دسته‌ها
اخبار ورزشی

روایت برپایی ایستگاه صلواتی در قله توچال+فیلم

پایگاه خبری – تحلیلی رسانه ۷:

همزمان با ایام محرم تعدادی از کوهنوردان تهرانی در فعالیتی خودجوش اقدام به برپایی ایستگاه صلواتی و نصب موقت بیرق عزا در قله توچال به‌عنوان بلندترین نقطه شهر تهران کردند.

به گزارش رسانه ۷،دهم محرم در ذات خود با روزهای دیگر فرقی ندارد بلکه این حسین‌بن‌علی (ع) است که به این روزها با شهادتشان معنای خاص بخشیده است تا جایی که ارزش این ایام تا عرش گسترش یافته است. به همین دلیل است که تمامی آحاد و اقشار جامعه در عزای سالار شهیدان حضور دارند و در تلاشند هر یک متناسب با وسع خود نقشی در ابا عبدالله(ع) ایفا کنند.

 توچال نام قلّه‌ای در شمال استان تهران به بلندای سه هزار و ۹۶۲ متر از سطح  دریا است که در ایام دهه نخست ماه محرم تعدادی از ورزشکاران و کوهنوردان تهرانی با حمل و انتقال وسایل میزبانی از سایر کوهنوردان و خانواده‌ها به  برپایی ایستگاه صلواتی دربلندترین نقطه از شهر تهران پرداختند. احتزاز بیرق عزا، اقامه نماز جماعت ظهر و عصر و قرائت زیارت عاشورا نیز دیگر برنامه‌های این گروه را تشکیل داده بود.

هدف و انگیزه  این گروه از کوهنوردان ریشه در عبارت «کُلُّ یَومٍ عاشورا و کُلُّ أرضٍ کَربَلا » (همه روزها عاشورا و همه زمین‌ها کربلاست) دارد. چرا که در هر دوره‌ای انسان‌ها نقشی دارند که اگر آن نقش را به‌درستی، در لحظه مناسب، در زمان خود ایفا کنند، همه چیز به سامان خواهد رسید، ملت‌ها رشد خواهند کرد، انسانیت گسترده خواهد شد. در چند سال اخیر گروه‌های مختلف کوهنوردی و ورزشکاران در سایر مناسبت‌های مذهبی چنین کارهایی را انجام می‌دهند.

این گروه که متشکل از ۱۲ کوهنورد بودند در ایام محرم با حضور در قله توچال ضمن رعایت اصول زیست محیطی و پرهیزاز آسیب رساندن به طبیعت کوهستان توانستند از بیش از ۵۰۰ کوهنورد و خانواده با توزیع چای نذری، نبات و خرما به نیت امام حسین (ع) و شهدای دشت کربلا پذیرایی کنند.

منبع خبر: ایسنا

آخرین اخبار روز ورزشی را در سایت خبری-تحلیلی رسانه ۷ بخوانید.

دسته‌ها
داستان

 داستان زیبای چه کشکی، چه پشمی

داستان,داستانهای زیبا,داستان چوپان و نذر گله

چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید.

از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت، خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد.

دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند.

در حال مستاصل شد…

از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت:

ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم.

قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود را محکم گرفت.
گفت:

ای امام زاده خدا راضی نمی شود که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی.

نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم…

قدری پایین تر آمد.

وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت:

ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می کنی؟

آنهار ا خودم نگهداری می کنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو می دهم.

وقتی کمی پایین تر آمد گفت:

بالاخره چوپان هم که بی مزد نمی شود کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.

وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت:

چه کشکی چه پشمی؟

ما از هول خودمان یک غلطی کردیم

غلط زیادی که جریمه ندارد.

منبع: کتاب کوچه؛ احمد شاملو