دسته‌ها
ضرب المثل

مرغ ایشان یک پا دارد (ضرب المثل)

 

 

ضرب المثل, مرغ بریان, داستان ضرب المثل،مرغ ایشان یک پا دارد (ضرب المثل)

 

روزی بود ، روزگاری بود . در یکی از روزها دوستان ملانصر الدینی با عجله در خانه ی ملا را زدند و با او گفتند : حاکم شهر عوض شده و حاکم جدیدی آمده . ملا گفت : حاکم عوض شده که شده ؟ به من چه ؟

دوستانش گفتند ، یعنی چه ؟ این چه حرفی است ؟ باید هر چه زودتر هدیه ای تهیه کنی و برای حاکم جدید ببری . ملا گفت : آها ؛ حال فهمیدم پس من باید هدیه ای تهیه کنم و ببرم پیش حاکم جدید تا اگر فردا برای شما گرفتاری پیش آمد ، واسطه بشوم و از حاکم بخواهم کمک تان کند ؟ دوستانش گفتند : بله همین طور است . ملا گفت : این وسط به من چه می رسد ؟ دوستانش گفتند : بابا تو ریش سفیدی ، تو بزرگی . یکی از دوستان ملا ، گفت : ناراحت نباش ، هدیه را خودمان تهیه می کنیم . یک مرغ چاق و گنده می پزیم تا تو مزد آن را به خانه ی حاکم ببری . ملا گفت : دو تا بپزید . یکی هم برای من و زن و بچه ام . چون من باید فردا ریش گرو بگذارم آنها قبول کردند و فردا با دو مرغ بریان به خانه ی ملا آمدند . ملا یک مرغ را به زنش داد و مرغ بریان دیگر را در سینی گذاشت تا نزد حاکم ببرد . در راه اشتهای ملا تحریک شد و سرپوش سینی را برداشت و یکی از پاهای مرغ را کند و خورد و دوباره روی آن را پوشاند و نزد حاکم برد . حاکم سرپوش را برداشت تا کمی مرغ بخورد . دید که ای دل غافل . مرغ ملا یک پا دارد . سوال کرد چرا مرغ بریان یک پا دارد . ملا گفت : مرغ های خوب شهر ما یک پا دارند . حاکم فهمید که ملا بسیار زرنگ و باهوش است و به او گفت : ناهار میهمان ما باشید از آن به بعد هر کسی که روی حرف نادرست خود پافشاری کند می گویند : مرغ ایشان یک پا دارد .
منبع:nogolan.org

 

دسته‌ها
ضرب المثل

ضرب المثل”گربه را دم حجله کشتن”

 

 

 ضرب المثل, حجله, ریشه ضرب المثل

ضرب المثل ” گربه را دم حجله کشتن”

می دانید داستان ” گربه را دم حجله کشتن” چیست؟
میگویند در ایام قدیم دختری تندخو و بد اخلاق وجود داشته که هیج کس حاضر به ازدواج با او نبوده است.
پس از چندی پسری از اهالی شهامت به خرج می دهد و تصمیم می گیرد که با وی ازدواج کند.
بر خلاف نظر همه ، او میگوید که میتواند دخترک را رام کند.
خلاصه پس از مراسم عروسی ، عروس و داماد وارد حجله میشوند و ….چند دقیقه از زفاف که میگذرد پسرک احساس تشنگی میکند .

گربه ای در اتاق وجود داشته از او میخواهد که آب بیاورد.
چند بار تکرار میکند که ای گربه برو و برای من آب بیاور.
گربه بیچاره که از همه جا بی خبر بوده از جایش تکان نمی خورد تا اینکه مرد جوان چاقویش را از غلاف بیرون می کشد و سر از تن گربه جدا میکند.

سپس رو یه دختر میکند و میگوید برو آب بیار….‬
خب معلومه دختر از ترس سریع میره اب میاره
واین است که این ضرب المثل رایج شد.
منبع:pat-o-mat.com

دسته‌ها
ضرب المثل

گواه شاهد صادق در آستین باشد ضرب المثل عاشقی

 

 

ضرب المثل, معشوقه, داستان ضرب المثل،گواه شاهد صادق در آستین باشد ضرب المثل عاشقی

این ضرب المثل موقعی به کار می رود که متکلم در اظهار مطلب و مدعی در اثبات دعوی محتاج دلیل و بینه نباشد و امارات و قرائن موجود بر اثبات حقیقت و حقانیت کفایت کند.
اصل ضرب المثل بالا عاشق صادق بود و بعدها به اقتضای موضوع و مطلب تحریف شد که ذیلاً به شرح ریشه تاریخی آن می پردازیم.

بعد از انقراض سلسله تیموریان به خصوص در عصر صفویه فساد و انحطاط اخلاقی در بلاد معظم ایران به ویژه شهر اصفهان رواج داشت چه وفور نعمت و ثروت بود و مردم از امنیت و آرامش نسبی برخوردار بوده اند. از طرف دیگر با در نظر گرفتن جمعیت مملکت، مؤسسات تربیتی و مربیان کافی و وافی وجود نداشت که مردم را با تعالیم اخلاقی و مذهبی و مواعظ حکیمانه از ملاهی و منافی باز دارند و صراط مستقیم فضائل نفسانی و مکارم اخلاقی هدایت کنند.

به همین جهات و ملاحظات جوانان مرفه و بیکاره غالباً در میخانه ها و معروفه خانه ها به سر می بردند و بعضی از آنها که عشق شهوانی عقل و دینشان را ربوده بود از میان زنان معروفه معشوقه می گرفتند و بر اثر رقابت و همچشمی جاهلانه هر چه داشتند در راه جلب علاقه و محبت معشوقه های هر جایی نثار می کردند.

یکی از سیاحان نیز در این زمینه چنین نوشته است: «ایرانیان تمایل جنسی زیادی دارند. در پاره ای موارد برای نشان دادن شدت علاقه خود به زنی بازوی خود را با آهن تفته داغ می کنند و می خواهند بگویند که آتش عشق دلشان از آتشی که بازویشان را داغ می کند سوزناکتر است. یکی از بزرگزادگان که با من دوستی نزدیک داشت سوختگیهای متعددی را که در بازو و دیگر نقاط بدنش داشت به من نشان می داد و می گفت این کار را برای اظهار شدت علاقه ام به یک زن صیغه ای که همواره با زن اولم در جدال بود کرده ام.»

به طوری که ملاحظه می شود عاشق صادق وقتی می توانست عشق و شیدایی خود را به معشوقه کند که از درون آستین یعنی بازوان خویش داغ عشق به عنوان گواه بیاورد و سر و جان را در راه جانان ارج و مقداری قائل نباشد.
منبع:iketab.com

 

دسته‌ها
ضرب المثل

لنگه کفش هم در بیابان غنیمت است ضرب المثل قدر نعمت

 

ضرب المثل, شتر, لنگه کفش،لنگه کفش هم در بیابان غنیمت است ضرب المثل قدر نعمت

معنی:

زمانی که در یک وضعیت و شرایط سخت و بد گیر می کنید، استفاده از هر فرصتی هر چند کوچک و نامطلوب برای رها شدن از آن وضعیت و شرایط می تواند خوب و مفید باشد.

روزی تاجری با بار فراوان سوار بر شتر سفر می کرد . در طول راه با کاروان دزدان برخورد کرد و آنها نه تنها تمام دارایی و حتی لباس های او را گرفتند ، بلکه او را کتک مفصلی هم زدند !
تاجر هر چه قدر داد و فریاد کرد فایده ای نداشت . همین طور که راه می رفت متوجه شد خار و خاشاک بیابان پاهایش را زخمی کرده است ، آرام آرام و به سختی به راهش ادامه داد . یکدفعه متوجه یک جفت کفش شد ، نزدیک رفت و آن ها را برداشت . وقتی دید که یک لنگه از آن کفش ها پاره است با عصبانیت آن ها را به گوشه ای پرتاب کرد و رفت ، ولی چند قدم بیشتر نرفته بود که پشیمان شد ، برگشت و کفش ها را پوشید و با خودش می گفت : « در چنین بیابانی یک لنگه کفش هم غنیمت است ! » از آن وقت به بعد این مثل را زمانی به کار می برند که بخواهند بگویند قدر نعمتی که در حال حاضر داریم باید بدانیم !
منبع:nonahal.org

 

دسته‌ها
ضرب المثل

علاج واقعه قبل از وقوع باید کرد ضرب المثل برنامه ریزی

 

 

ضرب المثل, داستان ضرب المثل،علاج واقعه قبل از وقوع باید کرد ضرب المثل برنامه ریزی

در زمان‌های‌ دور، کشتی‌ بزرگی‌ دچار توفان‌ شد و باعث‌ شد که‌ کشتی‌ غرق‌ شود. مسافران‌ کشتی‌ توی‌ آب‌ افتادند. در میان‌ مسافران، مردی‌ توانست‌ خودش‌ را به‌ تخته‌پاره‌ای‌ برساند و به‌ آن‌ بچسبد موج‌ها تخته‌پاره‌ و مسافرش‌ را با خود به‌ ساحل‌ بردند. وقتی‌ مرد چشمش‌ را باز کرد، خود را در ساحلی‌ ناشناخته‌ دید بدون‌ هدف‌ راه‌ افتاد تا به‌ روستا یا شهری‌ برسد. راه‌ زیادی‌ نرفته‌ بود که‌ از دور خانه‌هایی‌ را دید. قدم‌هایش‌ را تندتر کرد و به‌ دروازه‌ شهر رسید.

در دروازه‌ی‌ شهر گروه‌ زیادی‌ از مردم‌ ایستاده‌ بودند. همه‌ به‌ سوی‌ او رفتند. لباسی‌ گران‌قیمت‌ به‌ تنش‌ پوشاندند. او را بر اسبی‌ سوار کردند و با احترام‌ به‌ شهر بردند مسافر از این‌که‌ نجات‌ پیدا کرده‌ خوشحال‌ بود اما خیلی‌ دلش‌ می‌خواست‌ بفهمد که‌ اهالی‌ شهر چرا آن‌قدر به‌ او احترام‌ می‌گذارند. با خودش‌ گفت: .نکند مرا با کس‌ دیگری‌ عوضی‌ گرفته‌اند..
مردم‌ شهر او را یکراست‌ به‌ قصر باشکوهی‌ بردند و به‌عنوان‌ شاه‌ بر تخت‌ نشاندند مرد مسافر که‌ عاقل‌ بود، سعی‌ کرد به این راز پی ببرد . عاقبت‌ به‌ پیرمردی‌ برخورد که‌ آدم‌ خوبی‌ به‌ نظر می‌رسید. محبت‌ زیادی‌ کرد تا اعتماد پیرمرد را به‌ خود جلب‌ کرد. در ضمن‌ گفتگوها فهمید که‌ مردم‌ آن‌ شهر رسم‌ عجیبی‌ دارند.
پیرمرد ، به‌ او گفت: . معمولاً شاهان‌ وقتی‌ چندسال‌ بر سر قدرت‌ می‌مانند، ظالم‌ می‌شوند. ما به‌ همین‌ دلیل‌ هر سال‌ یک‌ شاه‌ برای‌ خودمان‌ انتخاب‌ می‌کنیم. هر سال‌ شاه‌ سال‌ پیش‌ خودمان‌ را به‌ دریا می‌اندازیم‌ و کنار دروازه‌ی‌ شهر منتظر می‌مانیم‌ تا کسی‌ از راه‌ برسد. اولین‌ کسی‌ که‌ وارد شهر بشود، او را بر تخت‌ شاهی‌ می‌نشانیم. تختی‌ که‌ یکسال‌ بیشتر عمر نخواهد داشت مسافر فهمید که چه سرنوشتی‌ در پیش روی اوست . دو ماه‌ بود که‌ به‌ تخت‌ پادشاهی‌ رسیده‌ بود. حساب‌ کرد و دید ده‌ ماه‌ بعد او را به‌ دریا می‌اندازند. او برای‌ نجات خود فکری‌ کرد:
از فردا ‌ بدون‌ این‌که‌ اطرافیان‌ بفهمند توی‌ جزیره‌ای‌ که‌ در همان‌ نزدیکی‌ها بود کارهای‌ ساختمانی‌ یک‌ قصر آغاز شد .در مدت‌ باقی‌مانده‌، شاه‌ یکساله‌ هم‌ قصرش‌ را در جزیره‌ ساخت‌ و هم‌ مواد غذایی‌ و وسایل‌ مورد نیاز زندگی‌اش‌ را به‌ جزیره‌ انتقال‌ داد

ده ‌ماه‌ بعد ، وقتی شاه‌ خوابیده‌ بود ، مردم‌ ریختند و بدون‌ حرف‌ و گفتگو شاهی‌ را که‌ یکسال‌ پادشاهی‌اش‌ به‌ سر آمده‌ بود از قصر بردند و به‌ دریا انداختند.
او در تاریکی‌ شب‌ شنا کرد تا به‌ یکی‌ از قایق‌هایی‌ که‌ دستور داده‌ بود آن‌ دور و برها منتظرش‌ باشند رسید. سوار قایق‌ شد و به‌طرف‌ جزیره‌ راه‌ افتاد. به‌ جزیره‌ که‌ رسید، صبح‌ شده‌ بود. خدا را شکر کرد به‌ طرف‌ قصری‌ که‌ ساخته‌ بود رفت اما ناگهان‌ با همان‌ پیرمردی‌ که‌ دوستش‌ شده‌ بود روبه‌رو شد. به‌ پیرمرد سلام‌ کرد و پرسید: .تو اینجا چه‌ می‌کنی؟.
پیرمرد جواب‌ داد: .من‌ تمام‌ کارهای‌ تو را زیرنظر داشتم. بگو ببینم‌ تو چه‌ شد که‌ به‌ فکر ساختن‌ این‌ قصر در این‌ جزیره‌ افتادی؟.

مسافر گفت: .من‌ مطمئن‌ بودم‌ که‌ واقعه‌ی‌ به‌ دریا افتادن‌ من‌ اتفاق‌ خواهد افتاد، به‌ همین‌ دلیل‌ گفتم‌ که‌ پیش‌ از وقوع‌ و به‌وجود آمدن‌ این‌ واقعه‌ باید فکری‌ به‌ حال‌ خودم‌ بکنم..
پیرمرد گفت: .تو مرد باهوشی‌ هستی. اگر اجازه‌ بدهی‌ من‌ هم‌ در کنار تو همین‌جا بمانم
از آن‌ پس، وقتی‌ کسی‌ دچار مشکلی‌ می‌شود که‌ پیش‌ از آن‌ هم‌ می‌توانسته‌ جلو مشکلش‌ را بگیرد و یا هنگامی‌که‌ کسی‌ برای‌ آینده‌ برنامه‌ریزی‌ می‌کند، گفته‌ می‌شود که‌ علاج‌ واقعه‌ قبل‌ از وقوع‌ باید کرد.
منبع:koodakan.org

 

دسته‌ها
ضرب المثل

ضرب المثل چو مردی بود کز زنی کم بود

 

ضرب المثل, سلطان محمود

پیداست درعصرحاضرکه زن و مرد درکنار یکدیگر در جامعه گام برمیدارند واز کلیه حقوق ومزایای ملی و اجتماعی به تساوی برخوردار هستند ضرب المثل بالا معنی و مفهومی ندارد ولی این ضرب المثل در قرون متمادی مورد استناد و اصطلاح بوده و هم اکنون نیز گاهگاهی آن را از باب شوخی و مطایبه – نه طنز و تحقیر – بر زبان می آورند .
به طوری که می دانیم مصراع بالا از عنصری ملک الشعرای دربار سلطان محمود غزنوی بوده و بیت کامل آن این است :

چو از راستی بگذری خم بود
چو مردی بود کز زنی کم بود

به طوری که در کتب تاریخی به ویژه تذکره دولتشاه و قابوسنامه مندرج است ، مجدالدوله دیلمی بعد از وفات پدرش فخرالدوله هفده سال در عراق عجم و دیلم سلطنت کرد ولی چون طفل بود مادرش سیده دختر ابودلف دیلمی که زنی عاقله و با کفایت بود زمام امورکشور را در دست داشت و با لیاقت وکاردانی حکومت می کرد .
گویند سلطان محمود غزنوی از سیده باج و خراج طلب کرد و به وی نوشت :« بیشتر اهل ایران و هند مطیع و منقاد من شدند تو نیز فرزندت را روانه کن تا دررکاب همایون من باشد وباج وخراج قبول کن وگرنه دو هزار فیل جنگی به دیار تو فرستم …»
سیده رسول را اکرام نمود و در جواب سلطان نوشت : « سلطان محمود مردی غازی و صاحب دولت است و اکثر ایران و هند او را مسلم ، اما تا شوهرم فخرالدوله در حیات بود مدت دوازده سال از تاختن و خصومت سلطان محمود اندیشناک بودم ، تا شوهرم به رحمت حق واصل شده آن اندیشه از خاطرم محو است ، چرا که سلطان پادشاهی بزرگ و صاحب ناموس است . لشکر بر سر پیرزنی نخواهد کشید . اگر لشکر کشید و جنگ کند مقرراست که من نیز جنگ خواهم کرد . او خویشتن نیکو داند که کار جنگ و جدال حسابی ندارد و در پیکارها هم احتمال شکست . اگرظفر مرا باشد تا دامن قیامت مرا شکوه است و به همه عالم نویسم که :« سلطان محمود را بشکستم که صدپادشاه را شکسته بود واگر ظفر او را باشد مردم گویند پیرزنی را شکست داد و فتحنامه ها در ممالک چگونه نویسند ؟ چه مردی بود کز زنی کم بود . می دانم که سلطان مردی عاقل و فاضل است . هرگز اقدام به چنین کاری نخواهد کرد ومن باری آسوده ام و بر بساط کامرانی و رفاهین غنوده …»

سلطان محمود با شنیدن پیغام بر عقل و کیاست سیده آفرین کرد و گفت :« ما می خواستیم شعبده ای ببازیم اما این زن را خود پیش بینی زیاده از مردان است و تا سیده زنده بود قصد مملکت فخرالدوله نکرد ولی پس از مرگ سیده به طوری که در کتب تاریخی نوشته شده فرزندش مجدالدوله را با پسر و نوابش دربند کرده به غزنین فرستاد و فرزند ارشد خویش مسعود غزنوی را به حکومت ری منصوب داشت .

منبع:aariaboom.com

 

دسته‌ها
ضرب المثل

هرچه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی

 

 

درویش, داستان ضرب المثل،هرچه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی

هرچه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی

می‌گویند: درویشی بود که در کوچه و محله راه می‌رفت و می‌خواند: “هرچه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی” اتفاقاً زنی مکاره این درویش را دید و خوب گوش داد که ببیند چه می‌گوید وقتی شعرش را شنید گفت: “من پدر این درویش را در می‌آورم”.

زن به خانه رفت و خمیر درست کرد و یک فتیر شیرین پخت و کمی زهر هم لای فتیر ریخت و آورد و به درویش داد و رفت به خانه‌اش و به همسایه‌ها گفت: “من به این درویش ثابت می‌کنم که هرچه کنی به خود نمی‌کنی”.

از قضا زن یک پسر داشت که هفت سال بود گم شده بود یک دفعه پسر پیدا شد و برخورد به درویش و سلامی کرد و گفت: “من از راه دور آمده‌ام و گرسنه‌ام” درویش هم همان فتیر شیرین زهری را به او داد و گفت: “زنی برای ثواب این فتیر را برای من پخته، بگیر و بخور جوان!”

پسر فتیر را خورد و حالش به هم خورد و به درویش گفت: “درویش! این چی بود که سوختم؟”

درویش فوری رفت و زن را خبر کرد. زن دوان‌دوان آمد و دید پسر خودش است! همانطور که توی سرش می‌زد و شیون می‌کرد، گفت: “حقا که تو راست گفتی؛ هرچه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی”.
منبع:sarapoem.persiangig.com

 

 

دسته‌ها
ضرب المثل

آنکه شتر را به پشت بام برد خودش باید پایین بیاورد

 ریشه ضرب المثل, شتر را به پشت بام برد

اگر چه عبارت مثلی بالا به همین صورت بر سر زبانهاست ولی با توجه به جریانی که روی داده فکر می کنم به این صورت باید تغییر داده شود آنکه الاغ را به پشت بام برد خودش باید پایین بیاورد و شاید همین واقعه موجب شده باشد که عبارت بالا جزء امثله سائره در آید.

 

در اوایل سلسله قاجاریه یک نفر پهلوان کشتی از شهر اسلامبول به ایران آمد و در منطقه آذربایجان با هر پهلوان ایرانی که کشتی گرفت همه را مغلوب کرد. در شهر تهران هم مبارز و هماوردی برایش باقی نمانده بود وقصد مراجعت به خاک عثمانی- ترکیه امروز- را داشت که به وی خبر دادند در شهر یزد پهلوان نامداری به نام پهلوان عسگر- اصغر- زندگی می کند که تا کنون کسی نتوانسته پشت او را به خاک رساند. پهلوان اسلامبولی با خود اندیشید که اگر پشت این پهلوان را به خاک نرساند دور از جوانمردی است که در عالم پهلوانی ادعای قهرمانی کند. پس درنگ و تامل را جایز ندیده راه یزد را در پیش گرفت تا هم دیداری از بلاد مرکزی ایران کرده، ره آورد سفر ایران را تکمیل نماید و هم با پهلوان یزدی که صیت شهرتش همه جا را فرا گرفته دست و پنجه ای نرم کرده باشد.
خلاصه بار سفر بست و پس از چند روز طی مراحل وارد یزد شد و در حضور جمعی کثیر از معاریف و جوانان و ورزشکاران با پهلوان عسگر کشتی گرفت. این کشتی که در آخر به گلاویزی کشیده بود، سرانجام به فتح و غلبه پهلوان عسگر یزدی منتهی گردید و پهلوان اسلامبولی به وطن مالوفش بازگشت.

پدر پهلوان عسگر که انتظار چنین فتح و فیروزی را نداشت و هرگز تصور نمی کرد که قدرت و توانایی فرزند برومندش تا به این پایه باشد از فرط سرور و خوشحالی مقرر کرد که بقال سرگذر هر روز مقدار کافی شکر سفید در اختیار فرزندش بگذارد تا شربت کند و به منظور رفع خستگی و ازیاد قدرت بنوشد. زیرا سابقا معمول بود و اخیرا تجارب علمی هم نشان داده است که قهرمانان ورزشی با مصرف کردن شکر به مقدار قابل توجهی انرژی و قدرت بیشتر کسب کنند و با زحمت کمتری پیروز شوند.
باری، دستور پدر تا مدت چند ماه ادامه داشت و کار پهلوان یزدی این بود که همه روزه به سراغ بقال سر گذر برود و مقرری شکر را اخذ نماید.
چون چندی بدین منوال گذشت، روزی بقال سر گذر از دادن شکر امتناع کرد و در مقابل اصرار و پافشاری پهلوان عسگر اظهار داشت که پدرش جیره او را قطع کرده و دیگر حاضر نیست بیش از این پول شکر بدهد. پهلوان عسگر پیش پدر رفت تا او را از این تصمیم باز دارد ولی هر چه بیشتر اصرار و الحاح کرد کمتر نتیجه گرفت. در این موقع فکر بکری به خاطرش رسید و شب هنگام که تمامی اهل خانه در خواب خوش غنوده بودند، به طویله رفت و الاغ مرکوب پدرش را بیرون کشید.
سپس نردبانی از پای طویله به پشت بام خانه گذاشته الاغ را بر دوش گرفت و با قدرت و نیروی شگرف خود به پشت بام برده و افسارش را در گوشه ای میخکوب نمود. بامدادان که اهل خانه بیدار شدند. طویله را خالی و الاغ را بر پشت بام دیدند. پدر پهلوان عسگر چون به جریان قضیه واقف شد در مقام چاره جویی بر آمد و مقصودش این بود که الاغ را به هر وسیله ای که ممکن باشد بدون کمک و یاری فرزند پهلوانش پایین بیاورد.
پس چند تن پهلوان نیرومند را به خانه آورد و از آنها استمداد نمود . پهلوانان موصوف هر قدر فعالیت کردند نتوانستند الاغ را از آن بام رفیع به زیر آورند، زیرا تنها راه چاره و علاج این بود که الاغ را بر دوش گیرند و پله پله از نرده بان پائین آیند، در حالی که انجام چنین کاری از عهده آنها خارج بود. هیچ کدام چنان نیروی شگرفی نداشتند که چنین کار خطیری را انجام دهند. پس با نهایت یاس و شرمندگی به پدر پهلوان عسگر اطلاع دادند که این کار را از ناحیه هیچ کس در یزد ساخته نیست و آنکه الاغ را به پشت بام برد خودش باید پایین بیاورد . پدر پهلوان عسگر یزدی چون بار دیگر به نیروی خارق العاده فرزند سطبر بازویش واقف گردید او را مورد نوازش قرار داد و مقرری شکر را دوباره برقرار کرد.

منبع:avaxnet.com

 

دسته‌ها
ضرب المثل

داستان ضرب المثل باد صرصر

 

داستان ضرب المثل, باد صرصر

دوندگان سریع السیر، امثال و نظایر پیکها و شاطرهای (پیکهایی بودند که شبانه روز راهپیمایی می کردند که نامه و بسته ای را به کسی دیگر در شهر دیگری برسانند، آنها حتی موقع شب نیز در حین راه رفتن می خوابیدند) قدیم و همچنین چهارپایان تیزتک نظیر رخش رستم و شبدیز خسرو پرویز و غران لطفعلی خان زند را که به سرعت برق و باد به مقصد میرسیدند اصطلاحاً به “باد صرصر” تشبیه و تمثیل می کنند؛ چنان که مسعود سعد در توصیف اسب سلطان چنین می گوید:

 

چون بگاه رزم زخم خنجر او برق شد       ساعت حمله کنان رخش او صرصر گرفت

 

نظامی گنجوی، شبدیز را به باد صرصر تشبیه می کند و می گوید:

 

به شبرنگی رسی شبدیز نامش      که صرصر در نیاید گرد گامش

 

هر بادی به این نام خوانده نمی شود، بلکه باد صرصر باد عذابی است که دانستن ریشه تاریخی آن خالی از فایده نخواهد بود.

قوم عاد در سرزمین احقاف (میان یمن و عمان) روزگار را به خوشی و نعمت به سر می بردند. با آنکه خدای تعالی تمام ابواب برکات رحمتش را به روی قوم عاد گشود، باز در مبدأ آفرینش و بخشنده آن نعمتها تفکر نمی کردند و کماکان اصنام چوبین و بتهای سنگی را می پرستیدند.

 

دیر زمانی نگذشت که رذایل اخلاقی و آدمکشی نیز به همراه جهالت و بت پرستی در میان توانگران و زورمندان این قوم ریشه دوانید و فاصله طبقاتی بر اثر ظلم و ستم نسبت به زیردستان و درماندگان زیاد شد.

 

چون این وضع ناگوار از حد گذشت، ایزد متعال برای هدایت آن قوم گمراه اراده فرمود که از میان خودشان پیامبری برگزیند. پس “هود” را که فردی شایسته و حلیم و خلیق بود به رسالت مبعوث فرمود.

 

هود به وظیفه خطیر خود قیام کرد و در مقام موعظه و ارشاد قوم برآمد، ولی در جواب هود گفتند: «این چه هذیان است که می گویی؟ آیا می خواهی خدایی را که تنها و بدون شریک باشد بپرستیم؟» هود به قدر عقل و اندیشه قوم مجدداً اقامه حجت کرد. زمین و آسمان و ابر و باد و مه و خورشید را که به قدرت لایزال قادر در سیر و حرکت هستند بر آنان عرضه کرد تا دست از بت پرستی و آزار خلق و مفاسد اخلاقی بردارند و یکتاپرستی را پیشه سازند.

 

قوم عاد این بار قدم جسارت قراتر نهاده گفتند: «معلوم می شود تو مردی سفیه و دیوانه هستی که آئین و عبادات ما را تقبیح می کنی. آخر چگونه ممکن است، خدایان خویش را که در کنار ما به سر می برند به دست فراموشی بسپاریم و به خدای نادیده تو گرویده شویم؟» آنگاه هود را به باد تمسخر و استهزا گرفتند و نصایح و مواعظش را به خونسردی و بی اعتنایی تلقی کردند ولی هود از اجرای امر الهی بازنایستاد و به آنان گفت: «من دیوانه نیستم بلکه از طرف خدای متعال به دلالت و راهنمایی شما مبعوث گردیدم.

 

و در پایان مقال آنان را به قهر و غضب قادر سبحان تهدید کرد. قبیله عاد در جوابش گفتند: «بدون شک یکی از خدایان ما بر تو خشم گرفته، عقل و شعور تو را مختل ساخته است که اینطور هذیان می گویی و اوهام و خرافات می بافی. بر ما مسلم است که حیاتی جز همین حیات دنیوی نیست و هیچکس نمی تواند ما را عذاب کند. نه مواعید تو ما را فریب می دهد و نه از قهر و غضب خدای تو بیم داریم. اگر راست می گویی آن عذاب موعود را بر ما نازل کن.»

 

چون هود پیغمبر از دلالت و راهنمایی قوم طرفی نبست و آنها کماکان در عناد و لجاج و گمراهی دید، عجز و انکسار خویش را از انجام مأموریت در پیشگاه الهی عرضه داشت، تا هر طور مشیتش تعلق پذیرد، قوم عاد را گوشمالی دهد. بامدادان هنوز خورشید جهانتاب به تمام و کمال ظاهر نشده بود که ابر سیاهی از گوشه افق نمودار گردید. قوم عاد به گمان آنکه باران نافعی به لطف و عنایت اصنام و خدایانشان خواهد بارید، به سوی مزارع و کشتزارهای خویش شتافتند و زمینها را برای آبیاری آماده ساختند.

 

هود که به اتفاق پیروانش از دور ناظر جریان بود، با نیشخندی به آنان گفت: «ای قوم، این ابر برای ریزش باران رحمت نیست، بلکه نایره غضب الهی است که باد سهمگین پر خروشی – باد صرصر – آن را به سوی شما می راند. این همان باد عذاب است که در انتظارش بی تابی می کردید. هنوز فرصت دارید که به حقیقت وجود باریتعالی ایمان بیاورید و به سوی من آیید و گرنه دیر زمانی نمی گذرد که خان و مان و قبیله شما نیست و نابود خواهد شد.

 

قوم عاد به آخرین اتمام حجت هود هم کمترین ترتیب اثری ندادند و به انتظار نزول باران چشم بر آسمان دوختند، اما طولی نکشید که باد صرصر وزیدن گرفت و تمام آلات و ابزار و چهارپایانشان را به جاهای دور دست پرتاب کرد.

 

ترس و وحشت بر قوم عاد مستولی شد و به خانه های خویش پناهنده شده، درها را محکم بستند، ولی شدت باد صرصر به قدری زیاد بود که ریگهای بیابان را به هوا بلند کرد و زمین و آسمان به کلی تیره و تار گردید.

 

خلاصه هفت شب و هشت روز، وزش باد صرصر به شدت ادامه داشت و آن قبیله گمراه را مانند نخلهای سست بنیان از بیخ و بن برافکند و همه را در درون اتلال شن و ریگ بیابان مدفون ساخت.

 

چون طغیان باد صرصر فروکش کرد و هوای گرد آلود صاف و روشن شد، هود به اتفاق پیروانش راه حضر موت را در پیش گرفته بقیت عمر را در آن سرزمین به عبادت و پرستش خدای یگانه، پرداخت و باد صرصر از آن تاریخ به صورت ضرب المثل درآمد؛ چنانکه خاقانی گوید:

 

او هود ملت آمد بر عادیان فتنه      الا سپاه خشمش من صرصری ندارم

منبع:farhangsara.com