دسته‌ها
ضرب المثل

نان گدایی را گاو خورد دیگر به کار نرفت

 

 

نان گدایی,داستان ضرب المثل

نان گدایی را گاو خورد دیگر به کار نرفت

شیارکاری با یک بند گاو در صحرا مشغول شخم زدن و کشت گندم بود گدایی آمد و با چاخان و زبان ‌بازی، سیفال تو پالان ( چالوسی) شیار کار کرد و شروع کرد به دعا و ثنایی که مرسوم گداها است که: “خدا برکت بده، چشمه خواجه خضره، برکت به گوشه کرت باشه، یه مش گندم به من بده پیش خدا گم نمیشه”. شیار کار گفت: “بابا این گندما به این زحمت میباس برن تو دل زمین و هفت هشت ماه آب بخورن و ما هم خون دل و سرما و گرما بخوریم و هزار جور زحمت بکشیم تا فصل تابستون گندمی درو کنیم و خودمون و بچه بارمون و اهت و عیالمون و ارباب و مباشر و حیوون و حشر و مرغ و چرغ و یه مش زن و مرد شهری هم بخورن ما وسیله کار وسیله‌ساز هستیم؛ تو هم زحمت بکش بهتر از بیکاری و گدائیه از همه گذشته ‌ئی گندم بذره و مال اربابه و من دست حروم به اون دراز نمی‌کنم برکتش ورداشته میشه”.

گدا قانع شد و گفت: “من از راه دوری آدم یه ساتوئی ایجو دراز میشم.” توبره گدائیش را گذاشت کنار دستش و خواب غفلت نر قلندری و بیعاری او را از جا برداشت. شیار کار هم مشغول شیار کردن و شخم زدن بود تا کارش تمام شد. گاوهایش را طبق معمول ول کرد که بروند آب بخورند، خودش هم رفت یک گوشه نشست که خستگیش در برود. یکی از گاوها خود را به توبره گدا رساند و سفره نان او را به دندان گرفت و تا گدا و شیارکار متوجه شوند گاو نان را بلعید. شیارکار خود را به گاو رساند و چوب را کشید به بخت گاو و حالا نزن کی بزن. گدا ماتش زد و گفت: “بابا طوری نشده، نشنیدی میگن به فقیر چه نونی بدی چه نونش بستونی تفاوتی نداره”.

شیارکار که گاوش فرار کرده بود، تو سر خودش می‌زد و خداخدا می‌کرد. باز گدا گفت: “بابا! من حرفی ندارم، دگه تو چرا خودته می‌زنی بیا منه بزن وای به حال حیوون زبون بسته که به گیر تو آدم ندیده افتاده؛ تو که راضی نمیشی گاوت نون کس دگه را بخوره چطور راضی میشی زن و بچه‌ت نون تو را بخورن؟”

شیارکار گفت: “ها راست میگی ولی اینجور نیس، تو میری تو ده باز نونی گدایی می‌کنی اما گاو من که نون گدایی خورد دگر به کار نمیره”.

روایت دوم
زارعی در موقع استراحت، گاو خودش را در گوشه‌ای بسته بود و خودش به دنبال کارش رفته بود؛ یک نفر پیله‌ور آمد و در نزدیکی گاو بار انداخت و از کثرت خستگی به خواب رفت. گاو هم خودش را به خورجین پیله‌ور رساند و سرش را توی خورجین کرد و هرچه خوردنی در آن بود خورد. پیله‌ور پس از مدتی بیدار شد دید گاو هرچه خوردنی داشته خورده به ناچار به سراغ صاحب گاو رفت که خسارت خودش را از او بگیرد. وقتی که مطلب را به او گفت صاحب گاو جواب داد: “اشتباه کردی تو باید پول گاو مرا بدهی” پیله‌ور گفت: “چرا من باید پول گاو تو را بدهم؟” صاحب گاو جواب داد: “برای اینکه تو لقمه گدایی به گاو من دادی و گاو که نان گدایی و نان مفت خورد دیگر به درد کار نمی‌خورد”.

منبع:sarapoem.persiangig.com

 

دسته‌ها
ضرب المثل

خوبی بکن تا خوبی ببینی (ضرب المثل)

 

 

خوبی بکن تا خوبی ببینی, ضرب المثل ایرانی

خوبی بکن تا خوبی ببینی (ضرب المثل)

یکی بود یکی نبود، در روزگاران قدیم، پادشاهی بود و یک پسر داشت، چند سالی پدر و پسر به خوشی با هم زندگی کردند، تا اینکه از قضای زمانه پادشاه سوی چشمش کم شد، هرچه کحال و حکیم آوردند نتوانستند پادشاه را مداوا کنند، پادشاه هم از کم‌سویی چشمش خیلی غصه می‌خورد و به خودش می‌گفت: «ای دل غافل دیدی آخر عمری، کور شدیم» تا اینکه خبر دادند درویشی وارد شهر شده که کارهای عجیب و غریبی می‌کند.

شاه دستور داد او را حاضر کردند، درویش هم بعد از آنی که پادشاه را دید گفت: «تنها یک راه علاج داره، اون هم اینه که تو فلانه دریا، ماهی قرمزیه که باید او ماهی رو بگیرین و روغنشو پادشاه به چشمهاش بماله تا خوب بشه». بعد از رفتن درویش پادشاه رو کرد به پسرش و گفت: «جان پدر این گره به دست تو باز میشه باید همین حالا بری به جانب اون دریا و هرطور که شده ماهی قرمزو بگیری و بیاری». پسر هم بعد از خداحافظی از پدر همراه چند تا غلام راه افتاد، شب‌‌ها و روزها هی رفت و رفت تا عاقبت رسید لب همان دریایی که درویش گفته بود.

تور ماهیگیری را انداخت توی دریا و ساعت‌‌ها نشست تا اینکه دید تور سنگین شده، فوری تور را بالا کشید و چشمش به یک ماهی بزرگ قرمز و خیلی‌خیلی قشنگ، افتاد. آنقدر این ماهی قشنگ بود که پسر پادشاه حیفش آمد او را بگیرد، همینطور که ماهی توی تور این طرف و آنطرف می‌رفت و می‌خواست خودش را نجات دهد، شاهزاده گفت: «ای ماهی قرمز، تو اونقد قشنگی که حیفم میاد ترو بگیرم، برو که در راه خدا آزادی!». تور را توی دریا خالی کرد، ماهی جستی زد و رفت زیر آب، بعد هم به غلامانش دستور داد که برگردند. وقتی وارد شهر خودشان شدند، یکی از غلامان خودشیرینی کرد و یواشکی به عرض پادشاه رسانید که پسرش ماهی را مخصوصاً نگرفته تا بتواند جای پدر به تخت بنشیند، اوقات پادشاه خیلی تلخ شد، دستور داد با خواری و خفت پسر را از شهر بیرون کنند. پسر بیچاره یکه و تنها راهی کوه و صحرا شد و پای پیاده، گرسنه و تشنه، راه افتاد و شب‌‌ها و روزها رفت و رفت تا سرانجام از گرسنگی و تشنگی وسط بیابان خدا بی‌حال و بی‌هوش افتاد، چند ساعت در عالم بیهوشی بود که یک وقت چشم باز کرد و دید پیرمرد ژنده‌پوشی بالای سرش نشسته، پیرمرد تا دید که پسر به هوش آمد گفت: «پسرم، مثل اینکه از گشنگی و تشنگی این جوری شدی؟» پسر سری تکان داد و به زحمت بلند شد و نشست پیرمرد گفت: «تو کی هستی و توی این بیابون چه می‌کنی؟» پسر سرگذشتش را برای پیرمرد تعریف کرد، پیرمرد پس از شنیدن حرف‌های پسر گفت: «تو آدم خوش‌قلب و مهربونی هستی، اگه دلت می‌خواد من و تو می‌تونیم از همین ساعت پدر و پسر باشیم، با هم شریک بشیم و هرچه به دست بیاریم قسمت کنیم، نصف تو نصف من» پسر قبول کرد و همان جا دست خطی نوشتند و هر دو امضا کردند که از این ساعت هرچه به دست بیاورند با هم نصف کنند، دست‌ خط را گذاشتند زیر یک تخته سنگ و دو تایی با هم راه افتادند و رفتند تا به شهری رسیدند.

پیرمرد و پسر دکان کفاشی باز کردند و کم کمک کار و بارشان رونق گرفت و کفش‌هایی که می‌دوختند موردپسند مردم شهر واقع شد. یک روز غروب که پسر داشت از دکان به خانه می‌رفت، رسید پای قصر پادشاه و با حسرت به در و دیوار بلند قصر چشم دوخت و به یادش آمد او هم روزگاری در چنین جایی زندگی می‌کرده، در همین موقع دید که یکی از پنجره‌های قصر باز شد و دختری مثل قرص ماه سرش را از پنجره بیرون آورد و مردم را تماشا کرد.

پسر یک دل نه صد دل عاشق دختر شد و دختر پادشاه هم پنجره را بست و رفت. پسر پادشاه که پسرخوانده کفاش شده بود دیگر از آن به بعد حال و احوال خودش را نمی‌دانست، غروب‌‌ها که می‌شد می‌آمد پای قصر و هی انتظار می‌کشید بلکه دختر بیاید دم پنجره قصر اما هرگز نتوانست برای مرتبه دوم دختر را ببیند، از آن طرف هم کفاش‌باشی که پیرمرد جهان دیده‌ای بود، فهمید که پسرش عاشق شده، او را صدا زد و با هزار من بمیرم و تو بمیری رازش را فهمید، وقتی که دانست قضیه از چه قرار هست گفت: «ای بابا، دوست داشتن که گناه نیست، درسته که او دختر پادشاهه و تو پسر یک مرد کفاش ولی همه‌مون آدمیم، تو غصه نخور من خودم هرطور شده، کاری می‌کنم که تو به مرادت برسی!» پسر تو دلش ازین سادگی پیرمرد خندید، اما صبر کرد تا ببیند پیرمرد چه می‌کند.

روز بعد پیرمرد رفت به طرف قصر و به هزار زحمت رفت پیش پادشاه، پادشاه گفت: «چه حاجتی داری پیرمرد که نزد ما آمده‌ای؟» کفاش‌باشی قصه را گفت و پادشاه جواب داد: «باشه من به شرطی حاضرم دخترم رو به پسر تو بدم که برام جواهراتی بیاری که نمونه اونا تو جواهرات من نباشه!!» پیرمرد یک ماه از پادشاه مهلت خواست و مرخص شد، بعد هم به پسرش گفت: «اگه خدا بخواد تا یه ماه دیگه تو داماد پادشاه میشی، به شرطی که صبر کنی من برم به شهر خودم و هرچه که دارم بفروشم و جواهراتی رو که پادشاه خواسته بخرم!». پیرمرد رفت و بعد از بیست و نه روز آمد و روز سی‌ام با یک سینی پر از جواهر رفت پیش پادشاه، پادشاه وقتی که چشمش به جواهرات افتاد هوش از سرش پرید برای اینکه نظیر آن جواهرات توی جواهراتش نبود، به ناچار فرمان عروسی داد و فردای آن روز شهر را آذین بستند و هفت شب و هفت روز جشن گرفتند و پسر کفاش‌باشی شد داماد پادشاه.

روز هشتم پیرمرد به پسرش گفت: «حالا که به آرزوت رسیدی بیا از این شهر به شهر دیگه‌ای بریم» پسر هم از پادشاه اجازه مرخصی خواست و همراه عروس و صد تا غلام و کنیز راه افتادند تا به شهر دیگری بروند. رفتند و رفتند تا رسیدند به همان نقطه‌ای که چند سال پیش آن دست خط را نوشته بودند و زیر تخته سنگ گذاشته بودند. شب را خوابیدند و صبح پیرمرد رو کرد به پسر و گفت: «خوب جان پسر، حالا موقعیه که باید هرچه که داری با هم نصف کنیم» پسر هم قبول کرد و شروع کردن به نصف کردن چیزهاشان، غلام‌‌ها، کنیزها، طلاها و جواهرات همه دو قسمت شد، رسید به اسب بسیار زیبایی که پسر خیلی دوستش می‌داشت، پیرمرد گفت: «این اسب رو هم از وسط نصف کن!» اسب رو هم از وسط نصف کردند! دختر پادشاه دید حالا است که نوبت به او میرسه که او را نصف کنند! از خیال و غصه حالش به هم خورد و شروع کرد به قی کردن، در همین حال مار سیاه رنگی از دهن دختر افتاد روی زمین! پیرمرد شروع کرد به خنده کردن و دستی به شانه پسر زد و گفت: «پسرجون! منظور من هم از قسمت کردن مال همین بود که اون مار سیاه از شکم عروست بیرون بیاد، من به مال و دارایی تو احتیاج ندارم، بدان و آگاه باش، من همون ماهی قرمزی هستم که تو منو گرفتی و روی خوش‌قلبی و خوبی خودت در راه خدا آزاد کردی، تو به من خوبی کردی، منم می‌باس بهت خوبی بکنم و دیدی که همه جا با تو بودم و تو رو به معشوقه‌ات رسوندم، حالا این تو و این هم عروس تو و آن هم کنیز و غلام و دارایی تو، بیا این شیشه روغن رو هم بگیر، ببر و به چشم پدرت بمال تا خوب بشه!»

این را گفت و از نظر ناپدید شد، پسر هرچه گشت اثری از پیرمرد کفاش ندید، خوشحال و خندان فرمان حرکت داد و آمد به شهر خودش و به پای پدر افتاد و از او عذر خواست، بعد هم روغن را به چشم پدر مالید و چشم پدرش خوب شد، او هم پسر را به جای خودش به تخت نشاند و سال‌های سال با هم به شادی و خوشی زندگی کردند.
منبع:avaxnet.com

دسته‌ها
ضرب المثل

سنگی که به هوا می رود تا بر گردد هزار چرخ می خورد

ضرب المثل ها, ضرب المثلهای ایرانی،سنگی که به هوا می رود تا بر گردد هزار چرخ می خورد

سنگی که به هوا می رود تا بر گردد هزار چرخ می خورد

در عبارت بالا گاهی جای سنگ عبارت سیب را هم به کار می برند ولی صحیح آن از نظر ریشه تاریخی همان کلمه سنگ است که گمان می رود سیب به علت مدور بودن بعدها جای سنگ را گرفته باشد.

مورد استفاده و اصطلاح ضرب المثل بالا هنگامی است که کسی در جریان زندگی دچار مشکلی شده باشد و هیچ گونه راه چاره و علاجی برای رفع مشکل و مانع موجوده منصور نگردد . در چنین موقعی به آن شخص مایوس و ناامید از راه دلجویی و تقویت حس اعتماد و اطمینان چنین می گویند:” هر گز نا امید مشو . از آینده کسی خبر ندارد که چه نقشی بازی می کند کسی چه می داند؟ شاید صلاح و مصلحت کار تو در وقوع این حادثه باشد زیرا از قدیم گفته اند : سنگی که به هوا می رود تا برگردد هزار چرخ می خورد”

متوکل عباسی از خلقای سفاک و خونخواری بود که مراتب عناد و دشمنی او نسبت به خاندان بنی هاشم و آل علی (ع) حد و میزانی نداشت و مخصوصا جریان به آب بستن سرزمین کربلا که به دستور متوکل انجام گرفت بر اهل اطلاع پوشیده نیست.

باری این مرد شقی افراد بی گناه را به عناوین مختلف و معاذیر غیر موجه به زندان می انداخت به قسمی که در زمان خلافت او تمام آزاد مردان در قید و زنجیر بودند و کلیه زندانها پر شده بود چون مدتی بدین منوال گذشت و خلیفه از نگهداری زندانیان بی گناه خسته شده بود به جای آنکه دستور دهد آن بیچارگان بی گناه را آزاد سازد به عادت خبث طینت فر مان داد همه را گردن بزنند.

عمله سیاست دست به کار شدند و آن بخت بر گشتگان را به کشتار گاه برده یکی پس از دیگری از دم تیغ می گذراندند. در میان زندانیان جوان خوش سیمایی وجود داشت که صباحت و جوانیش دل فرمانده کشتار را به رقت آورده بود.
از آن جوان پرسید” کجایی هستی؟” جواب داد ” اهل همدانم” سوال کرد” گناهت چه بود؟” پاسخ داد: ” نمی دانم” فر مانده کشتار گفت ” چون قدرت و جرئت تخلف از اجرای فرمان خلیفه را ندارم و از کشتن تو نمی توانم سر پیچی کنم لذا اگر چیز دیگری که انجام و اجابتش برای مقدور و میسر باشد از من بخواهی با کمال میل اطاعت می کنم و مشعوف می شوم. ” جوان همدانی گفت:” مدتی است چیزی نخوردم . لقمه نانی به من برسان تا صد جوع کنم.”

به دستور فرمانده کشتار غذای ماکولی آوردند و جوان با نهایت خونسردی و بدون اعتنا به صحنه کشتار شروع به خوردن غذا کرد. فر مانده کشتار را از حال جوان شگفتی و حیرت به دست داد و گفت:” ای جوان از حال و رفتار تو سر در نمی آورم. چنان به خوردن مشغول هستی انگار در سفره خانه نشسته ای و هیچ حادثه شومی در انتظار تو نیست در حالی که چون چند نفر دیگر کشته شوند نوبت به تو میرسد که در زیر تیغ جلاد دست و پا بزنی.”

جوان همدانی که دست راستش در قدح غذا بود با دست چپ سنگی از زمین برداشت و گفت:” نگاه کن، تا این سنگ به هوابرود و بر گردد هزار چرخ می خورد. خدا داناست که در طول مدت این چرخش چه اتفاقی روی خواهد داد.” این بگفت و سنگ را به هوا افکند و لقمه غذا را در دهان گذاشت .
از عجایب روزگار آنکه هنوز سنگ به زمین فرود نیامده بود که از دور گرد خاکی بر خاست و سواری در رسیده فریاد بر آورد:” دست نگهدارید. دست نگهدارید. متوکل را کشتند.”
با این ترتیب جوان همدانی و بقیه بی گناهان از کشته شدن نجات یافتند و عبارت بالا ضرب المثل گردید.

منبع:sarapoem.persiangig.com

 

دسته‌ها
ضرب المثل

شاه می بخشد ، شیخ علی خان نمی بخشد

 

 

داستان ضرب المثل, شیخ علی خان

شاه می بخشد ، شیخ علی خان نمی بخشد

گاهی اتفاق می افتد که از مقام بالاتر دستوری صادر میشود ولی بخش مربوطه صدور چنان دستوری را مقرون صلاح و مصلحت ندانسته از اجرای آن خود داری می کند.

در چنین موقع حواله گیرنده با طنز و کنایه می گوید:« عجب دنیایی است. شاه می بخشد شیخ علی خان نمی بخشد.» باید دید این شیخ علی خان کیست و فرمان شاه را به چه جهت نکول می کرد؟

شیخ علی خان شبها با لباس مبدل به محلات و اماکن عمومی شهر می رفت تا از اوضاع مملکت با خبر شود . به مستمندان و ایتام مخصوصا طلاب علوم بذل و بخشش زیاد می کرد. ابنیه خیریه و کاروانسراهای متعددی به فرمان این وزیر با تدبیر در گوشه و کنار ایران ساخته شده است که همه را امروزه به غلط شاه عباسی می گویند.

شیخ علی خان با وجود قهر و سخط شاه سلیمان شخصیت خود را حفظ می کرد و تسلیم هوسبازی هایش نمی شد چنان که هر قدر شاه سلیمان به او اصرار می کرد که شراب بنوشد امتناع می کرد حتی یکبار در مقابل تهدید شاه پیغام داد :« شاه بر جان من حق دارد اما بر دینم من حقی ندارد.»

یکی از عادات شاه سلیمان این بود که در مجالس عیش و طرب شبانه هنگامی که سرش را از باده ناب گرم میشد دیگ کرم و بخشش وی به جوش می آمد و به نام رقاصه ها مغنیان مجلس مبلغ هنگفتی حواله صادر می کرد که صبح بروند از شیخ علی خان بگیرند .
چون شب به سر می رسید و بامدادان حواله ها صادره را از نزد شیخ علی خان می بردند همه را یکسره و بدون پروا نکول می کرد و به بهانه آنکه چنین اعتباری در خزانه موجود نیست متقاضیان را دست از پا درازتر بر می گردانید.
در واقع شاه می بخشید شیخ علی خان نمی بخشید و از پرداخت مبلغ خود داری می کرد. در سفر نامه انگلبرت هم آمده:« او با قدرت کامله ای که داشت حتی می توانست وقتی که شاه می بخشد او نبخشد.»

منبع:avaxnet.com

 

دسته‌ها
ضرب المثل

ضرب المثل لقمان را حکمت آموختن

 

 

لقمان را حکمت آموختن, موعظه و نصیحت

ضرب المثل لقمان را حکمت آموختن

هر گاه کسی در مقام موعظه و نصیحت نسبت به افراد بزرگتر و داناتر از خود برآید قبل از تمهید مقدمه و بیان سخن از باب تواضع و فروتنی گوید:«اگر چه لقمان را حکمت آموختن شرط ادب نیست» و با این عبارت:«پند و دلالت من، حکمت به لقمان آموختن نیست» و مشابه جملات بالا که همه و همه دلالت بر حکمت سرشار لقمان می کند.
اکنون ببینیم این حکیم عالیقدر کیست و میزان حکمتش تا چه پایه بوده که نام نامیش ورد زبان خاص و عام گردیده است.

لقمان حکیم بنابر روایات اصلش حبشی و به روایتی غلامی سیاه از مردم سودان بود و در زمان داود پیغمبر می زیست. چهره ای سیاه و نازیبا ولی دل روشن و روحی آرام و مغزی متفکر داشت. در سنین جوانی اسیر شد و در سلک غلامان یکی از افراد بنی اسراییل درآمد.

مالک و صاحبش مردی تندخود و عصبی مزاج بود و با او به سختی رفتار می کرد ولی لقمان در همان عنفوان شباب و جوانی در مقابل مشکلات و مصائب زندگی صبر و بردباری نشان می داد.
گویند روزی مالک لقمان گوسفندی ذبح کرد و به لقمان دستور داد بهترین و شریفترین اعضای گوسفند ذبح شده را نزد وی بیاورد.
لقمان دل و زبان گوسفند را برید و نزد صاحبش آورد. روزی دیگر که گوسفند کشته بود از لقمان خواست که بدترین و پست ترین اعضای گوسفند را حاضر کند. آن حکیم بزرگوار مجدداً همان دل و زبان گوسفند را نزد مولایش برد. چون سر این حکمت از لقمان سؤال شد جواب داد:«هر گاه که زبان از اقوال ناشایست بری و پاک باشد خردمند آن را بهترین اعضای شمارد والا بدترین اعضایند. به قول شاعر: «خوشبخت آن کسی است که دلش با زبان یکیست.» مالک اسراییلی را این سخن خوش آمد و لقمان را از قید رقیب و بندگی آزاد کرد. به قول ناصر خسرو:

آباد به عدل گشت گردون
و آزاد به عقل گشت لقمان

شبی از شبها که لقمان در مناجات بود از درگاه قاضی الحاجات ندا رسید که:«نبوت حکمت یکی را انتخاب کن.» لقمان عرض کرد که: طاقت بار نبوت را ندارد زیرا حکومت میان مردم بس دشوار است.
پس خدای تعالی ملکی فرستاد و لقمان را حکمت آموخت: ولقد آتینا لقمان الحکمه آیه.
به این جهت لقمان حکیمترین مردم زمین گردید و هیچ یک از شئون زندگی و دقایق حیات از نظر تیزبین او دور نبوده است. همه چیز را به چشم بصیرت می دید و در بوته عقل می گداخت. ناسنجیده سخن نمی گفت و چون لب به سخن می گشود بیاناتش به لطایف حکمت آمیخته بوده است. صبر و سکوت در صدر برنامه زندگیش قرار داشت و همیشه شاگردانش را به رعایت این دو اصل توصیع می فرمود، چه صبر را وسیله تسکین آلام و تشفی قلب می دانست و سکوت را وسیله توجه به ذات احدیت و تفکر و اندیشه در عالم هستی می شناخت. در صبر و شکیبایی و قدرت اراده به درجه ای بود که چند فرزندش پیش چشم او جان سپردند و او از جزع و زبونی، دیدگان را به سر شک نیالود. کمتر در خانه می ماند و غالباً به دامن طبیعت پناه می برد تا محسوسات را با مشهودات بیامیزد و بیانات و مواعظش چاشنی شهود داشته باشد.
لقمان همان چهره نام آوری است که ادب از بی ادبان می آموخت و این شیوه مرضیه اش ورد زبانها گردید.
خلاصه لقمان اعجوبه زمان و نادره دوران بود که نصایح حکیمانه اش پس از گذشت قرون متمادی هنوز چون برگ گل طراوت و تازگی دارد. از سخنان اوست:«بدی که مردم با تو کنند و نیکی که تو با مردم کنی فراموش باید کرد. خدا و مرگ را یاد باید داشت.»

منبع:avaxnet.com

 

دسته‌ها
ضرب المثل

داستان ضرب المثل کلاه گذاشتن

 

ضرب المثل, نادرشاه افشار،کلاه گذاشتن

داستان ضرب المثل کلاه گذاشتن

عبارت مثلی بالا در مورد افراد فریب خورده به کار می رود . کسی که به علت عدم توجه یا سادگی مرتکب اشتباه و متحمل زیان و ضرر شود در اصطلاح عامه گفته می شود : کلاه سرش رفت و یا به عبارت دیگر کلاه سرش گذاشتند . چون میزان فریب خوردگی زیاد باشد صفت گشاد را هم اضافه کرده می گویند : کلاه گشادی سرش رفت .

در ادوار قدیمیه یکی از انوع مجازاتها این بوده است که به مقصر لباس ناموزون می پوشانیدند و کلاه دودی مضحکی بر سرش می گذاشتند آن گاه وی را پیاده یا سواره و گاهی به طور وارونه بر مرکوب دوره می گردانیدند تا مردم از آن وضع مضحک و توهین آمیز عبرت گیرند و دست به اعمال ناشایست نزنند .

یک وقتی مقصود این بود که مقصر را فقط تحقیر و تخفیف کنند تا به مقام و منزلتش غره نشود . در این صورت لباس وارونه و کلاه ناموزون برای تنبیه و مجازاتش کفایت می کرد اما چنانچه گناه مقصر به میزانی بود که لازم می آمد عبرت الناظرین شود در چنین مورد قبل از آنکه مجازات نهایی را اعمال کنند لباس عجیب و غریب بر تنش می پوشانیدند و کلاه گشادی که از آن زنگوله و دم روباه بسیاری آویخته بودند محتسبان بر سرش می گذاشتند تا در میان جمعیت که در حین دوره گردانی مقصر ازدحام می کردند کاملاً شناخته شده مورد ملامت و سخریه واقع شود .

چون افراد فریب خورده در نزد دوستان و همکاران به علت سادگی و ساده لوحی زود شناخته می شوند لذا ضرب المثل بالا را در مورد آنان به کار می برند .وقتی میزان فریب خودگی زیاد باشد صفت گشاد راهم به کلاه داده و می گویند : در این معامله کلاه گشادی سرش رفته است .

حمزه میرزا حشمت الدوله در آغاز ۱۲۷۵ والی خراسان و سیستان شد . در آن وقت میرزا محمد قوام الدوله پدر معتمدالسلطنه و جد وثوق الدوله و قوام السلطنه وزیر خراسان بود . او و حشمت الدوله برای راندن ترکمنها از سرخس و مرو مامور شدند . سرانجام در ۱۲۷۶ سرخس ومرو را گرفتند ولی در اثر مسامحه و اختلاف نظر قوام الدوله با حشمت الدوله شکست سخت بر قوای دولت وارد شد و بسیاری از سپاهیان ایران کشته شدند و بسیاری ازمردم مرزنشین به اسارت رفتند و پس از آن دیگر دولت ایران بر مرو تسلطی نیافت تا در سال ۱۳۰۱ قمری ( ۱۸۸۴ میلادی ) علیخان اف افسر روسی مرو را از طرف امپراطوری تزاری متصرف وبرای همیشه ضمیمه خاک روسیه شد .

از این نامه پیداست که حشمت الدوله و قوام الدوله به تعلیمات شاه توجه نکرده و در اثر راحت طلبی و مسامحه سرانجام کارشان به شکست منتهی شده است . گفتنی است که حشمت الدوله چند سال مغضوب و بیکار بود و قوام الدوله هم گذشته از بیکاری و مغضوب بودن وقتی وارد تهران شد به دستور شاه کلاه کاغذی بر سر اوگذاشته بر الاغ سوارش کردند و در حالی که در محاصره چند سرباز بود وی را گرد شهر گردانیدند و مسئول شکست قشون ایران را در مرو به این صورت به مردم معرفی کردند.

روایت دیگر هم در مورد نادرشاه افشار پس از فتح هندوستان است که می گویند
پادشاه هند چون الماس کوه نور را زیر کلاه خود قرار داده بود و نادر متوجه شد ؛
از وی خواست تا با مبادله کلاه عهد دوستی ببندند! که شاه هند در این معامله ضرر هنگفتی نمود بطوری که هم کلاه از سرش برداشته شد ( به همراه کوه نور ) و هم کلاهی مندرس بر سرش گذاشته شد ( یوق نادری ).
منبع:iketab.com

 

دسته‌ها
ضرب المثل

ضرب المثل دره، آی ملا! دوباره بسم‌الله

 

 

ضرب المثل ایرانی, آداب غذا خوردن, معنی ضرب المثل،ضرب المثل دره، آی ملا! دوباره بسم‌الله

ضرب المثل دره، آی ملا! دوباره بسم‌الله

ملایی با درویشی همکار و شریک بود به هر منزلی که می‌رفتند موقع ناهار یا شام ملا کمی که می‌خورد دست از غذا می‌کشید و می‌گفت: «الحمدلله» درویش بیچاره هم که هنوز نصف شکمش خالی بود و مجبور می‌شد دست از غذا بکشد و گرسنه بماند.

چند بار درویش به ملا گفت که: «رفیق این کار خوبی نیست، تو زود دست می‌کشی من گرسنه می‌مانم» اما ملا این عادت از سرش نمی‌افتاد.

درویش در فکر چاره افتاد که ملا را گوشمالی بدهد. یک روز که از دهی به ده دیگر می‌رفتند در دره خلوتی او را گرفت و با تبرزینش تا جایی که می‌خورد زد تا بیهوش شد.

ملا وقتی به هوش آمد درویش گفت: «مبادا بعد از این سر سفره مردم زود دست از خوردن بکشی و مرا گرسنه بگذاری». ملا که کتک خورده بود. قول داد که بعد از این تا درویش دست نکشیده او هم دست از خوردن نکشد.

چند روزی ملا سر قول و قرارش بود تا اینکه روزی ملا به عادت قدیم وسط غذا خوردن دست از غذا کشید و الحمدالله گفت: درویش رو کرد به ملا و گفت: «آی دره دکی ملا»۱ ملا که قول و قرارش با درویش و کتکی که توی دره خورده بود یادش آمد زود گفت: «بله قربان تازه دن بسم‌الله»۲ و دوباره شروع به خوردن کرد.

۱- کتکی که تو دره خوردی یادت بیاد .
۲- بله قربان دوباره بسم الله

منبع:avaxnet.com

 

دسته‌ها
ضرب المثل

شال و کلاه کردن (ضرب المثل)

 

 

داستان ضرب المثل, شال و کلاه کردن

شال و کلاه کردن (ضرب المثل)

هر گاه کسی مهیای رفتن باشد و یا بخواهد لباس رسمی به تن کند تا در یکی از مجالس یا تشریفات رسمی شرکت نماید یا به عبارت بالا ارسال مثل کنند.
به علاوه از باب شوخی و مزاح هم در موارد افرادی که قصد عزیمت به کار یا جایی دارند اصطلاحا گفته می شود: فلانی شال و کلاه کرده یعنی مهیای رفتن و آماده عزیمت است.

 

در عبارت بالا غرض از شال پارچه ای از پشم یا پنبه یا ابریشم است که سابقا روی الخالق( از خالق) به کمر می بستند و روی آن سرداری می پوشیدند.

شال به کمر بستن تا پنجاه سال قبل در ایران رایج بود و جزء آداب و سنن لباس پوشی محسوب می شد ولی دولت پهلوی آن را ممنوع کرد و دستور داد به راه و رسم اروپایی لباس بپوشد و کلاه بر سر نهند.

 

عبارت شال و کلاه به گفته علامه دهخدا ترکیب عطفی است و اصطلاحا به لباس وزرا و مستوفیان اطلاق می شد که عبارت بود از لباس زربفت و ملیله دوزی با حمایل و نشانه ها و شال ابریشمین و نفیس که به کمر می بستند و همچنین کلاههای بسیار بلند از پوستهای بخارا و سمر قندی که بر سر می نهادند و به عصر سلاطین قاجار با این شکل و هیئت در روزهای بار ئ سلام رسمی حاضر می شدند.

 

چون از شال و کلاه کردن در عصر و زمان سلسله قاجار یه معنی و مفهوم آماده شدن و مهیای رفتن افاده می شد لذا این عبارت رفته رفته به صورت ضرب المثل در آمد و در حال حاضر با آنکه شال و کلاهی در بین نیست و جز معدودی از روستاییان کهنسال که بر رسم و سنت قدیم باقی هستند دیگر کسی شال به کمر نمی بندد و کلاه پوستین بر سر نمی نهد مع ذالک عبارت شال و کلاه کردن به اعتبار سابقه و ریشه تاریخی در مورد افرادی که عزم جزم دارند تا به جایی بروند مورد استفاده و استناد قرار می گیرد.

منبع:avaxnet.com

 

دسته‌ها
ضرب المثل

از ریش به سبیل پیوند می کند(ضرب المثل)

 

از ریش به سبیل پیوند می کند, معنی ضرب المثل،از ریش به سبیل پیوند می کند(ضرب المثل)

از ریش به سبیل پیوند می کند(ضرب المثل)

عبارت بالا ناظر بر اعمال عبث و بیهوده ایست که نفعی بر آن مرتبط نباشد. فی المثل کسی از دامن لباسش ببرد و بر دوش وصله کند.

این گونه اعمال و اقدامات بی فایده به مثابه آن است که کوتاهی سبیل را با درازی ریش جبران نمایند، یعنی از ریش قیچی کنند و به سبیل پیوند دهند.

 

اکنون ببینیم ریشه این ضرب المثل بسیار معقول و متداول از کجا آب می خورد.
کامران میرزا نایب السلطنه در میان فرزندان ناصر الدین شاه قاجار از همه بیشتر در نزد پدر مورد علاقه و محبت و به اصطلاح عزیز کرده بود. ایامی را که ناصر الدین شاه از تهران خارج می شد و به خارج از کشور عزیمت می کرد، سمت نیابت سلطنت را بر عهده می گرفت و به همین مناسبت به لقب نایب السلطنه ملقب و معروف گردید. کامران میرزا در حیات شاه بابا مدتها حاکم تهران بود و تعدادی نایب در اختیار داشت که مأموران اجرای دار الحکومه بوده اند. این نایب ها برای آنکه جلب توجه نایب السطنه را بکنند و زهر چشمی از مردم گرفته باشند، هر کدام خود را به شکل و قیافه مخصوصی در می آوردند.

 

یکی از این نایب های دار الحکومه شخصی به نام نایب غلام بود. که با هیکل درشت و سینه فراخ وریش مشکی و انبوه و سبیل کلفتش در صف نایب های دارالحکومه بیش از دیگران جلب نظر می کرد و او را نایب عنتری هم می گفتند، زیرا روزگاری لوطی بود و عنتر ( میمون) داشت . عیب و نقص بزرگی که نایب غلام داشت این بود که یک تای سبیل بیشتر نداشت و از این کمبود سبیل همیشه رنج می برد. روزی کامران میرزا ضمن عبور از مقابل صف نایب های دار الحکومه وقتی که چشمش به سبیل یکتایی نایب غلام افتاد بی اختیار خنده اش گرفت و گفت:« نایب غلام، یکتای سبیلت را کجا گذاشتی؟» از این کلام حضرت والا همه خندیدند و نایب غلام بی نهایت شرمنده و سر افکنده شد.

 

چون کامران میرزا از آنجا دور شد نایب غلام درنگ و تأمل را جایز ندیده خود را به آرایشگاهی که آرایشگر و سلمانیش با او آشنا بود رسانید و با تهدید از او خواست یک طرف سبیلش را که اصلا مو نداشت فورأ پر کند تا بتواند هنگام بازگشت نایب السطنه مورد طعن و سخریه واقع نشود. هر چه سلمانی اظهار عجز کرد که چنین کاری آن هم در آن فرصت کوتاه مقدور و میسر نیست و او نمی تواند سبیل مناسبی پیدا کند و به پشت لب نایب بچسباند . نایب غلام زیر بار نرفت و شوشکه را از کمر کشید و گفت :« یا یک تای سبیل برایم تهیه کن یا شکمت را با این شوشکه سفره خواهم کرد!» سلمانی بیچاره از ترس و وحشت به گریه افتاد و نمی دانست چه کند . زیرا او ریش تراش بود و تا کنون سابقه نداشت که ریش و سبیل بچسباند! در این موقع تدبیری به خاطر نایب غلام رسید و به سلمانی امر کرد مقداری از ریش او را قیچی کند و به سبیل بچسباند! سلمانی دست به کار شد ولی در آن حالت ترس و لرز چگونه می توانست از ریش بردارد و به سبیل وصله کند؟! دستش لرزید و نایب غلام که خیلی عجله داشت و می خواست خود ش ر ا به صف نایب ها در موقع بازگشت نایب السلطنه برساند با غضب آمیخته به خشم قیچی را از دست سلمانی بیرون کشیده خود را به آیینه رسانید و مقدار زیادی از ریشش را قیچی کرد و به سلمانی داد. سلمانی برای آنکه از شرش راحت شود ریش قیچی شده را با دست پاچگی به محل خالی سبیل نایب غلام چسبانید و او را به دارالحکومه روانه کرد.

 

نایب غلام قیافه مضحکی پیدا کرده بود و هرکس او را با آن ریخت می دید زیر لب می خندید، زیرا اگر چه سبیل پیوندی پیدا کرده بود ولی یک طرف ریشش قیچی شده بود. در این موقع صدای سم اسبهای کالسکه شاهزاده کامران میرزا به گوش رسید. نایب ها و حضار دارالحکومه حسب المعمول به منظور احترام صف کشیدند و نایب ها با چماقهای نقره ای به حالت خبردار ایستادند.

 

پیداست این بار نایب غلام به خیال آنکه دیگر عیب و نقص ندارد بیش از همه سینه جلو می داد تا سبیلهایش را حضرت والا ببیند و تعریف کند. چون نایب السلطنه به مقابل نایب غلام رسید و نگاهش به ریش قیچی شده و سبیلهای پیوندی نایب افتاد این بار به شدت خندید و گفت« نایب غلام، این چه ریخت و شکل مضحکی است که پیدا کرده ای؟ آن دفعه سبیل تو یکتا بود . این دفعه ریش تو یکتا شده است؟» میرزا احمد دلقک نایب السلطنه که در آنجا حضور داشت تعظیمی کرد و گفت:« قربان، نایب غلام از ریش گرفته به سبیل پیوند کرده است !» صدای خنده نایب السلطنه و حضار بلند شد و این واقعه مدتها نقل و نقل محافل تهران بود تا اینکه رفته رفته به صورت ضرب المثل در آمد و مجازأ در موارد مشابه به کار می رود.

منبع:avaxnet.com