواهد خودش بخورد. بعدش چشم خر را درآورد و خورد، گوشش را هم خورد و پوزه باریکش را توی شکم او کرد و دلش را هم خورد و کنار نشست.
شیر برگشت و دید خبری از گوش و چشم و دل خر نیست. به روباه گفت چرا اینجور کردی؟ روباه خودش را به نفهمی زد گفت چکار کردم؟ شیر گفت پس چشم و گوش و دل خر کو؟ گفت خر چشم نداشت. شیر گفت تو تا حالا خر بی‌چشم کجا دیدی؟ روباه گفت همینجا… اگر این خرچشم داشت و شما را می‌دید لابد فرار می‌کرد. شیر گفت قبول دارم گوشش کو؟ روباه جواب داد گوش هم نداشت گفت آخر همچو چیزی ممکنست؟ گفت بله به دلیل اینکه اگر گوش داشت صدای نعره‌های شما را می‌شنید و فرار می‌کرد. شیر گفت این هم قبول، ولی دلش کو؟ روباه گفت دل هم نداشت، اگر دل داشت دفعه اول که شما به او حمله کردید می‌ترسید و دوباره نمی‌آمد.
شیر گفت: روباه! حقا که موذی و حیله‌گری، انگشت را جلو بیار تا خاک رو انگشتت بریزم!… روباه تعظیمی کرد و گفت حالا من هم عرضی دارم. شیر با غرور گفت بگو. روباه گفت مردم از زور و قوت شما خیلی صحبت می‌کنند اما من باور نمی‌کنم تا به چشم خودم نبینم. شیر جواب داد خب! چکار کنم تا به تو ثابت کنم که زور مرا هیچکس ندارد؟ روباه گفت اجازه بدهید تا من روده این خر را به دست و پای شما ببندم و شما آن را پاره کنید. شیر گفت اینکه چیزی نیست. روباه گفت به شرط اینکه چند دقیقه توی آفتاب بخوابید. شیر قبول کرد و روباه هم روده‌های خطر را درآورد و به دست و پای شیر بست و شیر هم جلو آفتاب خوابید البته روباه می‌دانست که کار شیر را ساخته، برای اینکه روده وقتی خشک بشود چنان محکم می‌شود که پاره‌ شدنی نیست. روباه نگاهی به شیر کرد و راه افتاد رفت.
شیر بعد از چند دقیقه زور زد تا روده را پاره کند اما هرچه فشار آورد و هرچه غرید نتوانست آن را پاره کند. عاقبت از خشم و خستگی و تشنگی از هوش رفت و بیهوش شد.
اتفاقاً در همان بیشه لانه موشی بود. موش بیرون آمد تا طعمه‌ای به دست بیاورد، چشمش به شیر افتاد و بوی روده‌‌ها را شنید و جلو رفت و با دندان‌های تیزش شروع کرد به جویدن روده‌‌ها و بعد هم راهش را کشید و رفت دم سوراخش نشست. بعد از مدتی شیر یک کمی به هوش آمد و یک فشاری به روده‌‌ها داد دید دست و پایش باز شد. وقتی نگاه کرد دید سوراخ موشی پهلوی دستش هست و موشی آنجا نشسته است.
شیر بلند شد و سر چشمه رفت و مقداری آب خورد و جانی گرفت. بعد با خودش گفت جایی که روباهی دست و پای تو را ببندد و موشی دست و پایت را باز کند جای تو نیست… پشت به بیشه رو به بیابان راه افتاد و رفت.
منبع:iketab.com

 

دسته‌ها
ضرب المثل

ضرب المثل تا نخورم نخسبم

ضرب‌المثل یزدی, مشت،تا نخورم نخسبم

این قصه در یزد ضرب‌المثل است و اگر بچه‌ای کرکر کند، مادرش به او می‌گوید: «هان، تو هم کارونه دختره کردی که می‌گفت: تا نخورم نخسبم».
یه روزی بود و یه روزگاری، یه زنی بود و یه دختر داشت. دختر از کودکی عادت کرده بود که هروقت می‌خواست بخسبد باید یه مشت بخورد، و هر موقع که کتک یا مشت نمی‌خورد نمی‌خسبید و می‌گفت: «تا نخورم نخسبم!» زد و این دختر بزرگ شد و به سن عروسی رسید. عروس که شد و او را به خونه بخت بردند، شب که می‌شد چادر نمازش را سر می‌کرد و کنار اطاق می‌نشست، بیچاره شوهر که خبری نداشت هی به زنش می‌گفت: «برخیز، برو بخسب»

 

زن جواب می‌داد: «تا نخورم، نخسبم!» مرد بیچاره انواع و اقسام خوراکی‌‌ها را پهلویش می‌گذاشت ولی او تا صبح همینطور چادر به سر، کنار اطاق می‌نشست، صبح دوباره رو می‌شد و به کارهای خانه می‌پرداخت. چند شب و روزی به همین ترتیب گذشت. شوهر هم خیلی ناراحت بود که چرا زنش نمی‌خوابد، یک روز شوهر قضیه را به مادر و خواهرش گفت. مادر و خواهر مرد چادر چاقچور کردند و به خانه مادرزن رفتند و گفتند: «یعنی چه؟». دختر شما شب‌‌ها ذکر زبانش این است که: «تا نخورم نخسبم!».
مادرزن گفت: «امشب وقتی چادرش را سر می‌کند و کنار اطاق می‌نشیند یه مشت به گرده او بزنید، اووخ می‌خسبد». شب شوهر همین کار را کرد، دید بله زنش فوری چادرش را کنار گذاشت و به رختخواب رفت و خوابید.

منبع:iketab.com

 

دسته‌ها
ضرب المثل

ضرب المثل گربه دستش نمیرسه میگه مال صغیر ه

داستان ضرب المثل, ریشه تاریخی ضرب المثل،مال صغیر

اگر کسی آرزوی رسیدن به هدفی داشته باشد اما شرایط رسیدن به آن هدف را نداشته باشد هدف را کوچک می‌کند و مثلاً می‌گوید: اینکه اهمیتی ندارد، این چیزها برای من خیلی کوچک و بی‌ارزش است ولی آنان که حرف او را می‌شنوند او را مسخره می‌کنند و این مثل را می‌گویند.
روزی گربه‌ای به سر وقت شیر داغی رفت، چون لب به شیر زد زبانش سوخت و نتوانست آن را بخورد در همین هنگام صاحبخانه سر رسید و دید که گربه در کنار ظرف شیر نشسته و سرپوش شیر را هم برداشته، اما آن را نخورده، صاحبخانه چون این وضع را دید به گربه گفت: «گربه! چرا شیری را که سرپوش آن را برداشتی نخوردی؟» گربه در جواب گفت: «چون شیر مال صغیر بود آن را نخوردم!»
منبع:iketab.com

 

دسته‌ها
ضرب المثل

ضرب المثل اندرین صندوق جز لعنت نبود

 

صندوقچه, ضرب المثل ایرانی, مثل آباد

ضرب المثل اندرین صندوق جز لعنت نبود
مصراع بالا از مولانا مولوی بلخی است که چون در میان افراد وجماعات بشری مصادیق زیادی پیدا می کند لذا به صورت ضرب المثل در آمده است. فی المثل وقتی انسان رنج فراوان می برد و به دفینه یا صندوقچه ای دست می یابد از کثرت ذوق و شعف سر از پا نشناخته برای زندگانی آینده خود نقشه ها می کشد ولی همین که صندوق را باز می کند جز یک مشت خاکستر و قراضه چیزی نمی بیند.

 

اینجاست که کفرش بالا آمده به زمین و زمان لعنت می فرستد و در مقابل کنجکاوی دیگران که از محتوای صندوق سئوال می کنند جواب می دهد: اندرین صندوق جز لعنت نبود.
منبع:asanzaban.com