دسته‌ها
ضرب المثل

میان پیغمبران جرجیس را انتخاب کرد

 

میان پیغمبران جرجیس را انتخاب کرد

 

مورد استفاده و استناد عبارت مثلی بالا هنگامی است که مخاطب در انتخاب مطلوبش بی سلیقگی نشان دهد و آنچه را که کم فایده و بی مایه تر باشد بر سر اشیا مرجح شمارد. اما ریشۀ این عبارت:

جرجیس نام پیغمبری است از اهل فلسطین که پس از حضرت عیسی بن مریم به پیغمبری مبعوث گردیده است. بعضی وی را از حواریون می دانند ولی میرخواند وی را از شاگردان حواریون نوشته است و برخی نیز گویند که وی خلیفه داود بوده است.

جرجیس چندان مال داشت که محاسب و هم از ضبط حساب آن به عجز اعتراف می کرد. در سرزمین موصل به دست حاکم جباری به نام داذیانه گرفتار شد. چون بت و صنم داذیانه به نام افلون را سجده نکرد به انواع عقوبتها او را می کشتند اما به فرمان الهی زنده می شد تا آنکه عذابی در رسید و همۀ کافران را از میان برداشت.

عطار می نویسد:”او را زنده در آتش انداختند، گوشتهایش را با شانۀ آهنین تکه تکه کردند و چرخی را که تیغهای آهنین به آن نصب کرده بودند از روی بدنش گذراندند اما با آنکه سه بار او را کشتند هر سه بار زنده شد و سرانجام هم نمرد تا آنکه دشمنانش به آتشی که از آسمان فرستاده شد هلاک شدند.”

اما جرجیس را چرا ضرب المثل قرار داده اند از آن جهت است که در میان چند هزار پیامبر مرسل و غیرمرسل که برای هدایت و ارشاد افراد بشر مبعوث گردیده اند گویا تنها جرجیس پیغمبر صورتی مجدر و نازیبا داشت. جرجیس آبله رو بود و یک سالک بزرگ بر پیشانی- و به قولی بر روی بینی- داشت که به نازیبایی سیمایش می افزود.

با توجه به این علائم و امارات، اگر کسی در میان خواسته های گوناگون خود به انتخاب نامطلوبی مادون سایر خواسته ها مبادرت ورزد به مثابۀ مومنی است که در میان یک صد و بیست و چهار هزار پیغمبر به انتخاب جرجیس اقدام کند و او را به رسالت و رهبری برگزیند.

راجع به این ضرب المثل روایت دیگری هم در بعض کتب ادبی ایران وجود دارد که فی الجمله نقل می شود.

گویند روباهی خروسی را از دیهی بربود و شتابان به سوی لانۀ خود می رفت. خروس در دهان روباه با حال تضرع گفت:”صد اشرفی می دهم که مرا خلاص کنی.” روباه قبول نکرد و بر سرعت خود افزود. خروس گفت:”حال که از خوردن من چشم نمی پوشی ملتمسی دارم که متوقع هستم آن را برآورده کنی.” روباه گفت:”ملتمس تو چیست و چه آرزویی داری؟” خروس گرفتار که در زیر دندانهای تیز و برندۀ روباه به دشواری نفس می کشید جواب داد:”اکنون که آخرین دقایق عمرم سپری می شود آرزو دارم اقلاً نام یکی از انبیای عظام را بر زبان بیاوری تا مگر به حرمتش سختی جان کندن بر من آسان گردد.”

البته مقصود خروس این بود که روباه به محض آنکه دهان گشاید تا کلمه ای بگوید او از دهانش بیرو افتد و بگریزد و خود را به شاخۀ درختی دور از دسترس روباه قرار دهد. روباه که خود سرخیل مکاران بود به قصد و نیت خروس پی برده گفت: جرجیس، جرجیس و با گفتن این کلمه نه تنها دهانش اصلاً باز نشد بلکه دندانهایش بیشتر فشرده شد و استخوانهای خروس به کلی خرد گردید. خروس نیمه جان در حال نزع گفت:”لعنت بر تو، که در میان پیغمبران جرجیس را انتخاب کردی.”

منبع:sarapoem.persiangig.com

 

دسته‌ها
ضرب المثل

چاه مکن بهر کسی اول خودت، دوم کسی

 

 

چاه مکن بهر کسی اول خودت، دوم کسی

 

چون کسی به دیگری بدی کند یا در مجلسی یک نفر از بدی‌هایی که با او شده صحبت کند مردم می‌گویند آنکه برای تو چاه می‌کند اول خودش در چاه می‌افتد.

در زمان حضرت محمد(ص) شخصی که دشمن این خانواده بود هر وقت که می‌دید مسلمانان پیشرفت می‌کنند و کفار به پیغمبر ایمان می‌آورند خیلی رنج می‌‌کشید. عاقبت نقشه کشید که پیغمبر را به خانه‌اش دعوت کند و به آن حضرت آسیب برساند.

به این منظور چاهی در خانه‌اش کند و آن را پر از خنجر و نیزه کرد آن وقت رفت نزد پیغمبر و گفت: “یا رسول‌الله اگر ممکن میشه یک شب به خانه من تشریف ‌فرما بشید”. حضرت قبول کرد، فرمود: “برو تدارک ببین ما زیاد هستیم”. شب میهمانی که شد پیغمبر(ص) با حضرت علی(ع) و یاران دیگرش رفتند خانه آن شخص. آن شخص که روی چاه بالش و تشک انداخته بود بسیار تعارف کرد که پیغمبر روی آن بنشیند. پیغمبر بسم‌آلله گفت و نشست. آن شخص دید حضرت در چاه فرو نرفت خیلی ناراحت شد و تعجب کرد. بعد گفت حالا که حضرت در چاه فرو نرفت در خانه زهری دارم آن را در غذا می‌ریزم که پیغمبر و یارانش با هم بمیرند. زهر را در غذا ریخت آورد جلو میهمانان، اما پیغمبر فرمود: “صبر کنید” و دعایی خواند و فرمود: “بسم‌الله بگویید و مشغول شوید” همه از آن غذا خوردند. موقعی که پذیرایی تمام شد پیغمبر و یارانش به راه افتادند که از خانه بیرون بروند. زن و شوهر با هم شمع برداشتند که پیغمبر را مشایعت کنند. بچه‌های آن شخص که منتظر بودند میهمانان بروند بعد غذا بخورند، وقتی دیدند پدر و مادرشان با پیغمبر از خانه بیرون رفتند پریدند توی اتاق و شروع کردند به خوردن ته بشقاب‌ها. پیغمبر که برای آنها دعا نخوانده بود همه‌شان مردند. وقتی که زن و شوهر از مشایعت پیغمبر و یارانش برگشتند دیدند بچه‌هاشان مرده‌اند. آن شخص ناراحت شد دوید سر چاه و به تشکی که بر سر چاه انداخته بود لگدی زد و گفت: “آن زهرها که پیغمبر را نکشتند، تو چرا فرو نرفتی؟” ناگهان در چاه فرو رفت و تکه‌تکه شد. از آن موقع می‌گویند: “چاه مکن بهر کسی اول خودت، دوم کسی”.

منبع:sarapoem.persiangig.com

 

دسته‌ها
ضرب المثل

یک گِل دوست بدتر از هزار سنگ دشمن

 

یک گِل دوست بدتر از هزار سنگ دشمن

 

مردی بود دو دختر داشت خیلی از آنها خوب نگهداری می‌کرد، وسواس داشت که دخترها چون خوشگلند از خانه کمتر بیرون روند که چشم اشخاص ناشایست به آنها نیفتد. دخترها دستور پدر را شنیده بودند اما از بس دلشان در خانه خفه می‌شد هر وقت پدر از خانه بیرون می‌رفت آنها هم دم در خانه‌شان توی کوچه می‌نشستند و به تماشای مردم مشغول می‌شدند و این رسم اکثر مردم و خانواده‌ها بود که برای رفع دلتنگی در خانه می‌نشستند. از قضا روزی پادشاه و خدمتکارانش از جلو خانه آنها رد می‌شد چشمش به دخترها افتاد، دختر کوچکتر را پسندید و عاشق او شد. موقعی که به قصر رسید فرستاد آن دختر را آوردند و به اجازه پدرش او را به عقد خود درآورد. بهترین قصرهای خود را به او داد آخر این دختر، خانم اول شهر و مملکت شده بود. آیا خواهرش در چه حالی بود؟

می‌توانست این همه شوکت و جلال خواهر را ببیند و هیچ نگوید؟ نه، هرگز، خیلی حسودیش می‌شد. خیلی داشت غصه می‌خورد. نمی‌دانست چه کند؟ عاقبت به فکر انتقام افتاد. برای خواهر پیغام فرستاد که خیلی هم به خود مغرور نشو. می‌دانم که منتظری مادر شاهزاده بشوی اما هرطور باشد داغ آن را به دلت می‌گذارم. من چه کرد و تو چه کرد چرا باید تو ملکه باشی و من دختر یک مرد فقیر؟ خواهر که زن پادشاه بود هرچه برای خواهرش مهربانی می‌کرد، تعارف و هدیه می‌فرستاد باز هم خواهر حسود و بدطینت همان پیغام‌ها را می‌فرستاد که داغ مادر شاهزاده شدن را به دلت می‌گذارم. این را دیگر نمی‌توانم تحمل کنم. مدت‌ها گذشت و گذشت تا خواهر اولی مادر شاهزاده شد. خداوند به او پسری داد بسیار زیبا. با کمال خوشحالی این خبر را به شاه دادند. قرار شد روز بعد شاه برای دیدن پسر کاکل‌زری به قصر زن تازه خود برود. غافل از اینکه پسری نخواهد دید زیرا به هر وسیله‌ای که بود خواهر زن سیاه دل بچه را دزدید و به جای آن توله سگی گذاشت. اتفاقاً شاه رسید و به جای پسر خوشگل توله سگ را دید. فریادش بلند شد آنقدر خشمگین شد که خواست زنش را بکشد. هرچه زن گریه و التماس می‌کرد قسم می‌خورد که من پسر زائیدم نمی‌دانم چرا کتی شده به خرج شاه نرفت که نرفت. بالاخره هم دستور داد تا کمر، زن را گچ بگیرند به مجازات اینکه توله سگ زائیده و او را در محلی که گذرگاه مردم است نگهداری کنند تا مردم ببینند و عبرت بگیرند. چنین هم کردند. سال‌ها گذشت بزرگترها به حال دختر بدبخت تأسف می‌خوردند و بچه‌های بی‌ادب مسخره‌اش می‌کردند و سنگ و چوبش می‌زدند و او چون عادت کرده بود و چاره‌ای نداشت، تحمل می‌کرد و چیزی نمی‌گفت. روزی پسربچه هشت نه ساله‌ای بسیار موقر و آرام آمد تا نزدیک زن نگاهی به او کرد گلی را که در دست داشت به طرف زن پرت کرد و رفت. زن برخلاف همیشه زارزار شروع به گریستن کرد آنقدر گریست که دل همه مردم به حالش سوخت نمی‌دانستند چه بکنند. بالاخره به شاه خبر دادند. شاه که تقریباً قضیه را فراموش کرده بود با خوشرویی با او حرف زد و گفت: “تو که سال‌هاست به این وضع عادت کردی حالا چرا گریه می‌کنی؟ سنگ به تو می‌زدند حرف نمی‌زدی مگر توی این گل چه بود که ناگهان عوض شدی؟” زن بیشتر گریه کرد و گفت: “مردم از این بدتر هم با من می‌کردند حرفی نداشتم تحمل می‌کردم چون از آنها توقع نداشتم اما این پسر خودم بود که گل به من پرتاب کرد دلم سوخت گریه‌ام گرفت. نمی‌توانم آرام شوم”. شاه راستی گفتار او را باور کرد. به هر ترتیبی بود بچه را پیدا کرد و مادرش را آزاد کرد و به جای خود به قصر خود برد. مادر و پسر را به هم رسانید عذرخواهی کرد و خواهر زن سیاه‌دل جفاکار را دستور داد به دم اسب دیوانه ببندند و از شهر بیرون کنند و کردند.
روایت دوم
سنگ دوست کشنده است

در زمان‌های قدیم زنباره‌ای را سنگسار می‌کردند و بنا به حکم شرع هرکس از آنجا می‌گذشت سنگی به او می‌زد. اما او اصلاً اظهار درد نمی‌کرد. تا اینکه یکی از دوستان خیلی نزدیک او از کنارش رد شد و او هم بنا به حکم شرع سنگریزه‌ای به طرف او انداخت. فریاد مرد بلند شد و گفت: “آخ! مردم”. مردم از این جریان تعجب کردند و علت را پرسیدند. مرد جواب داد: “سنگ دوست کشنده است”.

قصه دیگری هم به طنز برای این مثل ساخته‌اند که از این قرار است.

می‌گویند دو رفیق در مکه به هم رسیدند. اولی گفت: “حاج قاسم واقعاً که جایت در بهشت است. تو چقدر آدم نیکوکاری هستی!” حاج قاسم که هیچ انتظار نداشت رفیقش اینطور از او تعریف کند، پرسید: “از کجا می‌گویی؟” رفیقش جواب داد: “دیروز که ما سنگ جمره می‌انداختیم من با چشم خودم دیدم که همه سنگ‌ها به شیطان خورد اما او خم به ابرو نیاورد، تا نوبت تو رسید و چند تا سنگ به طرف شیطان انداختی. در همین موقع بود که شیطان فریادی از ته دل کشید. همه ما از این کار او تعجب کردیم و از شیطان پرسیدیم که چرا از سنگ حاج قاسم به فریاد آمدی؟” شیطان جواب داد: آخر شما نمی‌دانید، سنگ دوست کشنده است

منبع:sarapoem.persiangig.com

 

دسته‌ها
ضرب المثل

مرگ می خواهی برو گیلان (ضرب المثل)

مرگ می خواهی برو گیلان

 

در عبارت مثلی بالا که بعضی گیلان و برخی کیلان از توابع شهرستان دماوند تلفظ می کنند کلمۀ گیلان که همان استان یکم باشد صحیح و ضرب المثل بالا مربوط به آن منطقه است. موقع و مورد استفاده از این ضرب المثل هنگامی است که شخص از لحاظ تأمین و تدارک زندگی کاملاً آسوده خاطر باشد. تمام وسائل و موجبات یک زندگانی مرفه و خالی از دغدغه و نگرانی برایش فراهم باشد و هیچ گونه نقص یا نقیصه ای در امور مادی یا معنوی احساس نکند.

در چنین موقع اگر باز هم شکر نعمت نگوید و حس زیاده طلبی خود را نتواند اقناع و ارضا کند دوستان و آشنایان از باب طنز یا تعریض می گویند: مرگ می خواهی برو گیلان. یعنی با این همه تنعمات و امکانات، دیگر عیب و نقصی در زندگانی دنیوی تو وجود ندارد تا جای گله باقی بماند مگر موضوع مرگ، مرگ بی زحمت، مرگی که بازماندگانت را دچار کمترین زحمت و دردسر نکند. حصول چنین مرگ مطلوب و خالی از اشکال و دشواری تنها در منطقۀ گیلان میسر است، آن هم به دلیلی که ذیلاً خواهد آمد:

به طوری که بعض افراد موجه و مطلع به نگارنده اظهار داشته اند سابقاً در منطقۀ گیلان معمول بود که اگر شخصی دیده از جهان فرو می بست به خلاف روش و سنتی که در سایر مناطق ایران متداول است برای مدت یک هفته تمام تسهیلات زندگی را برای بازماندگان متوفی تدارک می دیدند تا از این رهگذر تصدیع و مزاحمتی مزید بر تألمات روحی و سوگ عزیز از دست رفته احساس نکنند، بدین ترتیب که همسایگان و بستگان متوفی متناوباً شام و ناهار تهیه دیده به خانۀ عزادار می فرستادند و به فراخور شأن و مقام متوفی از تسلیت گویندگان و عزاداران پذیرایی می کردند.

خلاصه مدت یک هفته در خانۀ عزاداران و داغدیدگان به اصطلاح محلی برنج خیس نمی شد و دودی از آشپزخانۀ آنها متصاعد
نمی گردید.

نمی دانم گیلانی های عزیز ما، اکنون نیز بر آن روال و رویه هستند یا نه؟ در هر صورت راه و رسمی نیکو و شیوه ای مرضیه بوده است زیرا اخلاقاً صحیح نیست که پس از وقوع مرگ و مصیبتی، آحاد و افراد مردم تحت عنوان تسلیت و همدردی همه روزه به خانۀ متوفی بروند و عرصه را آن چنان بر ماتم زدگان تنگ کنند که غم مرده را فراموش کرده در مقام التیام جراحتی که از ناحیۀ دوستان غافل و نادان وارد آمده است برآیند. تسلیت یک بار، همدردی هم یک بار. تردد و رفت و آمد روزان و شبان جز آنکه برای عزاداران مزید بر علت شود موردی ندارد، علاجی باید کرد که از دلهایشان خون نیاید نه آنکه قوزی بالای قوز و غمی بر غمها علاوه شود. گیلانی ها جداً رسم و سنت خوبی داشتند. امید است در حال حاضر مشمول تجددخواهی واقع نشده آن شیوۀ نیکو را به دست فراموشی نسپرده باشند.

باری، غرض این است که چون این گونه عزاداری برای مردگان مورد توجه سکنۀ سایر مناطق ایران قرار گرفته بود لذا به کسانی که با وجود زندگی مرفه و سعادتمند باز هم ناسپاسی کنند در لفافۀ هزل یا جد می گویند:”مرگ می خواهی برو گیلان.”

منبع:sarapoem.persiangig.com

 

دسته‌ها
ضرب المثل

مگر سراشپختر آوردی؟

 

مگر سراشپختر آوردی؟

 

عبارت مثلی بالا که بیشتر در تهران و مناطق شمالی و شمال غرب ایران مصطلح است هنگامی که به کار می رود که شخصی سرزده وارد شود و مطلب کم اهمیتی را بدون تمهید مقدمه و با شتاب و اضطراب و دستپاچگی عنوان کند و انتظار شگفتی و ناراحتی از شنوندگان را داشته باشد. جواب و عکس العمل مخاطب در مقابل چنین شخص مضطرب و شتاب زده این است که:”چرا این قدر دستپاچه هستی؟ مگر سراشپختر آوردی؟” سابقاً در این گونه موارد می گفتند:”مگر کلۀ عمر آوردی؟” و یا به عبارت دیگر:”مگر فرمان عمر آوردی؟” که هنوز هم گاهگاهی به کار می رود ولی از زمان فتحعلی شاه قاجار به بعد ضرب المثل بالا جایگزین این دو عبارت شده است.

اکنون ببینیم این اشپختر کیست و سر بریده اش را به کجا و نزد چه کسی برده اند که صورت ضرب المثل پیدا کرده است.
به طوری که می دانیم در زمان فتحعلی شاه قاجار دوبار بین ایران و روسیل تزاری جنگهای خونینی روی داد که جنگهای دورۀ اول در سال ۱۲۲۸ هجری قمری به انعقاد عهدنامۀ گلستان و جنگهای دورۀ دوم در سال ۱۲۴۳ هجری قمری به عهدنامۀ ترکمانچای منتهی گردیده است.

بحث در پیرامون علل بروز اختلاف و جنگها و لشکرکشیهای ایران و روسیه که از سال ۱۲۱۸ تا سال ۱۲۴۳ هجری قمری غالباً درگیر بود از حوصلۀ این مقاله و موضوع مورد بحث ما خارج است.

اجمالاً آنکه ناحیۀ گرجستان مطمع نظر دولت تزاری بود و سیاست روسیه بر تصرف این منطقۀ حساس تعلق گرفته بوده است، لذا تحریکات و دخالتهای ناروای آنها فی الواقع علت العلل جنگهای بیست و پنج ساله گردیده است.

باری، چون الکساندر اول به امپراطوری روسیه رسید گرگین خان والی گرجستان مانند پدر خود هراکلیوس حاضر نشد حمایت روسیه را بپذیرد و نسبت به سلطنت ایران وفادار باقی ماند، ولی مع الاسف در همان اوان بدرود زندگی گفت و دولت تزاری روسیه که منتظر چنین فرصتی بود علی رغم خانوادۀ گرگین و بسیاری از امرای گرجستان که به تابعیت حکومت روس تن درنمی دادند به آن منطقه لشکر کشیده آنجا را ضمیمۀ خاک خود نموده اند.

این واقعه که در سال ۱۲۱۸ هجری قمری روی داده بود موجب تشدید اختلاف و بروز جنگ گردیده سپاهیان روس به طرف شهر گنجه یورش بردند و آنجا را به تصرف خود درآوردند ولی حکام قراباغ و بعضی از نواحی دیگر با دولت تزاری بنای چاپلوسی و مداهنه را گذاشته از تعرض مصون ماندند.

فتحعلی شاه قاجار فرزند و ولیعهد خود عباس میرزا را به مقابله با دشمن فرستاد و در جنگهای عدیده که بین دو سپاه روی داد و غالب جنگها سربازان ایرانی حقاً جلادت و رشادت به خرج دادند و در مقابل اسلحۀ سنگین و آتشین و لشکریان منظم دشمن ایستادگی کردند به قسمی که ژنرال سیسیانوف سردار نامدار روسیه در آن سال از عهدۀ تسخیر شهر مستحکم ایروان برنیامد و ناگزیر به شهر تفلیس بازگشت.
زمستان سال بعد ژنرال مزبور مجدداً به شیروان آمد و از آنجا آهنگ بادکوبه کرد و خواست حسینقلی خان و حکمران آنجا را با مواعید فریبنده به سوی خود جلب کند. چون وسایل ملاقات فراهم گردید و طرفین بیرون قلعۀ بادکوبه به مذاکره و مشاوره نشستند سربازان ایرانی به دستور قبلی حسینقلی خان فرماندۀ اعزامی ناگهان بر سر ژنرال سیسیانوف ریخته او را کشتند و سر و دستهایش را حسینقلی خان برای فتحعلی شاه فرستاد.
به روایت دیگر از نوشتۀ شادروان سعید نفیسی:”… در این مصطفی قلی خان شروانی که از جانب ایران حکمرانی باکو را داشت و حسینقلی خان قاجار که از تبریز با لشکریانی به یاری او آمده بود و ایشان هم گرفتار همان دشواریها و سرما شده بودند قرار گذاشتند در بیرون شهر ملاقات کنند و قراردادی در متارکۀ جنگ بگذارند.
“حسینقلی خان نقشۀ خائنانه ای کشید و چون قرار گذاشته بودند که تنها و با دو سه تن از همراهان خود بروند وی ابراهیم خان عم زادۀ خود را همراه برداشت و چون از شهر بیرون آمدند و به ژنرال سیسیانوف رسید و بنای گفتگو را گذاشتند ژنرال روسی با اطمینان تمام گرم گفتگو بود و متوجه خطری نبود و همین که حسینقلی خان اشاره کرد ابراهیم خان با تفنگی که در دست داشت تیری از پشت سر به او زد و گلوله از سینه اش بیرون رفت و به روی در افتاد و سر او را فوراً بریدند و با کمال عجله به تهران به دربار فتحعلی شاه فرستادند و با کمال شتاب به تهران آوردند و فتحعلی شاه در موقع ورود آن سر بریده به سلام نشست و شهر تهران را چراغان کردند و چون به منتهای شتاب آن را به تهران آوردند از آن روز در زبان فارسی مثل شد که مرگ سراشپختر می آوری؟” در حال حاضر این عبارت به صورت ” مگر سر آورده ای ؟ ” استفاده می شود .

منبع:sarapoem.persiangig.com

 

دسته‌ها
ضرب المثل

خر کریم را نعل کرد ضرب المثل در مورد رشوه و باج

 

خر کریم را نعل کرد،خر کریم را نعل کرد ضرب المثل در مورد رشوه و باج

 

هر گاه کسی برای انجام مقصودش رشوه یا باج و یا به اصطلاح دیگر حق و حساب بدهد از باب تعریض و کنایه می گویند خر کریم را نعل کرده است یعنی متصدی مسئول را راضی کرد و به مقصود رسید.

بدیهی است وقتی که کریم را بشناسیم و کیفیت نعل کردن خرش را بدانیم ریشه و علت تسمیه ضرب المثل بالا به دست خواهد آمد.

به طوری که می دانیم در قرون اعصار گذشته غالب سلاطین ایران و جها در دربار خود افراد دلقک و مسخره پیشه ای داشتند که این دلقکها با حاضر جوابیها و شیرینکاریها بخصوص متلکهای نیشداری که به حاضران جلسه می گفتند شاه را می خندانیدند و موجب مسرت و انبساط خاطرش می شدند. دلقکها مجاز بودند به هر کس حتی شخص شاه هر چه دلشان خواست بگویند منتها به این شرط که در بذله گوییها و مسخره گیها نمکی داخل کنند تا لطف سخن از دست نرود و طرف تعرض واقع نشوند.

در تهران ابتدا معاون و نقاره خانه شد و از اداره بیوتات که نقاره خانه را در اختیار داشت و حقوق و مقرری می گرفت. کریم به اقتضای شغلش بر چند دسته از مطربهای شهر هم ریاست می کرد و از آنها مبلغی دریافت می نمود.

تحقیقاً معلوم نشد چرا به او شیره ای می گویند. قدر مسلم این است که اهل تریاک و شیره نبوده است بلکه شغل اولیه اش شیره فروشی بوده و یا به مناسبت شیرینکاری در بذله گوییها این لقب را به او داده اند. شق دوم باید صحیح باشد زیرا پسرش از نظر وجه مشابهت لقب کریم عسلی را برای خود انتخاب کرده است ولی نتوانست جای پدر را بگیرد. کریم شیره ای چون در حاضر جوابی و بذله گویی ید طولایی داشت پس از چندی طرف توجه ناصرالدین شاه واقع شد و در دربار و خلوت شاه نفوذ پیدا کرد.

ناصرالدین شاه زیاد اهل شوخی نبود بلکه کریم را از آن جهت دلقک دربار کرد تا به اقتضای موقع و سیاست روز بتواند بعض رجال و درباریان متنفذ را با نیش زبان و متلکهایش تحقیر و تخفیف نماید. کریم شیره ای را به مناسبت شغل اولیه اش که نایب رییس نقاره خانه بود نایب رییس نقاره خانه بود نایب کریم هم می گفتند.

نایب کریم خری داشت که همیشه بر آن سوار می شد و به دربار یا ملاقات دوستان و آشنایان می رفت.

خر کریم به خلاف سایر خرها شکل و ریخت مسخره ای داشت یعنی کریم طوری جل و پالان بر پشتش می گذاشت که هر وقت سوار می شد همه از آن شکل و هیئت می خندیدند. کریم می دانست به چه کسانی باید متلک و لیچار بگوید. پیداست به کسانی که مورد توجه شاه بودند بی ادبی نمی کرد. درباریان و سایر رجال برای آنکه از نیش زبانش در امان باشند هر کدام باج و رشوه ای به او می دادند. آنهایی هم که از این دلقک بازی خوششان نمی آمد و حاضر نبودند چیزی به کریم بدهند شکایت به ناصرالدین شاه می بردند. ناصرالدین شاه قبلاً جریان قضیه و متلک کریم را از آنها می پرسید و با صدای بلند قهقهه می زد. آنگاه در جواب شاکی می گفت:”به جای گله و شکایت برو خر کریم را نعل کن!” یعنی چیزی به او بده تا از شر زبانش درامان باشی. عبارت بالا در رابطه با همین کریم و خرش از آن تاریخ ضرب المثل شده است.

منبع:sarapoem.persiangig.com

 

دسته‌ها
ضرب المثل

ضرب المثل خان یغما

 

 

ضرب المثل, ضرب المثل فارسی

 

هر گاه ثروت و مکنتی در معرض دستبرد و غارت و چپاول افراد زورمند متعدی قرار گیرد و چیزی برای صاحب مال و یا وارثان صغیر و ناتوان باقی نگذارند ناظران خیراندیش اصطلاحاً می گویند:”مگر خوان یغماست که این طور چپاول می کنند؟”

به طوری که ملاحظه می شود از ترکیب دو لغت خوان و یغما به مفهوم سفرۀ غارت و چپاول افاده معنی می کنند در حالی که چنین نیست و واژۀ یغما در این عبارت معنی و مفهوم دیگری دارد و عمل غارتگری و چپاول به هیچ وجه با معنی واقعی و تاریخی خوان یغما تطبیق نمی کند.

همانطوری که اشاره شد خوان یغما به معنی سفرۀ غارت چپاول نیست و متأسفانه مانند سایر غلطهای مشهور، این عبارت هم به غلط، مشهور و مصطلح گردیده است. نگارنده نیز تحت تأثیر همین اشتباه در صدد برنیامد راجع به ریشۀ تاریخی این ضرب المثل زحمت تحقیق و حتی تفکر به خود دهد زیرا ظاهراً چنین به نظر می رسید که خوان یغما لغت مرکبی است از دو واژۀ خوان به معنی سفره و یغما به معنی غارت، و ارتباطی با این قسمت که ناظر بر ریشه های تاریخی و واقعی امثال و حکم است نخواهد داشت ولی در یکی از مجلات ماهانۀ تهران مقالۀ محققانه ای به قلم دکتر علی اصغر حریری تحت عنوان: تحقیقی دربارۀ نام و هنگام جشن سده، درج و حقیقت قضیه- البته بر راقم این سطور- روشن گردیده است.

نویسندۀ محترم در مقالۀ مزبور ضمن شرح مبسوط و مستدلی ثابت کرد که جشن سده در اصل جشن شگه بود و با جشنی که پنجاه روز پیش از نوروز برپا می داشتند به هیچ وجه ارتباطی ندارد. چون در آن مقاله مطالب جامع و سودمندی راجع به خوان یغما نوشته شده است لذا برای روشن شدن ریشۀ تاریخی این عبارت مثلی که به غلط شهرت یافته بهتر دانست که آن مطالب را عیناً نقل کند:

“… ما در ضمن مطالعات خود به جشنی برخوردیم که معمول اقوام سگان بود که در ایران به غلط ساکاها می نویسد و نام آن جشن را سیاحان یا مورخان یونانی سکئه یا سگه ضبط کرده اند. تشریفات این جشن درست مطابق همان تشریفات جشن سده است و از اینجاست که می توان گفت که سده در اصل سگه بوده است- سدک= سگک- و اینکه حرف گاف مبدل به دال شده است به چندین دلیل امکانی دارد که پذیرفتنی است.

“در عهد اسلامی پس از آنکه طوایف تورانی ماوراءالنهر جای سگان قدیم را گرفتند دین و آیین قدیم و حتی عادات سگان را اخذ کرده بودند و از آن جمله جشنی که به طرز جشن سگه می گرفتند خوان یغما می نامیدند و چنان که می دانیم یغما نام گروهی از تورانیان است که چندی بعد به شهری داده شده است که در نزدیکی خجند کنونی واقع بوده است. در عهد مغولی و تیموری به این گونه جشنهای همراه با ضیافت نام طوی بر وزن خوی داده می شد که امروز در آذربایجان به جشن عروسی اطلاق می شود.

در اوستا چندین بار از رسم طویهای عظیم و خوان یغما که از ملوک کیان و ملوک قدیم و خراسانی، اشکانیان اباورد- ابیورد- داده می شده است سخن رفته است. و آخرین ملک ایرانی اسلامی که جشن سده را به طرز سگان گرفت و خوان یغما نهاده مرداویج دیلمی بود. در باب خوان یغما سعدی گوید:

ادیم زمین سفرۀ عام اوست

برین خوان یغما چه دشمن چه دوست

“نسبت غارتگری نیز که بر ترکان یغما داده اند اشاره به همین جشن و به همین عادت سورچرانی و ضیافت عام است و گرنه ترکان یغما در حقیقت مردمی سغدی و ایرانی و سخت متمدن بوده اند و شهرنشین، نه مانند و تراکمه که از تربیت مواشی و ترکتازی و غارتگری معاش می گذرانیدند.

از سطور بالا چنین معلوم می شود که خوان یغما نام یکی از جشنهای مجلل و باشکوه تورانیان ماوراء النهر بوده است که آداب و رسوم آن را از جشن سگه اقتباس کرده اند. توضیح آنکه در این جشن سفره های وسیعی می گسترانیدند. انواع و اقسام خوراکهای لذیذ و نوشیدنیهای خوشگوار در آن می نهادند. از عموم طبقات دعوت می کردند که در این ضیافت عمومی حاضر شوند و ضمن انجام سایر مراسم معموله بخورند و بنوشند. اگر به این سفره و ضیافت عام نام خوان یغما داده شده است شاید از این جهت بوده که شرکت کنندگان در جشن مجاز بودند ضمن اکل و شرب هر چه می خواهند با خود ببرند.

منبع:sarapoem.persiangig.com

 

دسته‌ها
ضرب المثل

خر عیسی (ضرب المثل)

 

 

 

خر عیسی ,ضرب المثل

 

 

عنوان بالا که غالباً به صورت خر عیسی گرش به مکه برند مصطلح می باشد کنایه از این است که صرفاً با انتساب به رجال و بزرگان نمی توان بزرگ و صاحب شخصیت شد بلکه بزرگی و احراز شخصیت فرع بر لیاقت و شایستگی است. همت و پشتکار می خواهد تا واحد نام و نشان توان شد.

به طوری که می دانیم حضرت عیسای مسیح شارع دین مسیحیت است و این دین ابتدا به صورت کلیسای ابتدایی یا کلیسای کاتولیک اداره می شد و بعدها مذاهب اورتودوکس و پرتستان که اصطلاحاً کلیسای اورتودوکس و کلیسای پرتستان گفته می شود از آن متفرع و منشعب گردید.

در حال حاضر اکثریت اقوام لاتین و مدیترانه ای و ایرلند و آلمان جنوبی از کلیسای کاتولیک، و سکنه اروپای شرقی از کلیسای اورتودوکس و اقوام ژرمن و اروپای شمالی از کلیسای پرتستان پیروی می کنند.

بر طبق مندرجات انجیل متی و لوقار ولادت عیسی چنین بود که چون مادرش مریم به یوسف نامزد شده بود قبل از آنکه با هم در آیند او را حامله یافتند.

شوهرش یوسف چون مردی صالح بود و نمی خواست او را رسوا کند پس اراده نمود که پنهانی او را راها کند. مدتی در شک و تردید به سر برد و در این نیت وتصمیم گیری فکر کرد. روزی در حال تفکر بود که خوابش در ربود. در عالم رویا فرشته خداوند بر وی ظاهر شد و گفت:”ای یوسف پسر داود، از گرفتن زن خویش باک نداشته باش زیرا آنچه در وی قرار گرفته از روح القدس است. او پسری خواهد زایید و نام او را عیسی خواهی نهاد.”

ولادت عیسی در ایام سلطنت هیرودیس در بیت اللحم یهودیه اتفاق می افتاد. چون بزرگ شد و به رسالت مبعوث گردید، به دعوت و ارشاد یهودیان پرداخت.حضرت عیس گاهی در معبد یهود و زمانی در سایر نقاط و روستاها بیماران و عاجزان را با دست کشیدن به سر و بدن آنان معالجه می کرد و برخی اوقات اعضا و محل زخم و بیماری بیماران را با آب دهان اندود می کرد و به شفا بافتگان خود سفارش می کرد که در این باب با کسی سخن نگویند. اکنون ببینیم خر عیسی از کجا و چگونه پیدا شده است؟

به گفته طبری:”فرشته ای بیامد و مریم را آگاه کرد و بفرمودش که عیسی را از بیت المقدس بیرون برد. پس مریم بر خر نشست و عیسی را پیش گرفت و یوسف نجار را که پسر عمش بود با خویشتن برد و از بیت المقدس بیرون رفت.”

در روایت بالا مریم بر خر نشست در حالی که صحبت از خر عیسی و زمانی است که بایستی عیسی بزرگ شده بر خر سوار شده است.

دنباله مطلب در همین کتاب به نقل از قاموس کتاب مقدس راجع به این روایت چنین آمده است که:”حضرت عیسی هنگام مراجعت از اردن به بیت المقدس چون نزدیک اورشلیم شد به حواریون گفت:”بروید به سمت آن قریه و در آنجا ماده خری کرده دار خواهید دید آن را نزد من آرید.” آوردند و بر آن خر سوار شد و به بیت المقدس آمد و کوران و بیماران را شفا داد.

به هر حال خر عیسی موجب شد که این درازگوش زحتمکش بی آزار از آن تاریخ نظر مومنان مقام و منزلتی پیدا کرد و چون حضرت عیسی هم پیغمبر بود و هم طبیب، لذا این دو طبقه یعنی روحانیون و پزشکان تا قبل از رواج درشکه و اتومبیل برای سواری از خر استفاده می کردند و این ظاهراً از باب تیمن و پیروی از مشی و روش عیسی مسیح بود.

منبع:sarapoem.persiangig.com

 

دسته‌ها
ضرب المثل

گرگ دهن آلوده و یوسف ندریده

 

ضرب المثل های,ضرب المثل فارسی , ضرب المثل ایرانی

هرگاه بی گناهی مورد تهمت واقع شود از مصراع مثلی بالا به منظوراثبات برائت و بی گناهی خویش استفاده می کند . این مثل مصراع دوم بیتی از یکی از غزلیات سعدی شیرازی است .

اما ریشه تاریخی این مثل سائر :

یعقوب پسر اسحاق که از انبیای بنی اسراییل است از دو همسرش به نام لیا و راحیل و دو کنیز به اسامی بلهه و زلفه دوازده پسر به وجود آورد که در کتب مذهبی به نام اسباط معروفند . نام این اسباط چنین است :

روبیل ، شمعون ، لاوی ، یهودا ، ایساخو ، زابلیون ، فرزندان لیا : یوسف و بنیامین ، فرزندان راحیل ؛ دان و نفتالی فرزندان بلهه کنیز راحیل ؛ جاد و اشیر فرزندان زلفه کنیز لیا که همگی در خدمت پدر بودند و یک جا زندگی می کردند . شبی یوسف خواب دید که یازده ستاره و خورشید و ماه بر او سجده گزارده اند .

جریان خواب را به عرض پدر می رساند ، یعقوب به او بشارت می دهد که رویای صادقانه است و قریباً از طرف خدای متعال به مقامی ارجمند نایل خواهد آمد . ضمناً به یوسف موکداً سفارش کرده است که این خواب را به هیچ کس به ویژه برادرانش نگوید زیرا حس حقد و حسادتشان تحریک می شود و ممکن است برای وی ایجاد زحمت کنند .

اتفاقاً یوسف در آن هنگام پسری زیبا طلعت و پاکیزه اندام و دلربا بود . هنوز دوازده سال از سنش نگذشته بود که مادرش راحیل درگذشت و او و برادرش بنیامین بی مادر شدند . چون این دو طفل خردسال از طرف پدر احتیاج به نوازش بیشتر داشتند لذا یعقوب آنها را بیشتر از سایر فرزندانش دوست می داشت خلاصه آنکه موضوع خواب یوسف هم دراین زمینه مزید برعلت گردیده علاقه پدر را تشدید کرده بوده است . با وجود آنکه یعقوب در اخفاء و پنهان داشتن علاقه و محبتش نسبت به یوسف و بنیامین می کوشید مع هذا حقیقت مکتوم نمانده نایره حسد و غیرت برادران یوسف زبانه کشید . انجمنی ترتیب دادند و پس از شور و کنکاش فراوان تصمیم به قتل یوسف گرفتند . دلیل و منطقشان این بود که چون یوسف از بین برود یعقوب چند صباحی از فراقش بی تابی می کند و بر اثر مرور زمان عشق یوسف فراموش می شود و علاقه پدر به سوی ایشان معطوف خواهد گردید . هر یک از برادران در آن انجمن برای نابودی یوسف راهی پیشنهاد کرد و طریقی اندیشید اما یهودا که عاقلتر از دیگران بود قتل یوسف را که هیچ گناهی مرتکب نشده بود دور از عقل و دین و وجدان دانسته مصلحت در این دید که او را در سر راه بیت المقدس و مصر در چاهی بیندازند تا کاروانی او را بردارد و با خود به جای دوردست ببرد . در واقع با این تدبیرهم مقصود برادران حاصل می شد و هم قتل نفس روی نمی داد .

برادران متفقاً رای یهودا را پسندیدند و نزد پدر شتافتند تا اجازه فرماید که چون برای تعلیف و چرانیدن گوسپندان و سرکشی از مزارع به صحرا می روند یوسف را نیز همراه برند زیرا به قدری یوسف را دوست دارند که نمی توانند دوری و مفارقتش را تحمل کنند ! یعقوب اظهار نگرانی کرد که ممکن است به علت جوانی و اشتغال به امور گله داری و کشاورزی ازیوسف غافل بمانید و او را گرگ برباید .

برادران سوگند خوردند که یوسف را چون جان شیرین مراقبت خواهند کرد تا در پرتو صفای کشتزارها و در زیر آسمان بهجت انگیز کنعان جست و خیز و بازی کند و جسم و جانش نشاط و انبساط یابد . یعقوب با نهایت بی میلی خواهش فرزندان را پذیرفت و بامدادان که تازه نسیم صبح وزیدن گرفته بود برادران نابکار، یوسف را برداشته یکسر بر سر چاه رفتند و او را برهنه کرده در نهایت قساوت و بی رحمی به چاه افکندند .

شامگاهان که تاریکی همه جا را فرا گرفته بود با قیافه مغموم و غمگین به خدمت پدر آمدند و پیراهن یوسف را که قبلاً به خون حیوانی آلوده کرده بودند در کنارش نهاده عرض کردند : ای پدر، می دانیم که قول وگفتار ما را در عین صداقت و درستی باور نمی کنی ولی حقیقت این است که یوسف را نزد اسباب و اثاثیه گذاشته به دنبال اسب دوانی و تیراندازی رفته بودیم . گرگ از کمینگاه خارج شده و او را پاره پاره کرد …. این پیراهن خون آلود اوست که به حضور آوردیم تا بر صحت گفتار و عرایض ما گواه باشد .

یعقوب پیراهن یوسف را دید و گفت :” من هرگز گرگ هشیارتر از این ندیدم ، پسر مرا از میان پیراهن بخورد و پیراهن بر او نبدرد .”

غرض این است که چون گرگ در این میان گناهی نداشت علی هذا عبارت گرگ دهن آلوده و یوسف ندریده از آن تاریخ مورد استناد و تمثیل قرار گرفت و شیخ اجل سعدی در غزل زیبایی به آن اشاره کرده چنین فرموده است :

ای یار جفا کرده پیوند بریده

این بود وفاداری وعهد تو ندیده

درکوی تومعروفم وازروی تومحروم

گرگ دهن آلوده و یوسف ندریده

منبع:sarapoem.persiangig.com