دسته‌ها
داستان

داستان کوتاه دوست خوب

داستان کوتاه دوست خوب

داستان کوتاه درباره دوستی,داستانک,سرگرمی

دو دوست در بیابان همسفر بودند. در طول راه با هم دعوا کردند. یکی به دیگری سیلی زد. دوستی که صورتش به شدت درد گرفته بود بدون هیچ حرفی روی شن نوشت: « امروز بهترین دوستم مرا سیلی زد».

آنها به راهشان ادامه دادند تا به چشمه ای رسیدند و تصمیم گرفتند حمام کنند.

ناگهان دوست سیلی خورده به حال غرق شدن افتاد. اما دوستش او را نجات داد.

او بر روی سنگ نوشت:« امروز بهترین دوستم زندگیم را نجات داد .»

دوستی که او را سیلی زده و نجات داده بود پرسید:« چرا وقتی سیلی ات زدم ،بر روی شن و حالا بر روی سنگ نوشتی ؟» دوستش پاسخ داد :«وقتی دوستی تو را ناراحت می کند باید آن را بر روی شن بنویسی تا بادهای بخشش آن را پاک کند. ولی وقتی به تو خوبی می کند باید آن را روی سنگ حک کنی تا هیچ بادی آن را پاک نکند.»

منبع:teeteel.notkade.com

 

دسته‌ها
داستان

داستان جالب:رمز بسم الله…

داستان جالب:رمز بسم الله...

گویند مردی بود منافق اما زنی داشت مومن و متدین. این زن تمام کارهایش را با بسم الله”آغاز می کرد. شوهرش از توسل جستن او به این نام مبارک بسیار غضبناک می شد و سعی می کرد که او را از این عادت منصرف کند. روزی کیسه ای پر از طلا به زن داد تا آن را به عنوان امانت نکه دارد زن آن را گرفت و با گفتن ” بسم الله الرحمن الرحیم” در پارچه ای پیچید و با ” بسم الله ” آن رادر گوشه ای از خانه پنهان کرد، شوهرش مخفیانه آن طلا را دزدید و به دریا انداخت تا همسرش را محکوم و خجالت زده کند و “بسم الله” را بی ارزش جلوه دهد.

وی بعد از این کار به مغازه خود رفت. در بین روز صیادی دو ماهی را برای فروش آورد آن مرد ماهی ها را خرید و به منزل فرستاد تا زنش آن را برای نهار آماده سازد.زن وقتی شکم یکی از آن دو ماهی را پاره کرد دید همان کیسه طلا که پنهان کرده بود درون شکم یکی از ماهی هاست آن را برداشتو با گفتن “بسم الله” در مکان اول خود گذاشت.شوهر به خانه برگشت و کیسه زر را طلب کرد. زن مومنه فورا با گفتن “بسم الله” از جای برخاست و کیسه زر را آورد شوهرش خیلی تعجب کرد و سجده شکر الهی را به جا آورد و از جمله مومنین و متقین گردید
منبع:.niksalehi

دسته‌ها
داستان

داستان زیبای مادر؛ خود عید بود…

 

داستان زیبای مادر,داستان مادر؛ خود عید بود,داستانک,داستان کوتاه مادر

مادر؛ خود عید بود…
مادر عید بود ؛ اصلا” خود ؛ خود بهـار بود . از چهار ؛ پنج ؛ روز مانده به سال نو گندم و عدس را شسته بود و زیر پارچه سفید  توی بشقابهای خوشگل می چید ؛ گلدانهای شمعدانی را رنگ میزد تا نونوار شوند و از یکماه جلوتر هم خانه تکانی شروع میشد ؛ آن هم چه تکانی … خانه نو می شد ؛ عید می شد ؛ بوی بهار می داد ؛ بوی تازگی ؛ بوی شکوفه.

آن اوایل که  این خانه را خریده بودند ؛ گوشه حیاط به اندازه یکی دو کاشی خالی بودکه مثلا باغچه بود ؛ اما یکروز که بابت کاری ” اوستای بنا ” به خانه آمده بود ؛ مادر داده بود دور تا دور این باغچه را به اندازه یک مربع بزرگ؛ در همان سه کنجی دیوار کنده بودند و با سلیقه و زیبا با آجرهای قدیمی که لوزی لوزی گذاشته بود جلوی باغچه تازه ساز ؛ حدو حدود باغچه نازنین را مشخص کرده بود . یعنی یک باغچه نقلی زیبا در کنار حیاط درست شده بود .

غوغای گلدانهای شمعدانی و محبوبه شب و یاس سفید به کنار ؛ در باغچه دست سازش؛ دو درخت کوچولوی  سیب و آلبالو و یک یاس امین الدوله که روی دیوار به بالا قـدکشیده بود کاشته بود و نزدیک عید زمین باغچه را بنفشه باران میکردو گلدانهایش را دورتا دور حوض آبی رنگ ؛ تازه رنگ زده اش که خودش آستین بالا میزد و باعشق رنگ میزد؛ میچید. حالا بیا و تماشا کن که این درخت میوه و یاس امین الدوله چه حال و هوایی به حیاط کوچک و حوض قشنگمان میداد..   و آن باغچه ؛ باغچه نگو ؛ باغ مــادر ! باغی بود که چشم تمام فامیل  و آشنا را به دنبال می کشید و همان جا بود که عمو نوروز بوسه ای بر پیشانی ننه سرما میزد و زمستان را روانه میکرد تـا از خجالت باغچه مادر برود و بهار جایش بیاید..!

اما مــادر خودش عید بود ؛ همیشه تازه بود !
همه کارهایش به جا و به موقع مثل دیگر مادرهای آن روزها ؛ … امان از خرید کفش و لباس عید که خود حدیث مفصلی بود در زمان خودش : باغ سپهسالار و لاله زار و میدان فوزیه و دست آخر هم بهارستان و بازار بزرگ…

عشق عجیبی به بازار رفتن داشت ؛ اما نزدیک عیـد کوچکترها را به بزرگتری می سپرد و با یکی دو دختر دیگر به بازار میرفت ؛ و همیشه کوله بار برگشتن از بازارش پر بود از شـــادی و خریدهای رنگارنگش  ؛ بخصوص برای آنان که همراهش نبودند .

اما مادر خود عید بود ؛  گندم و عدسش که لای دستمال خیس قد می کشید  و قد و بالایی به هم میزد در آن ظرفهای رنگارنگ و قشنگ ؛ دورشان با سلیقه ربانی قرمز می بست که یعنی که یعنی ! سبزه دیگر سبز شده.

سمنوی کوچه و بازار را نمی خرید هر سال برایش از زادگاهش به قول خودش ” سمنوی درست و حسابی ” می فرستادند  که ” سریش ” نبود !

روز قبل عید همه فرزندانش را شیک و نونوار میکردو به صف راه می افتاد به سمت میدان بهارستان ؛ همیشه میگفت: دیدن دارد میدان بهارستان شب عیدی . و راست هم می گفت ….  دست فروشها ؛ دوره گردها ؛ سمنو فروشها و گل فروشها و سبزی فروشهای دوره گرد و چاقاله بادام فروشها که یکریز با دستشان گل نم آب روی سبزی و چاقاله بادامها می پاچیدند تا تازه و شاداب بمانند ؛ همه و همه در حرکت ؛ زنده و جوشان در حال خواندن شعری ؛ تعریفی ؛ تمجیدی ؛ از جنسشان . اما هرسال تا سمنویی می گفت : آبجی سمنو بدم ؟ مادر به پشت گرمی سمنوی ولایت جواب میداد : مگه میخوام بادبادک واسه بچه ها درست کنم ؛ سریش بخرم …. و پشت آن صدای خنده ما و دیگر زن و مرد بودکه در هوا می پیچید …..  مادر به قول قدیمی ها  “لـوده” نبود ؛ یعنی زبان دار و حاضر جواب ! اما این دیگر نمک شب عید هرساله اش شده بود ؛ جوابی که به سمنوفروشها میداد و ما هرسال منتظر بودیم ؛ ببینیم این جواب قسمت کدام سمنوفروش خوش اقبال میشود ؛ شده بود یک انتظار هرساله !!

عاشق بود  ؛ عاشق دوره گردهای دستفروش بود؛ که روی چرخهای تازه رنگ شده اشان سبزی ها را می چیدند و دست آخر هم روی همه سبزی ها  ” تربهای لپ گلی ” را سوار میکردند… و دقیقه به دقیقه با دستشان ” گل نمی ” آب رویشان می پاچیدند و هر بار که چشم در چشم این تربهای لپ گلی می شدی انگار ده ها  ” حسن کچل” لپ گلی خندان نگاهمان میکردند !! آخ که چه دلفریب بودند این تربهــــا ؟

مادر عید بود ؛ اصلا خود ؛ خود بهار بود .سفره هفت سین چیدن را کودکانه می پرستید ؛ با وجود حضور چند دختر در منزل اما همیشه همچون اجرای یک مراسم مقدس شب قبل از سال نو ؛  آنچه را که روز از بهارستان خریده بود جمع و جور میکرد و بعد از بیرون آوردن سفره قلمکار قدیمی اش و ترمه سفره عقدش ؛ انداختن آنها روی میز بالای اطاق ؛ شروع به چیدن هفت سین میکرد ؛ آن هم با دقت و صبرو حوصله ای نگفتنی ؛ طوری به دانه دانه ظرفهای هفت دست میکشید و نگاه میکرد انگار فرزند تازه به دنیا آمده اش هستند.. و همیشه یک ظرف زیبای خالی سرسفره بود برای سبزی پلو و کوکو که اعتقاد داشت حتما” باید وسط سفره هفت سین در زمان تحویل سال بگذارد..

زیباترین ظرفهای آبی و سبز و قرمزش را برای هفت سین میگذاشت  ؛ گلاب پاش زیبای سرخابی با نقاشی گل و بلبل های قشنگش را هم پر از سرکه میکرد و میگذاشت سر هفت سین ! روی ظرف ماهی ها ؛ دو – سه پری برگ گل می انداخت ؛ همیشه . ماهی های شاد و شنگولی که هرسال به آنها چشم می دوختیم که وقت تحویل سال یکهو صاف بایستند….. یعنی واقعا ماهی های سر سفره هفت سین  ؛ در لحظه تحویل سال بی حرکت می مانند ؟ ؛ هنوز هم نمیدانم ؟؟؟

سیب را آنقدر برق می انداخت که دلت میخواست یواشکی گازش بگیری . سمنو هم که نگو ! با آنکه همیشه نزدیک عید یک ظرف بزرگش در خانه بود ؛ اما آن کاسهء کوچولوی زرشکی رنگ گل سفید وسط سفره ؛ چشمکهای طنازانه ای می زد به اهل خانه که باعث می شد گهگاهی اثر یک انگشت ناشی را وسطش ببینی ! ! !

هنرپیشه ئ اصلی  ” گذر زمان ”  در سفره هفت سین مادر ؛  “”ساعت شماطه ای چاقمان “” بود. همان ساعتی که در همه خانه ها بود : چاق و نقره ای ؛ با دو تا گوش گرد که یک دسته وسطش بود و یک چکش فلزی کوچک هم زیر آن دسته !! همان ساعتی که “” هر روز صبح با بی رحمی تمام با صدای بلندش که ده برابر هیکل خود ساعت بود (ما را اول میلرزاند و بعد بیدار میکرد!! ) و صدای تیک تاکش ؛‌ که اگر حتی زیر تمام رخت خوابها و لحاف کرسی های عالم هم میگذاشتیش ؛ تا پشت بام خانه بقلی میرفت  ! ! ! !

ماجرای سکه های سر سفره هفت سین ؛‌خودش یک کتاب هفتاد من بود ؛ قدرت خدا ! روایت این بود که مادر از دوران کودکی از سکه های عیدی که از پدر بزرگ و پدرش گرفته بود چند ؛ ده تایی را نگه داشته بود و  خرج نکرده بوده و تا روزی که شوهر کرده بود در کیسه ای پارچه ای نگه داشته بود حالا هر سال همین سکه های بزرگ و سنگین ؛‌ نور چشمی سفره هفت سین ما بودند ؛ و هرسال در روزهای قبل از عید  ؛ ما گرداگرد مادر می نشستیم و برق انداختن این سکه ها و ظرفهای نقره جهیزیه مادر را با سرکه و هزار کیمیاگری دیگر نگاه میکردیم ؛با این وعده که روزی روزگاری مادر یکی یکدانه از اینها را به بچه ها میدهد برای سر سفره هفت سینشان …. اما کوتاهترین و آخرین بخش چیدمان سفره هفت سین به دست پدر انجام میشد؛ پدر با احترام قرآن بزرگی را که روزهای تولد هر یک از ما پشتش نوشته شده بود و اسکناسهای عیدی را برای برکت و شگون پیدا کردن در میانه آن گذاشته بودند در یک گوشه سفره و کتاب اشعار حافظ نخ نمای قدیمی اش را درگوشه دیگری از سفره میگذاشت  ( کتاب حافظی که در گوشه و کنارش با قلم ریز و جوهر صدها لغت و جمله زیبا توسط پدر نوشته شده بود و بوی شیراز و حافظ و خاطره  از آن به مشام میرسید)؛ و خلاصه همه سینها با همین وسواس کنار هم چیده می شدند و ما گرداگرد سفره هفت سین منتظر سال نـــو ….

وقت تحویل سال پدر با افتخار به هفت سین مادر نگاه میکرد و می گفت  ماشاالله ؛ مثل هر سال قشنگ است. و مادر هم بالاخره بعد از یکسال می نشست ؛ با آن روسری آبی  رنگش که معتقد بود این رنگ ؛ رنگ خوبی است برای همه عیدها  و شگون دارد.

مادر قبل از شروع دعای سال تحویل شروع به خواندن قرآن میکرد و پدر محترمانه گوش میکرد و به فکر فرو میرفت ؛ همیشه هم مادر به زور و اجبار کتاب های درسی ریاضی و فارسی را در دامن لباسهای زیبای عیدمان میگذاشت و میگفت : اینجوری تا آخر سال درس می خوانید و یکریز میگفت : توپ سال تحویل که در میشود آرزو کن شاگرد اول بشوی! ! . که صد البته این  مسئله هم مانند  مسئله  صاف ایستادن ماهی ها در زمان سال تحویل برای من یکی ناگشوده ماند ! صدای شلیک توپ سال جدید که می آمد ما دست می زدیم و اول قرآن را یکی یکی می بوسیدیم و بعد از نقلهای بید مشک سر سفره هفت سین دهانمان را شیرین میکردیم ؛ همان نقلهایی که تا پدر زنده بود ؛ دوست دوران گرمابه و گلستانش از تبریز می فرستاد .

بعد پدر اول عیدی  مادر را میداد ؛ همیشه پارچه نگین دار یا چادر نمازی شاد یا گوشواره و گردنبند قشنگی ؛ که با سلیقه خودش خریده بود و در کنارش یک دسته اسکناس بود به مادر میداد و با احترام یک بزرگتر پیشانیش را می بوسید ؛ مادر هم که خود خود عید  بود ؛ هر سال و هرسال قرمز میشد ؛ مثل تربهای میدان بهارستان و : دست شما درد نکند آقایی میگفت و قرآن را به دست پدر میداد . پدر به ترتیب از بزرگ به کوچک ما را که حسابی خجالت می کشیدیم می بوسید و عیدی ها را از لای قرآن به ما تعارف میکرد !  و ما هر کدام می دانستیم که یک اسکناس سهم ما است و نه بیشتر ! و همان یک اسکناس چه غوغایی در دلمان به پا میکرد  ؟

پدر هم عیـــد بود ؛ اما انگار  نیمه های عیــد !  خود ؛ خود عید نبود ؛ بهاری بود که با او رودربایستی داشتیم ؛  بخصوص آن بوسه سال تحویل ؛ رسمی ؛ با احترام ؛ با دقت . اول دستی به سرمان می کشید و به قدو بالایمان نگاهی میکرد که می فهمیدی برق نگاهش از لـذت  است و بعد آن بوسه های دو طرف گونه! ؛ مانند دو مدال افتخار که به ما داده می شد . و اینگونه عیــد به خانه ما می آمد و بهار میشد……

مادر عید بود ؛ حالا که فکر میکنم ؛ می بینم مادر خود خود عید بود …. شاید اصلا عمو نوروز هرسال  فرصت نمیکرد به کوچه ما بیاید ؛ شاید این مادر بود که پیشانی ؛ ننه سرما را می بوسید و ننه سرما می خوابید و بهار به جای زمستان می آمد ؟؟؟ کسی چه می داند ؟؟ همانطور که هنوز نمیدانم واقعا ماهی ها ؛ در لحظه سال تحویل صاف می ایستند  ؟؟  و نمیدانم بقل کردن کتاب درس ریاضی در زمان سال تحویل مـا را  شاگرد اول  کرد یا نه ؟؟؟؟
شما به کسی نگوئیـــد اما من این یکی را مطمئنم  ؛ مـــادر خـود ؛ خــود ؛ عیـــد بود .

مینا یزدان پرست
منبع:seemorgh.com

دسته‌ها
داستان

داستان کوتاه و آموزنده دزدان بانک

303815 stock photo stealthy thief داستان کوتاه و آموزنده دزدان بانک
در یک دزدی بانک در گانک ژو چین دزد فریاد کشید:
« همه شما در بانک، حرکت نکنید. پول مال دولت است و زندگی به شما تعلق دارد. »
همه در بانک به آرامی روی زمین دراز کشیدند. این «شیوه تغییر تفکر» نام دارد، تغییر شیوه معمولی فکر کردن.
هنگامی که یک خانم به صورت تحریک آمیزی روی میز دراز کشید، دزد فریاد کشید:
«خانم خواهش می کنم متمدن باشید! این یک دزدی است، نه تجاوز جنسی.»…
این را می گویند؛ «کار کشته بودن» روی چیزی تمرکز داشته باشید که برای آن کار آموزش دیده اید.
هنگامی که دزدان بانک به خانه رسیدند، جوانی که (مدرک لیسانس مدیریت بازرگانی داشت) به دزد پیرتر(که تنها شش کلاس سواد داشت)، گفت:
 « برادر بزرگ تر، بیا تا پول ها را بشماریم چقدر به دست آورده ایم.»
دزد پیرتر با تعجب گفت:
 «تو چقدر احمق هستی، این همه پول شمردن زمان بسیار زیادی خواهد برد. امشب تلویزیون ها در خبرها خواهند گفت ما چقدر از بانک دزدیده ایم.»
این را می گویند: «تجربه». این روز ها، تجربه مهم تر از ورقه کاغذ هایی است که به رخ کشیده می شود!
پس از آن که دزدان بانک را ترک کردند،مدیر بانک به رییس خودش گفت، فوری به پلیس خبر بدهید. اما رییس اش پاسخ داد:
«تامل کن! بگذار ما خودمان هم ۱۰ میلیون از بانک برای خودمان برداریم و به آن ۷۰ میلیون که از بانک ناپدید کرده بودیم، بیفزاییم.»
این را می گویند «با موج شنا کردن» پرده پوشی به وضعیت غیرقابل باوری به نفع خودت.!
رییس کل می گوید:
«بسیار خوب خواهد بود که هرماه در بانک دزدی بشود.»
این را می گویند «کشتن کسالت» شادی شخصی از انجام وظیفه مهم تر می شود.
روز بعد، تلویزیون اعلام می کند ۱۰۰ میلیون دلار از بانک دزدیده شده است. دزد ها پول ها را شمردند و دوباره شمردند، اما نتوانستند ۲۰ میلیون بیشتر به دست آورند. دزدان بسیار عصبانی و شاکی بودند:
«ما زندگی و جان خود را گذاشتیم و تنها ۲۰ میلیون گیرمان آمد. اما روسای بانک ۸۰ میلیون را در یک بش کن به دست آوردند. انگار بهتر است انسان درس خوانده باشد تا این که دزد بشود.»
این را می گویند؛ «دانش به اندازه طلا ارزش دارد»
رییس بانک با خوشحالی می خندید؛ زیرا او ضرر خودش در سهام را در این بانک دزدی پوشش داده بود.
این را می گویند؛ «موقعیت شناسی» جسارت را به خطر ترجیح دادن.
در اینجا کدام یک دزد راستین هستند؟
منبع:mollanasreddin
دسته‌ها
داستان

داستان عمو نوروز

یکی بود ، یکی نبود . پیر مردی بود به نام عمو نوروز که هر سال روز اول بهار با کلاه نمدی ، زلف و ریش حنا بسته ، کمرچین قدک آبی ، شال خلیل خانی ، شلوار قصب و گیوه تخت نازک از کوه راه می افتاد و عصا به دست می آمد به سمت دروازه شهر .

بیرون از دروازه شهر پیرزنی زندگی می کرد که دلباخته عمو نوروز بود و روز اول هر بهار ، صبح زود پا می شد ، جایش را جمع می کرد و بعد از خانه تکانی و آب و جاروی حیاط ، خودش را حسابی تر و تمیز می کرد . به سر و دست و پایش حنای مفصلی می گذاشت و هفت قلم ، از خط و خال گرفته تا سرمه و سرخاب و زرک آرایش می کرد . یل ترمه و تنبان قرمز و شلیته پرچین می پوشید و مشک و عنبر به سر و صورت و گیسش می زد و فرشش را می آورد می انداخت رو ایوان ، جلو حوضچه فواره دار رو به روی باغچه اش که پر بود از همه جور درخت میوه پر شکوفه و گل رنگارنگ بهاری و در یک سینی قشنگ و پاکیزه سیر ، سرکه ، سماق ، سنجد ، سیب ، سبزی ، و سمنو می چید و در یک سینی دیگر هفت جور میوه خشک و نقل و نبات می ریخت . بعد منقل را آتش می کرد و می رفت قلیان می آورد می گذاشت دم دستش . اما ، سر قلیان آتش نمی گذاشت و همانجا چشم به راه عمو نوروز می نشست .

چندان طول نمی کشید که پلک های پیرزن سنگین می شد و یواش یواش خواب به سراغش می آمد و کم کم خرناسش می زفت به هوا .

در این بین عمو نوروز از راه می رسید و دلش نمی آمد پیرزن را بیدار کند . یک شاخه گل همیشه بهار از باغچه می چید رو سینه او می گذاشت و می نشست کنارش . از منقل یک گله آتش برمی داشت می گذاشت سر قلیان و چند پک به آن می زد و یک نارنج از وسط نصف می کرد ؛ یک پاره اش را با قندآب می خورد . آتش منقل را برای اینکه زود سرد نشود می کرد زیر خاکستر ؛ روی پیرزن را می بوسید و پا می شد راه می افتاد .

آفتاب یواش یواش تو ایوان پهن می شد و پیرزن بیدار می شد . اول چیزی دستگیرش نمی شد . اما یک خرده که چشمش را باز می کرد می دید ای داد بی داد همه چیز دست خورده . آتش رفته سر قلیان . نارنج از وسط نصف شده . آتش ها رفته اند زیر خاکستر ، لپش هم تر است . آن وقت می فهمید که عمو نوروز آمده و رفته و نخواسته او را بیدار کند .

پیر زن خیلی غصه می خورد که چرا بعد از آن همه زحمتی که برای دیدن عمو نوروز کشیده ، درست همان موقعی که باید بیدار می ماند خوابش برده و نتوانسته عمو نوروز را ببیند و هر روز پیش این و آن درد دل می کرد که چه کند و چه نکند تا بتواند عمو نوروز را ببیند ؛ تا یک روزی کسی به او گفت چاره ای ندارد جز یک دفعه دیگر باد بهار بوزد و روز اول بهار برسد و عمو نوروز باز از سر کوه راه بیفتد به سمت شهر و او بتواند چشم به دیدارش روشن کند .

پیر زن هم قبول کرد . اما هیچ کس نمی داند که سال دیگر پیرزن توانست عمو نوروز را ببیند یا نه . چون بعضی ها می گویند اگر این ها همدیگر را ببینند دنیا به آخر می رسد و از آنجا که دنیا هنوز به آخر نرسیده پیرزن و عمو نوروز همدیگر را ندیده اند .

منبع:topnaz

دسته‌ها
داستان

داستان کوتاه و جالب عشق منطقی

love داستان کوتاه و جالب عشق منطقی

جوانی بود که عاشق دختری بود. دختر خیلی زیبا و زرق و برق دار نبود، اما برای این جوان همه چیز بود. جوان همیشه خواب دختر را می‌دید که باقی عمرش را با او سپری می‌کند. دوستان جوان به او می‌گفتند: «چرا اینقدر خواب او را می بینی وقتی نمی‌دانی او اصلاً عاشق تو هست یا نه؟ اول احساست را به او بگو و ببین او تو را دوست دارد یا نه.»

جوان فکر می‌کرد دختر او را دوست دارد. دختر از اول می‌دانست که جوان عاشق اوست. یک روز که جوان به او پیشنهاد ازدواج داد، او رد کرد. دوستانش فکر کردند که او به هم خواهد ریخت و به مواد اعتیادآور روی خواهد آورد و زندگیش تباه خواهد شد. اما با تعجب دیدند که او اصلاً افسرده و غمگین نیست.

وقتی از او پرسیدند که چطور است که او غمگین نیست، او جواب داد: «چرا باید احساس بدی داشته باشم؟ من کسی را از دست دادم که هرگز عاشق من نبود و او کسی را از دست داده است که واقعاً عاشق او بود.»

به دست آوردن عشق واقعی سخت است. عشق یعنی خود را فدای دیگری کردن بدون هیچگونه چشم‌داشتی، و اگر فردی این را رد می‌کند، اوست که مهم‌ترین چیز در زندگی را از دست داده است. پس هرگز احساس افسردگی و دل‌شکستگی نداشته باشید.

نظر شما چیه ؟؟؟

منبع:.mihanfal.com

دسته‌ها
داستان

داستان زیبای بیسکوئیت های سوخته مادرم

داستان,داستان زیبای بیسکوئیت های سوخته مادرم

رسانه ۷ –داستان کوتاه آموزنده (بیسکوئیت های سوخته مادرم),بیسکوئیت های سوخته مادرم و عکس العمل پدر,بیسکوئیت های سوخته مادرم,کم و کاستی
زمانی که من بچه بودم، مادرم علاقه داشت گه گاهی غذای ساده صبحانه را برای شب هم آماده کند. یک شب را خوب یادم مانده که مادرم پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، شام ساده ای مانند صبحانه تهیه کرده بود. آن شب پس از زمان زیادی، مادرم بشقاب شام را با تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت های بسیار سوخته، جلوی پدرم گذاشت. یادم می آید منتظر شدم ببینم آیا او هم متوجه سوختگی بیسکویت ها شده است!
در آن وقت، همه کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به طرف بیسکویت دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روزم در مدرسه چطور بود. خاطرم نیست که آن شب چه جوابی به پدرم دادم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا می کردم که داشت کره و ژله روی آن بیسکویت های سوخته می مالید و لقمه لقمه آنها را می خورد. یادم هست آن شب وقتی از سر میز غذا بلند شدم، شنیدم مادرم بابت سوختگی بیسکویت ها از پدرم عذر خواهی می کرد و هرگز جواب پدرم را فراموش نخواهم کرد که گفت: «اوه عزیزم، من عاشق بیسکویتهای خیلی برشته هستم.»
همان شب، کمی بعد که رفتم بابام را برای شب بخیر ببوسم، از او پرسیدم که آیا واقعاً دوست داشت که بیسکویتهاش سوخته باشد. او مرا در آغوش کشید و گفت: «مامان تو امروز روز سختی را در سرکار گذرانده و خیلی خسته است. بعلاوه، بیسکویت کمی سوخته هرگز کسی را نمی کشد!»
*****
زندگی مملو از چیزهای ناقص و انسان هایی است که پر از کم و کاستی هستند. خود من در بعضی موارد، بهترین نیستم، مثلاً مانند خیلی از مردم، روزهای تولد و سالگردها را فراموش می کنم. اما در طول این سالها فهمیده ام که یکی از مهمترین راه حل ها برای ایجاد روابط سالم، مداوم و پایدار، درک و پذیرش عیب های همدیگر و شاد بودن از داشتن تفاوت با دیگران است. این موضوع را می توان به هر رابطه ای تعمیم داد. در واقع، تفاهم، اساس هر روابطی است، هر رابطه ای با همسر یا والدین، فرزند یا برادر، خواهر یا دوستی!

 

منبع:yekibood.ir

 

دسته‌ها
داستان

 داستان زیبای چه کشکی، چه پشمی

داستان,داستانهای زیبا,داستان چوپان و نذر گله

چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید.

از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت، خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد.

دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند.

در حال مستاصل شد…

از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت:

ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم.

قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود را محکم گرفت.
گفت:

ای امام زاده خدا راضی نمی شود که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی.

نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم…

قدری پایین تر آمد.

وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت:

ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می کنی؟

آنهار ا خودم نگهداری می کنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو می دهم.

وقتی کمی پایین تر آمد گفت:

بالاخره چوپان هم که بی مزد نمی شود کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.

وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت:

چه کشکی چه پشمی؟

ما از هول خودمان یک غلطی کردیم

غلط زیادی که جریمه ندارد.

منبع: کتاب کوچه؛ احمد شاملو

 

دسته‌ها
داستان

داستان دوست خوب، ثروتی ماناتر از پول

داستان, داستانک, سرگرمی, سایت سرگرمی

رسانه ۷ –در زمان های دور مرد ثروتمندی زندگی می کرد که ثروتش را از راه تجارت و بازرگانی در طی سال ها اندوخته بود. ثروتش به ده هزار هزار سکۀ طلا رسیده بود.

از قضای روزگار این مرد روزی سخت بیمار شد و به بستر افتاد. او که مرگ خودش را نزدیک می دید، ده پسرش را به پیش خود خواند تا به آنها بگوید که قصد دارد ماترکش را چگونه تقسیم کند.

او گفت: مجموع ثروت من ده هزار هزار سکۀ طلا است. به هر کدامتان هزار هزار سکه می رسد. اما یکی از شما باید صد هزار سکه برای مراسم و کفن و دفن من خرج کند و چهارصد هزار سکۀ دیگر را به نیت من خیرات کند. هر کدام از شما این شرط را قبول کند، من در عوض ده دوستم را به او معرفی می کنم.

پسر کوچکش این شرط را پذیرفت و پدرش همان طور که قول داده بود، ده تن از صمیمی ترین دوستان خودش را با او آشنا کرد.

وقتی پیرمرد بازرگان مرد، ده پسرش سهم الإرث خود را گرفتند و زندگی شان را به تنهایی ادامه دادند. آنها که به آسودگی و زندگی تجملی عادت کرده بودند، دیری نگذشت که هر چه پول و اموال از پدرشان به ارث برده بودند، خرج و تمام کردند. پسر کوچک تر وقتی در ته همیانش هزار سکه باقی مانده و شدیداً نگران آینده شده بود، به یاد ده دوست پدرش افتاد که قبل از فوتش به او معرفی کرده بود. او آنها را پیدا کرد و همه را به خانه اش دعوت کرد.

دوستان پدرش که حالا دوستان خود او هم محسوب می شدند، پس از خوردن غذایی که آماده کرده بود، گفتند: از بین ده برادرت، تو تنها کسی هستی که هنوز ما را فراموش نکرده ای. حالا در این وضعیتی که هستی، ما می توانیم به تو کمک کنیم.

به این ترتیب هر کدام یک رأس گاو شیری باردار خود و یک هزار سکۀ طلا به او دادند و او را در کارهای تجاری راهنمایی کردند.

پسر کوچک تر با کمک دوستان پدرش وارد کار تجارت شد و کم کم راه ترقی را پیمود و دوستان پدرش را نیز فراموش نکرد.

سال ها گذشت و وقتی مرد موفقی شده بود، یک بار به برادرانش گفت پدرش گفته بود که دوست خوب، ثروتی ماناتر از پول است و بعد از این تجربه ای که در زندگی ام کسب کردم، فهمیدم که حرف پدرم چقدر درست بوده است.

ثروت ممکن است به انسان حس خوشبختی و رضایت موقت بدهد، اما پول و ثروت مانا نیست و هر اتفاقی ممکن است برای آن بیافتد. اما حمایت، کمک و پشتگرمی دوستان خوب همیشه برای انسان باقی می ماند و در راه سعادت راهنمای انسان می شود.

حال از شما دعوت می کنم به قصۀ دیگری به نام «نتیجه گیری گوسفندی» توجه کنید.

گوسفندی خواست برای خوردن علف تازه به بالای تپه ای برود. رفت و رفت تا این که خسته شد. به خودش دلداری داد که خستگی مهم نیست. اگر به سر تپه برسم، علف تازه در انتظار من است. راهش را ادامه داد و دوباره خسته شد. باز به خودش گفت که برای خوردن علف تازه باید حتماً به بالای تپه برسد. تنها هدف او این بود که برای خوردن علف تازه به بالای تپه برسد. اما وقتی به آنجا رسید، متوجه شد که نه تنها در آنجا هیچ علفی وجود ندارد، بلکه در راه رسیدن به بالای تپه، علف های زیادی را نادیده گرفته است.

بله، گاه لازم است اندکی درنگ کنیم و با سنجیدن اهداف خود در زندگی، در صورت لزوم آنها را تعدیل کنیم تا هم به آنها نزدیک تر شویم و هم به یک باره و دیروقت متوجه از دست رفتن فرصت های زیاد نشویم.

 

منبع:bartarinha.ir