دسته‌ها
داستان

داستان جالب همه کس ، یک کسی، هر کسی، هیچ کسی!

داستان جالب همه کس ، یک کسی، هر کسی، هیچ کسی!

داستان,داستانهای خواندنی,داستانهای جالب

چهار نفر بودند.
اسمشان اینها بود.
همه کس، یک کسی، هر کسی، هیچ کسی.
کار مهمی در پیش داشتند و همه مطمئن بودند که یک کسی این کار را به انجام می رساند، هرکسی می توانست این کار را بکند ولی هیچ کس اینکار را نکرد. یک کسی عصبانی شد چرا که این کار کار همه کس بود اما هیچ کس متوجه نبود که همه کس این کار را نخواهد کرد.
سرانجام داستان این طوری شد هرکسی، یک کسی را سرزنش کرد که چرا هیچ کس کاری را نکرد که همه کس می توانست انجام بدهد!!؟

حالا ما جزء کدامش هستیم؟؟؟

منبع: dastanak.blogsky.com

 

دسته‌ها
داستان

داستان آموزنده درخت مشکلات

 

داستان آموزنده,داستان جالب

داستان جالب درخت مشکلات‎

نجار با دو دستش ، شاخه های درخت را گرفت .چهره اش بی درنگ تغییر کرد.خندان وارد خانه شد، همسر و فرزندانش به استقبالش آمدند ، برای فرزندانش قصه گفت ، و بعد با دوستش به ایوان رفتند تا نوشیدنی بنوشند.

نجار، یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد . آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را برای صرف نوشیدنی به خانه اش دعوت کند.موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند.قبل از ورود ، نجار چند دقیقه در سکوت جلو درختی در باغچه ایستاد …..

نجار با دو دستش ، شاخه های درخت را گرفت .چهره اش بی درنگ تغییر کرد.خندان وارد خانه شد، همسر و فرزندانش به استقبالش آمدند ، برای فرزندانش قصه گفت ، و بعد با دوستش به ایوان رفتند تا نوشیدنی بنوشند .از آنجا می توانستند درخت را ببینند . دوستش دیگر نتوانست جلو کنجکاوی اش را بگیرد، و دلیل رفتار نجار را پرسید.نجار گفت :

(( آه این درخت مشکلات من است . موقع کار ، مشکلات فراوانی پیش می آید ، اما این مشکلات مال من است و ربطی به همسر و فرزندانم ندارد. وقتی به خانه می رسم ، مشکلاتم را به شاخه های آن درخت می آویزم . روز بعد ، وقتی می خواهم سر کار بروم ، دوباره آنها را از روی شاخه بر می دارم .جالب این است که وقتی صبح به سراغ درخت می روم تا مشکلاتم را بردارم ، خیلی از مشکلات ، دیگر آنجا نیستند ، و بقیه هم خیلی سبکتر شده اند .))

منبع:dastanak.com

دسته‌ها
داستان

داستان آموزنده پاداش نیکوکاری

پاداش نیکوکاری

داستان آموزنده پاداش نیکوکاری,پاداش نیکوکاری

چند روزی به آمدن عید مانده بود. بیشتر بچه ها غایب بودند، یا اکثرا رفته بودند به شهرها و شهرستان های خودشان یا گرفتار کارهای عید بودند اما استاد ما بدون هیچ تاخیری آمد سر کلاس و شروع کرد به درس دادن.

استاد خشک و مقرراتی ما خود مزیدی شده بر دشواری درسها…

بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از بچه ها خیلی آرام گفت: استاد آخر سالی دیگه بسه!

استاد هم دستی به سر تهی از موی خود کشید! و عینکش را از روی چشمانش برداشت و همین طور که آن را می گذاشت روی میز، خودش هم برای اولین بار روی صندلی جا گرفت.

استاد ۵۰ ساله ‌مان با آن کت قهوه‌ای سوخته‌ای که به تن داشت، گفت: حالا که تونستید من رو از درس دادن بندازید بذارید خاطره ای رو براتون تعریف کنم.

من حدودا ۲۱ یا ۲۲ سالم بود، مشهد زندگی می کردیم، پدر و مادرم کشاورز بودند با دست های چروک خورده و آفتاب سوخته، دست هایی که هر وقت اون ها رو می دیدم دلم می خواست ببوسمشان، بویشان کنم، کاری که هیچ وقت اجازه آن را به خود ندادم با پدرم بکنم اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام مثل “ماش پلو” که شب عید به شب عید می خوردیم بو می کردم و در آخر بر لبانم می گذاشتم.

استادمان حالا قدری هم با بغض کلماتش را جمله می کند: نمی دونم بچه ها شما هم به این پی بردید که هر پدر و مادری بوی خاص خودشان را دارند یا نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می شدم از چادر کهنه سفیدی که گل های قرمز ریز روی آن ها نقش بسته بود حس می کردم، چادر را جلوی دهان و بینی‌ام می گرفتم و چند دقیقه با آن نفس می کشیدم…

اما نسبت به پدرم؛ مثل تمام پدرها؛ هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.

نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیارم.

از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق، هق مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم…استاد حالا خودش هم گریه می کند…

پدرم بود، مادر هم آرامش می کرد، می گفت آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیذاره ما پیش بچه ها کوچیک بشیم، فوقش به بچه ها عیدی نمی دیم، قرآن خدا که غلط نمی شه اما بابام گفت: خانم نوه هامون تو تهران بزرگ شدند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما …

حالا دیگه ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های بابام رو از مادرم بپرسم، دست کردم توی جیبم، ۱۰۰ تومان بود، کل پولی که از مدرسه گرفته بودم، گذاشتم روی گیوه های پدرم و خم شدم و گیوه های پر از خاک و خلی که هر روز در زمین زراعی، همراه بابا بود بوسیدم.

آن سال همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قد که هر کدام به راحتی “عمو” و “دایی” نثارم می کردند.

بابا به هرکدام از بچه ها و نوه ها ۱۰ تومان عیدی داد، ۱۰ تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی داد به مامان.

اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم، که رفتم سر کلاس.

بعد از کلاس آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم اتاقش، رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ زوار درفته گوشه اتاقش درآورد و داد به من.

گفتم: این چیه؟

“باز کن می فهمی”

باز کردم، ۹۰۰ تومان پول نقد بود!

این برای چیه؟

از مرکز اومده؛ در این چند ماه که اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند…

راستش نمی دونستم که این چه معنی می تونه داشته باشه، فقط در اون موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم این باید ۱۰۰۰ تومان باشه نه ۹۰۰ تومان!

مدیر گفت از کجا می دونی؟ کسی بهت گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین !!!

راستش مدیر نمی دونست بخنده یا از این پررویی من عصبانی بشه اما در هر صورت گفت از مرکز استعلام می‌گیرد و خبرش را به من می دهد.

روز بعد تا رفتم اتاق معلمان تا آماده بشم برای کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتنت استعلام کردم، درست گفتی، هزار تومان بوده نه نهصد تومان، اون کسی که بسته رو آورده صد تومانش را کِش رفته بود که خودم رفتم ازش گرفتم اما برای دادنش یه شرط دارم…

چه شرطی؟

بگو ببینم از کجا می دونستی؟ نگو حدس زدم که خنده دار است.

***
استاد کمی به برق چشمان بچه ها که مشتاقانه می خواستند جواب این سوال آقای مدیر را بشنوند، نگاه کرد و دسته طلایی عینکش را گرفت و آن را پشت گوشش جا داد و گفت:

به آقای مدیر گفتم هیچ شنیدی که خدا ۱۰ برابر عمل نیکوکاران به آن ها پاداش می دهد؟!!

منبع:story-short.blogfa.com

 

دسته‌ها
داستان

داستان عمو نوروز

یکی بود ، یکی نبود . پیر مردی بود به نام عمو نوروز که هر سال روز اول بهار با کلاه نمدی ، زلف و ریش حنا بسته ، کمرچین قدک آبی ، شال خلیل خانی ، شلوار قصب و گیوه تخت نازک از کوه راه می افتاد و عصا به دست می آمد به سمت دروازه شهر .

بیرون از دروازه شهر پیرزنی زندگی می کرد که دلباخته عمو نوروز بود و روز اول هر بهار ، صبح زود پا می شد ، جایش را جمع می کرد و بعد از خانه تکانی و آب و جاروی حیاط ، خودش را حسابی تر و تمیز می کرد . به سر و دست و پایش حنای مفصلی می گذاشت و هفت قلم ، از خط و خال گرفته تا سرمه و سرخاب و زرک آرایش می کرد . یل ترمه و تنبان قرمز و شلیته پرچین می پوشید و مشک و عنبر به سر و صورت و گیسش می زد و فرشش را می آورد می انداخت رو ایوان ، جلو حوضچه فواره دار رو به روی باغچه اش که پر بود از همه جور درخت میوه پر شکوفه و گل رنگارنگ بهاری و در یک سینی قشنگ و پاکیزه سیر ، سرکه ، سماق ، سنجد ، سیب ، سبزی ، و سمنو می چید و در یک سینی دیگر هفت جور میوه خشک و نقل و نبات می ریخت . بعد منقل را آتش می کرد و می رفت قلیان می آورد می گذاشت دم دستش . اما ، سر قلیان آتش نمی گذاشت و همانجا چشم به راه عمو نوروز می نشست .

چندان طول نمی کشید که پلک های پیرزن سنگین می شد و یواش یواش خواب به سراغش می آمد و کم کم خرناسش می زفت به هوا .

در این بین عمو نوروز از راه می رسید و دلش نمی آمد پیرزن را بیدار کند . یک شاخه گل همیشه بهار از باغچه می چید رو سینه او می گذاشت و می نشست کنارش . از منقل یک گله آتش برمی داشت می گذاشت سر قلیان و چند پک به آن می زد و یک نارنج از وسط نصف می کرد ؛ یک پاره اش را با قندآب می خورد . آتش منقل را برای اینکه زود سرد نشود می کرد زیر خاکستر ؛ روی پیرزن را می بوسید و پا می شد راه می افتاد .

آفتاب یواش یواش تو ایوان پهن می شد و پیرزن بیدار می شد . اول چیزی دستگیرش نمی شد . اما یک خرده که چشمش را باز می کرد می دید ای داد بی داد همه چیز دست خورده . آتش رفته سر قلیان . نارنج از وسط نصف شده . آتش ها رفته اند زیر خاکستر ، لپش هم تر است . آن وقت می فهمید که عمو نوروز آمده و رفته و نخواسته او را بیدار کند .

پیر زن خیلی غصه می خورد که چرا بعد از آن همه زحمتی که برای دیدن عمو نوروز کشیده ، درست همان موقعی که باید بیدار می ماند خوابش برده و نتوانسته عمو نوروز را ببیند و هر روز پیش این و آن درد دل می کرد که چه کند و چه نکند تا بتواند عمو نوروز را ببیند ؛ تا یک روزی کسی به او گفت چاره ای ندارد جز یک دفعه دیگر باد بهار بوزد و روز اول بهار برسد و عمو نوروز باز از سر کوه راه بیفتد به سمت شهر و او بتواند چشم به دیدارش روشن کند .

پیر زن هم قبول کرد . اما هیچ کس نمی داند که سال دیگر پیرزن توانست عمو نوروز را ببیند یا نه . چون بعضی ها می گویند اگر این ها همدیگر را ببینند دنیا به آخر می رسد و از آنجا که دنیا هنوز به آخر نرسیده پیرزن و عمو نوروز همدیگر را ندیده اند .

منبع:topnaz

دسته‌ها
داستان

داستان زیبای بیسکوئیت های سوخته مادرم

داستان,داستان زیبای بیسکوئیت های سوخته مادرم

رسانه ۷ –داستان کوتاه آموزنده (بیسکوئیت های سوخته مادرم),بیسکوئیت های سوخته مادرم و عکس العمل پدر,بیسکوئیت های سوخته مادرم,کم و کاستی
زمانی که من بچه بودم، مادرم علاقه داشت گه گاهی غذای ساده صبحانه را برای شب هم آماده کند. یک شب را خوب یادم مانده که مادرم پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، شام ساده ای مانند صبحانه تهیه کرده بود. آن شب پس از زمان زیادی، مادرم بشقاب شام را با تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت های بسیار سوخته، جلوی پدرم گذاشت. یادم می آید منتظر شدم ببینم آیا او هم متوجه سوختگی بیسکویت ها شده است!
در آن وقت، همه کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به طرف بیسکویت دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روزم در مدرسه چطور بود. خاطرم نیست که آن شب چه جوابی به پدرم دادم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا می کردم که داشت کره و ژله روی آن بیسکویت های سوخته می مالید و لقمه لقمه آنها را می خورد. یادم هست آن شب وقتی از سر میز غذا بلند شدم، شنیدم مادرم بابت سوختگی بیسکویت ها از پدرم عذر خواهی می کرد و هرگز جواب پدرم را فراموش نخواهم کرد که گفت: «اوه عزیزم، من عاشق بیسکویتهای خیلی برشته هستم.»
همان شب، کمی بعد که رفتم بابام را برای شب بخیر ببوسم، از او پرسیدم که آیا واقعاً دوست داشت که بیسکویتهاش سوخته باشد. او مرا در آغوش کشید و گفت: «مامان تو امروز روز سختی را در سرکار گذرانده و خیلی خسته است. بعلاوه، بیسکویت کمی سوخته هرگز کسی را نمی کشد!»
*****
زندگی مملو از چیزهای ناقص و انسان هایی است که پر از کم و کاستی هستند. خود من در بعضی موارد، بهترین نیستم، مثلاً مانند خیلی از مردم، روزهای تولد و سالگردها را فراموش می کنم. اما در طول این سالها فهمیده ام که یکی از مهمترین راه حل ها برای ایجاد روابط سالم، مداوم و پایدار، درک و پذیرش عیب های همدیگر و شاد بودن از داشتن تفاوت با دیگران است. این موضوع را می توان به هر رابطه ای تعمیم داد. در واقع، تفاهم، اساس هر روابطی است، هر رابطه ای با همسر یا والدین، فرزند یا برادر، خواهر یا دوستی!

 

منبع:yekibood.ir

 

دسته‌ها
داستان

داستان دوست خوب، ثروتی ماناتر از پول

داستان, داستانک, سرگرمی, سایت سرگرمی

رسانه ۷ –در زمان های دور مرد ثروتمندی زندگی می کرد که ثروتش را از راه تجارت و بازرگانی در طی سال ها اندوخته بود. ثروتش به ده هزار هزار سکۀ طلا رسیده بود.

از قضای روزگار این مرد روزی سخت بیمار شد و به بستر افتاد. او که مرگ خودش را نزدیک می دید، ده پسرش را به پیش خود خواند تا به آنها بگوید که قصد دارد ماترکش را چگونه تقسیم کند.

او گفت: مجموع ثروت من ده هزار هزار سکۀ طلا است. به هر کدامتان هزار هزار سکه می رسد. اما یکی از شما باید صد هزار سکه برای مراسم و کفن و دفن من خرج کند و چهارصد هزار سکۀ دیگر را به نیت من خیرات کند. هر کدام از شما این شرط را قبول کند، من در عوض ده دوستم را به او معرفی می کنم.

پسر کوچکش این شرط را پذیرفت و پدرش همان طور که قول داده بود، ده تن از صمیمی ترین دوستان خودش را با او آشنا کرد.

وقتی پیرمرد بازرگان مرد، ده پسرش سهم الإرث خود را گرفتند و زندگی شان را به تنهایی ادامه دادند. آنها که به آسودگی و زندگی تجملی عادت کرده بودند، دیری نگذشت که هر چه پول و اموال از پدرشان به ارث برده بودند، خرج و تمام کردند. پسر کوچک تر وقتی در ته همیانش هزار سکه باقی مانده و شدیداً نگران آینده شده بود، به یاد ده دوست پدرش افتاد که قبل از فوتش به او معرفی کرده بود. او آنها را پیدا کرد و همه را به خانه اش دعوت کرد.

دوستان پدرش که حالا دوستان خود او هم محسوب می شدند، پس از خوردن غذایی که آماده کرده بود، گفتند: از بین ده برادرت، تو تنها کسی هستی که هنوز ما را فراموش نکرده ای. حالا در این وضعیتی که هستی، ما می توانیم به تو کمک کنیم.

به این ترتیب هر کدام یک رأس گاو شیری باردار خود و یک هزار سکۀ طلا به او دادند و او را در کارهای تجاری راهنمایی کردند.

پسر کوچک تر با کمک دوستان پدرش وارد کار تجارت شد و کم کم راه ترقی را پیمود و دوستان پدرش را نیز فراموش نکرد.

سال ها گذشت و وقتی مرد موفقی شده بود، یک بار به برادرانش گفت پدرش گفته بود که دوست خوب، ثروتی ماناتر از پول است و بعد از این تجربه ای که در زندگی ام کسب کردم، فهمیدم که حرف پدرم چقدر درست بوده است.

ثروت ممکن است به انسان حس خوشبختی و رضایت موقت بدهد، اما پول و ثروت مانا نیست و هر اتفاقی ممکن است برای آن بیافتد. اما حمایت، کمک و پشتگرمی دوستان خوب همیشه برای انسان باقی می ماند و در راه سعادت راهنمای انسان می شود.

حال از شما دعوت می کنم به قصۀ دیگری به نام «نتیجه گیری گوسفندی» توجه کنید.

گوسفندی خواست برای خوردن علف تازه به بالای تپه ای برود. رفت و رفت تا این که خسته شد. به خودش دلداری داد که خستگی مهم نیست. اگر به سر تپه برسم، علف تازه در انتظار من است. راهش را ادامه داد و دوباره خسته شد. باز به خودش گفت که برای خوردن علف تازه باید حتماً به بالای تپه برسد. تنها هدف او این بود که برای خوردن علف تازه به بالای تپه برسد. اما وقتی به آنجا رسید، متوجه شد که نه تنها در آنجا هیچ علفی وجود ندارد، بلکه در راه رسیدن به بالای تپه، علف های زیادی را نادیده گرفته است.

بله، گاه لازم است اندکی درنگ کنیم و با سنجیدن اهداف خود در زندگی، در صورت لزوم آنها را تعدیل کنیم تا هم به آنها نزدیک تر شویم و هم به یک باره و دیروقت متوجه از دست رفتن فرصت های زیاد نشویم.

 

منبع:bartarinha.ir